eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.6هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 14 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ هنوز یک هفته از حضورم در قرارگاه خاتم الانبیا نمیگذشت که یک روز برادر باقری صدایم کرد و گفت ستاد تبلیغات جنگ قصد دارد مصاحبه ای رادیو تلویزیونی با حضور گروهی از اسرای درجه بالای عراقی برگزار کند و با در اختیار گذاشتن شش پاسدار مسلح و یک اتوبوس، مأمورم کرد این گروه را به تهران ببرم. اسرا چهارده افسر نیروی زمینی و سه خلبان بودند. چون در مدیریت جنگ روانی به تازگی فعالیتم را شروع کرده بودم، قدری نگرانی داشتم که نتوانم از عهده کار برآیم. اما در زندگی شخصی ام دریافته بودم هر وقت دلشوره به سراغم می آید و به خودم بی اعتماد می شوم، موفقیتی از راه می رسد تا بفهماند این من نیستم که کار را پیش می برم؛ دست دیگری است. همین خیالم را هرچند برای لحظاتی آسوده می کرد. با تحقیق و کسب اطلاع از برادران دریافتم از میان اسیران منتخب، چهار نفر از آنها نقشی تعیین کننده و محوری در تمام مدت اسارت خود داشتند: سرهنگ ستاد نزار صاحب کاظم که در گفت وگوها با احساس، دقیق، و دلسوزانه صحبت می کرد. چون سیه چرده بود، مدیریت کمپ معتقد بود چهره اش نور ندارد و به نظر منافق یا کافر می رسد! هر بار برادر ما این را می گفت، از خودم می پرسیدم اگر همکار عزیز ما بلال حبشی یا جون به حری، غلام ابوذر که در کربلا در رکاب سیدالشهدا (ع) به شهادت رسید، را می دید، درباره این دو بزرگوار چه میگفت؟! داود سلمان میشان هم همکاری خوبی با ما داشت و در ترغیب اسرا برای همکاری با من کوشا بود. طلال جمیل صالح حسن العبیدی، که هموطنانش او را ابوحسين صدا می کردند، سرگرد خلبان و فرمانده اسکادران که در پنجوین به اسارت در آمده بود. طلال شیعه مؤمن و معتقدی بود و به گفته چند تن از خلبانها، بمب های هواپیمای خود را در بیابانها می ریخت. همکاری و دلسوزی او به قدری زیاد بود که همکاران را به شک و تردید انداخته بود. محمد محمود رضوان، سرگرد خلبان، اهل سنت، از اهالی موصل، و نیروی تحت فرمان طلال جمیل صالح در اسکادران مذکور بود. همکاری های او تحت تأثير طلال انجام می شد. فردای آن روز، بعد از نماز صبح، اسرای عراقی را تحویل گرفتم و ساعت شش و نیم صبح به طرف تهران حرکت کردیم. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 مبارڪ باد زیبا مبعثش که با اقرا بسم ربڪ آغاز و با انا اعطیناک الڪوثر بیمه و با الیوم اڪملت لڪم الدین جاودانه شد 🌺عيد مبعث مبارڪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 راه یزد هم بسته شد در جبهه که بودیم، همه امیدمان به پایانی بود؛ تمام شدن دوره ماموریت، نفس تازه کردن و اعزام مجدد. اما گاهی پایان دوره خدمت، مصادف می شد با شروع عملیات. آن جا بود که آماده باش می دادم و خود به خود مرخصی ها لغو می شد. در چنین شرایطی، بعضی همشهری های ما می گفتند: دیدید چه شده؟ آمدیم کربلا را بگیریم، قدس را آزاد کنیم، راه یزد خودمان هم بسته شد!😂 کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 15 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ ساعت شش و نیم صبح به طرف تهران حرکت کردیم. چون شناخت اندکی از اسرا داشتم، همان طور که با هم گفتگو می کردند، قسمت های گنگ شخصیت آنها مثل میزان صداقت یا دروغ و درجه نفاق آنها برایم آشکار می شد. در این میان، روحیه و خلقيات آنها تا حدی دستم آمد. در میان گروه، چند تن از افسران واقعا محترم بودند. بخشی از این احترام به شخصیت ذاتی خودشان برمی گشت و بخش دیگر آن به درجه، نفوذ، و باورهای دینی و تدینشان. برای صبحانه پل دختر توقف کردیم. در رستوران به اسرا گفتم هر کس هر چه میل دارد سفارش بدهد، در حالی که مدیریت کمپ به من توصیه کرده بود بین راه در ایستگاههای صلواتی توقف کنم و بابت غذای اسرا برای قرارگاه خرجی تراشم. در بین افراد، ژاندارم مرزبانی بود که اختیار شکمش را نداشت. خدا می داند چند سیخ کباب سفارش داده بود. هنوز از رستوران خارج نشده بودیم که بیقراری اش شروع شد. کباب زیاد، آن هم سر صبح، کار خودش را کرده و او دل درد گرفته بود. هر چه جلوتر می رفتیم، حالش بدتر می شد. به او گفتم باید صبر کند تا به تهران برسیم. چون هنوز شناخت کاملی از اسرا پیدا نکرده بودم، ممکن بود کنترلشان از دستم خارج شود. برای همین توقف بین راه خطر بزرگی بود. از آن مهم تر، باید احتمال مکر و حيله آنها را می دادم. تظاهر به بیماری می توانست بهانه ای باشد برای اینکه زمینه فرار را فراهم کنند. دیگر اینکه من مسئول جان اسرا بودم. توقف بین راه می توانست برای آنها خطر آفرین باشد. در نتیجه، فکر کردم بهتر است در تهران به مشکل آن بنده خدا بپردازم. وقتی به تهران رسیدیم، حدود یازده شب بود. مقابل در ورودی ستاد کل سپاه پاسداران در قصر فیروزه توقف کردیم. از ماشین پیاده شدم. سوز سرما بر سر و صورتم شلاق می زد. برگه مأموریت را به نگهبانی دادم. او از برنامه ما بی خبر بود و گفت هماهنگی ای برای اقامتمان نشده است. اسرا، که بی خواب شده و سردشان بود، غرولند می کردند. طلال هم می گفت این ناهماهنگی ها در مصاحبه این افراد اثر می گذارد. شناخت دقیق و کاملی از طلال نداشتم، برای همین فکر می کردم دارد نق می زند. اما فارغ از حرف های طلال، دستم آمده بود عراقی جماعت بنده راحتی و رفاه است؛ به خصوص که همه آنها افسران ارشاد بودند. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 16 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ به راننده گفتم به طرف هتل مشهد حرکت کند. وقتی مدیر هتل از هویت مسافران مطلع شد، گفت بدون اجازه اداره اماکن نمی تواند به ما جا بدهد. ناچار بیرون آمدیم. نزدیک ترین هتل به آن مکان هتل هویزه بود. به آنجا رفتیم. در ابتدا متصدی پذیرش با دیدن یک اتوبوس مسافر مقابل هتل با خوشرویی من را پذیرفت. اما وقتی فهمید مسافران عراقی هستند، حاضر نشد به ما جا بدهد. ناچار به اتوبوس برگشتم. با مشورت راننده به چند هتل دیگر سرزدیم. وقتی مسئولان هتل ها می دیدند به جای شناسنامه فقط یک برگ مأموریت در دستمان است، بی درنگ جواب «نه» را می دادند. این سرگردانی سه ساعت طول کشید. اولین بار بود که در شهر خودم احساس غربت می کردم. خستگی و کلافگی سفر یک طرف، سرخوردگی اسکان طرف دیگر. کنترل اوضاع داشت از دستم خارج می شد. دیدم امکان یافتن سرپناه در شب تقریبا صفر است. به راننده گفتم به ستاد کل سپاه پاسداران برگردد. هنوز هفت هشت متری با در ستاد کل فاصله داشتیم که دژبان بیرون آمد و داد زد: «اتوبوس را اینجا نیاورید!» همان نبود که سر شب پیش او رفته بودیم. از اتوبوس پیاده شدم تا موضوع را برایش توضیح بدهم؛ اما فقط حرف خودش را تکرار می کرد که اتوبوس را ببریم عقب. ماشین یک کیلومتری عقب رفت تا دژبان حاضر شد به حرفم گوش بدهد، موضوع سرگردانی مان را گفتم. دژبان خونسرد گفت: . «خب، این ها به من چه ربطی دارد؟» ۔ لطف کنید با مسئولان تماس بگیرید و شرایط ما را به ایشان منتقل کنید. دژبان حاضر نبود کوتاه بیاید، با همان یک دندگی گفت: «مشکل شما نه به من مربوط است نه به مسئولان ستاد!» ۔ اگر به شما مربوط نیست، پس به چه کسی مربوط است؟ بی حوصله گفت: «صبر کنید تا صبح خود آقایان بیایند.» عصبانی کنار کشیدم. او هم در کیوسک را بست. باد سردی می وزید. از سرما یخ کرده بودم؛ ولی فکر اینکه به اتوبوس برگردم و طلال غر بزند، باعث شد همان گوشه بایستم و خیره شوم به دژبان. داشتم فکر میکردم او هم تقصیری ندارد. ولی یک تلفن کردن به مافوق و شرح وضع حال ما کار سختی نیست، که صدایم زد ۔ اخوی بیا! با سر به کیوسک رفتم. کنار بخاری اش جایم داد و گفت: «با مسئولم صحبت کردم. دارند می آیند...» نفس راحتی کشیدم. نیم ساعت نشد که لندکروزر سپاه مقابل ستاد توقف کرد. سه پاسدار از ماشین پیاده شدند. سلام و احوال پرسی گرمی کردند. یکی شان حکم مأموریتم را دید و دیگری دنبال هماهنگی های اسکان ما رفت. به آن دیگری وضعیت اسیر بیمار را توضیح دادم. فوری آمبولانس خبر کرد و دقایقی بعد ژاندارم را به بیمارستان بقیه الله منتقل کردند. برادری که اسکان ما را پیگیری می کرد، بعد از چند تماس گفت می توانند در مهمانسرای کاخ به ما جا بدهند. شناختی از مهمانسرا نداشتم. ولی فوری موافقت کردم. چون فکر کردم هر چه باشد، از وضعیت فعلی بهتر است. حدود چهار صبح به اتفاق برادران سپاه به ستاد کل راه یافتیم. در کاخ سرسرای بزرگی بود که در آن سرمای سخت با یک یخچال عظیم الجثه فرقی نمی کرد. به نظرم از بیرون سردتر می آمد. سوزی داشت که اشک به چشم هایم می نشاند. شک ندارم اگر گوشت را در آن تالار می آویختند، در دم منجمد می شد. اسرا آنقدر خسته و از سرگردانی کلافه بودند که شکایتی نکردند و هر یک گوشه ای روی موکت یخ زده ولو شدند. از برادران خواستم فکری برای گرم کردن آنجا بکنند. یکی، که مطلع تر به نظر می رسید، گفت دو روز طول می کشد تا سیستم گرمایشی فضا را گرم کند. اما تعداد زیادی پتو برای ما آوردند، که نعمت بزرگی بود. طولی نکشید همه اسرا خوابیدند. برادران ستاد چند نیرو به ما دادند تا محافظان هم استراحت کنند. برادران همکار هم در چشم بر هم زدنی به خوابی عمیق فرورفتند. زمان زیادی نگذشت و وقت نماز صبح شد. اسرا نماز را خواندند و دوباره زیر پتوها خزیدند. در فکر تهیه صبحانه اسرا بودم که حدود ساعت هشت، ستاد صبحانه کاملی برایمان فرستاد؛ چای، نان، پنیر، کره، و مربا. اسرا پتوها را تا و در گوشه ای جمع کردند. آثار خستگی از چهره شان رفته بود و سرحال سر سفره صبحانه حاضر شدند شوخی و خنده شان به راه شده بود. آنقدر سر به سر هم گذاشتند که پاسداران محافظ ستاد با تردید به سرسرا سرک می کشیدند ببینند موضوع چیست. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یادش بخیر برو بچه های با حالی که از هر چیزی برای خنداندن دیگران استفاده می کردند و فضای جبهه را شاداب نگه می داشتند. یکی از آموزش هایی که به بچه های گردان می دادند این بود که طرز راه 🚶🚶رفتن همدیگر را به خاطر بسپارند تا در شب تاریک از روی نحوه راه رفتن افراد را بشناسیم.😳 مثلا می گفتند سهیل ملک زاده چطوری راه میرود و سید باقر عملا نحوه راه رفتن او را نمایش می داد 😂😂😂😂 و چقدر مضحک و خنده دار این کار را انجام داد و قهقهه ای که آنروز به پا شد. سروش قشونی @defae_moghadas 🍂