eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
بخند! هنوز می شود از گوشه ی لبخندت خورشیدی برداشت  برای فردا...   @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 برگزیده از کتاب جاده های سربی سردار شهید احمد سوداگر بعد از این که موتور را نگه داشت ، پیاده شدم و یک مشت از خاک آنجا را برداشتم و گفتم : واقعا این خاک وطن ماست که آزاد شده !؟ با شور و شعفی این را گفتم ، درحالی که وسعت منطقه آزاد شده بیش از نود کیلومتر مربع نبود، دراین عملیات تلفات سنگینی بر عراقی ها وارد کردیم ؛ به خصوص در فاصله بین محور فیاضیه و محور ایستگاه هفت ، وقتی به آنجا رفتم ،با وضع عجیبی مواجه شدم . جنازه سربازان عراقی دیده می شد .اولین بار بود که این همه جنازه را می دیدم ، وضعیت وحشتناکی بود . تعداداسرای عراقی باور نکردنی بود. تانک و نفر برهایی که منهدم شد یا به غنیمت گرفته شده بودند، فراوان بود. عملیات سنگینی بود که در آن ضربه محکمی از نظر سیاسی، تبلیغاتی و نظامی بر پیکره ارتش عراق وارد شد. آنها تا آن موقع می گفتند منطقه در محاصره کامل قراردارد و به زودی سقوط خواهد کرد و حتی نقشه هایی را چاپ و پخش کرده بودند که درآنها خرمشهر را محمره و آبادان رابه عبادان تغییر نام داده و جزو خاک خودشان اعلام کرده بودند . حتی خدمات شهری را به دست استانداری بصره محول کرده ، بین خرمشهر و بصره خطوط اتوبوسرانی برقرارکرده بودند و..... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔶 گفتگو چهار فرمانده ارشد ۹ ( تاریخ شفاهی ) عملیات رسمی و عملیات غیررسمی 🔻محسن رضایی: اکنون می‌خواهیم وارد سرفصل دیگری از جنگ بشویم. بحث این است که وقتی مقاومت درمقابل دشمن شکل گرفت، ما توانستیم خودمان را در جبهه‌ها پیدا کنیم و جبهه‌ها شکل گرفت: جبهه آبادان، جبهه خرمشهر، جبهه سوسنگرد... و اوّلین هسته‌های سازماندهی سپاه تحت عنوان جبهه‌ها و محورها آرام‌آرام پدید آمد و این مرحله با عملیات‌های محدود، یعنی جبهه‌ها که شکل گرفت عملیات‌های محدود آرام‌آرام شروع شد، منتها عملیات‌های محدود [با نقش سپاه] عملیات‌های غیررسمی جنگ بود. عملیات رسمی عملیات‌هایی بود که توسط ارتش سازماندهی و اجرا می‌شد. بنابراین، بعد از مرحله مقاومت، دو جریان عملیاتی شکل گرفت: یکی جریان رسمی عملیات، اسمش را رسمی می‌گذاریم، چون در اتاق‌های جنگ سیستم فرماندهی و... همه با این نوع عملیات همراهی داشت. دیگری، عملیات‌های غیررسمی که عمدتاً محدود بود و ارتش هم همراهی می‌کرد. این‌طور نبود که ارتش همراهی نکند. علی شمخانی: ارتش نه، واحدهایی از ارتش که در خط بودند. محسن رضایی: بله، و چون غیررسمی بود به فرماندهان بستگی داشت. یک جایی مثلاً فرض کنید در آبادان [برادران ارتش] با آقای مهدی باکری یا شفیع‌زاده همراهی می‌کردند و مهمّات می‌دادند، منتها می‌گفتند بگذارید اطلاعیه‌شان به اسم ما صادر بشود یا در [ارتفاعات] الله‌اکبر مثلاً ‌توپخانه آن واحد عمل‌کننده همراهی کرد و آنجا هم باز نکات این‌چنینی مطرح می‌شد. امّا جریان عملیات محدود یک جریان غیررسمی بود که تا اسفند 1359 در حاشیة عملیات‌های رسمی ایران صورت می‌گرفت. بنابراین، تا اسفند 1359 دوتا جریان عملیات رسمی و غیررسمی را به‌موازات هم داریم. حسین اردستانی: یعنی کل این عملیات‌هایی که آقای شمخانی و دیگران نام بردند، در این سه جبهه و تا اسفند 1359 انجام شده است؟ ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣6⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم بالاخره به اهواز رسیدیم. با صلواتی که فرستادیم ، خیابان های شهر اهواز خودشان را به ما نشان دادند . اتوبوس از روی پل کارون در حال گذر بود و روشنایی ماه در آب رودخانه به ما لبخند می زد و خوشامد می گفت . خیابان های شهر تاریک بود . صدای رادیو اتوبوس در سکوت بچه ها شنیدنی بود . آقا جواد تا بلند شد ، یکدفعه صدای آژیر قرمز با شلیک ضد هوایی ها قاطی شد . بچه ها از پشت شیشه به آسمان نگاه کردند. اتوبوس به سرعت کنار خیابان ایستاد و آقا جواد خیلی سریع گفت زود پیاده بشید و با فاصله از هم به دیوار تکیه بدید . تند تند پیاده شدیم و رفتیم کنار دیوار تو پیاده رو نشستیم. گلوله های سرخ ضد هوایی ها در آسمان خودنمایی می کرد . چند دقیقه ای گذشت تا یواش یواش صداها خوابید . با فرمان آقا جواد دوباره سوار اتوبوس شدیم . راننده هم آمد و استارت زد و باز راه افتادیم . انگاری پادگان یا اردوگاه در حاشیه شهر بود. بازار بگو بخند ها رونق گرفت . توی دلم گفتم عجب استقبالی ! بالاخره اتوبوس به ورودی اردوگاه رسید . آقا جواد با نگهبان ورودی صحبت کرد و حکم را نشان داد و درب باز شد . داخل اردوگاه چند دستگاه اتوبوس دیگه پارک کرده بودند. معلوم شد اینجا پر از نیرو شده. ساک هایمان را انداختیم روی شانه و به دستور آقا جواد حرکت کردیم به سمت یک سالن بزرگ. وقتی رسیدیم دَمِ در سالن، چراغ کم سویی روشن بود . با دقت که نگاه کردم ، اوه اوه ، چه خبره ! سیبیل به سیبیل توی سالن ، دراز به دراز خوابیده بودند . آقا جواد به آرامی و با دست اشاره کرد هیس.... بی سر و صدا بروید داخل . ته سالن پتو به اندازه کافی هست . هر کسی سه پتو . این بچه هایی که اینجا خوابیدند یه تعدادشون تازه از خط مقدم آمدند تا اینجا یه استراحتی بکنند . یه تعدادی هم مثل شما قراره از اینجا به خط مقدم اعزام بشن . بی سر و صدا بروید تو . مزاحم کسی نشید . دیگه سفارش نکنم ها . من گفتم آقا جواد شما چرا نمی آیی تو؟ آرام گفت بهزاد من منتظرم تا بقیه اتوبوس ها برسند. باید اون ها رو هم راهنمایی کنم دیگه .... یالا بروید تو . بی سر و صدا . پوتین ها رو در آوردیم و آرام رفتیم داخل . چشمتان زوز بد نبینه . بوی تن های عرق کرده و پاهایی که عطر افشانی می کرد و پوتین هایی که کنار هر نفر خودنمایی می کرد غوغایی به پا کرده بود. از همه بدتر ، خُر خُر هایی که بلند بود و به قول معروف آهنگ های عجیب و غریبی می نواخت.... تو دلم گفتم خدا به داد برسه، حالا چه جوری بخوابیم! با بچه ها آرام آرام رفتیم ته سالن و هر کی پتویی برای خودش برداشت و جایی پیدا کرد . من هم دقت کردم ببینم کجا خلوت تره ، همانجا جا بندازم و برم توی موقعیت لالا . یه طرف سالن خالی بود . رفتم جایم را پهن کردم . هنوز سرم به زمین نرسیده ، خوابم برد . اصلا نه صدایی و نه بویی شنیدم . انگاری توی تخت سلطنتی خوابیده ام . اما..... نمی دونم چرا اینجوری ما را صدا کردند؟ یه دفعه یکی آمد و با صدای بلند داد زد ، برپا . برپا . برادر پاشو . چرا خوابیدی؟ به زور چشم باز کردم ، نور تند چراغ چشمم رو زد. خلاصه با غُر غُر و به سختی چشم باز کردم، دیدم بیشتر بچه ها توی جاشون نشستند. همهمه‌ای براه افتاده بود . یکی می گفت ، بابا ما تازه از خط برگشتیم .این چه وضیعه؟ یکی دیگه داد زد مگه نصف شب هم آدم رو به زور بیدار می کنن؟ به اندازه کافی نصفه شب نگهبانی دادیم. ولمون کنید .... بچه های ما که از آموزش یه راست آمده بودند آنجا هم اعتراض کردند . واقعا همه ما خسته بودیم و تشنه یه لقمه خواب . یه نگاه به ساعتم کردم ، ای نامرد .... الان ساعت سه نصف شبه که .... نمی دونم کدام شیر پاک خورده ای بود که این بلا رو سرمون آورده بود . دوباره رفتیم زیر پتو . یکی هم رفت چراغ رو خاموش کرد . من که خیلی زود خوابم برد . چقدر گذشت نمی دانم ... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا