🍂
یادش بخیر، زمانی که بر سینه می زدیم و اشک می ریختیم و می گفتیم
" حسین حسین میگیم میریم ڪربلا "
و امروز به همان روز رسیدیم، کربلا رفتن ما، مدیونِ همان ؛
" حسیـن حسیـن " گفتنهاست ...
#لبیـڪ_یاحسـین
#هر_زائر_اربعین_نایب_یک_شهید
@defae_moghadas
🍂
🍂
💠 هفتاد ضربه کابل!
🔻در اسارت تنبیه کسانی که برای امام حسین علیهالسلام عزاداری میکردند، سنگین بود.من و حیدر هر کدام به هفتاد ضربه کابل محکوم شدیم.
وقتی هفتاد ضربه کابل را نوشجان کردیم، حیدر با همان لهجه ترکی و دوست داشتنیاش دوبار تکرار کرد: «سیدی! سنیننه وین جانی ایکی دانا شالاق ویر،/ جون مادرت دوتا کابل دیگه هم بزن!»
- کابل به سرتون خورده، گیج شدید، خواهش نمیخواد.
- نه اتفاقا خیلی هم حالم خوبه و میدونم چی میگم.
🔻حامد در حالی که، به هر کداممان دو کابل دیگر کوبید، گفت: «این هم دو کابل دیگه، یالا برید گم شید، از جلو چشمم دورشید.»
وقتی برمی گشتیم بازداشتگاه، گفتم: «حیدر! مثل اینکه راستی راستی حالت خوش نیست، چرا گفتی دو کابل دیگه بزنن؟!»
- حضرت عباسی نفهمیدی؟!
- نه، نفهمیدم!
- آقا سید! خواستم رُند بشه، ارزشش رو داشت که به خاطر اربعین آقا امام حسین علیهالسلام هر کدوممنون هفتاد و دو کابل بخوریم، خدا وکیلی ارزش نداشت؟!
📚 از کتاب پایی که جا ماند
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 نکته های تاریخی
سودان در اواسط دی ماه 1361 صدها تن از سربازان ارتش خود را به جبهه های جنگ علیه ایران اعزام نمود. همچنین به دستور جعفر نمیری رئیس جمهور سودان در شهر خارطوم پایتخت این کشور و پاره ای از شهرهای دیگر دفاتری جهت ثبت نام برای اعزام به جبهه های جنگ علیه ایران دائر گردیده است. جعفر نمیری در مصاحبه با مجله الیوسف چاپ قاهره اذعان میدارد که اعزام نیرو به عراق طبق تصمیمات کنفرانس سران عرب صورت گرفته است.
👈 کتاب جنگ از نگاه دیگر
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 خاطرات کوتاه
🔅 تکلیف
شانزده سالش بود.گفتم برادر هات که جبهه هستن, تو دیگه نرو, بمان و درست را بخوان!
چنان عصبانی شد که تا قبل از ان ندیده بودم. گفت:انها تکلیف خودشان را انجام می دهند, من هم تکلیف خودم را و الان تکلیف من بنا به فرمان امام جبهه است,نه درس خواندن!
کربلای ۸ بود که شهید شد.
هدیه به شهید غلامحسین دانشمندی صلوات
@defae_moghadas
🍂
📚
🔴 جابجایی آنشب
گزیده ای از کتاب "ستاد گردان"
تاریخ شفاهی محسن پویا
✍ یک شب، بین ساعت دوازده تا یک شب، صدای انفجارهای بسیار مهیبی در نزدیکی خودمان در منطقه شنیدیم. با توجّه به این که منطقه جنگی بود، وقوع انفجار برای ما یک موضوع عادی به حساب می آمد. بعد از آن انفجارها، پیک موتوری لشکر به گردان ما آمد و سراغ چادر فرماندهی گردان را گرفت. ایرج ریشهری، مرحوم حاج[مهدي] شریفنیا و بقیه، در چادر بودیم. پیک لشکر پرسید: «فرماندهی گردان صف اینجاست؟» گفتیم: «بله.» گفت: «آقای رئوفی دستور داده که همین الآن تمام نیروها باید جابهجا بشن.» آقای ریشهری از پیک لشکر پرسید: «برای چی؟ کجا؟ چطور؟ » پیک گفت: «دستور دادند که جابهجا شوید. فقط گفتن، همین الآن جمع کنید. همۀ نیروها کولهپشتی ها و وسایل شخصی شان را جمع و به ستون، از کنار جاده حرکت کنند.
نمی دانستیم که قرار است به کجا برویم. فقط گفتند: «حرکت کنید.» نیروها به خط شدند و بعد از آمادگی، حرکت شروع شد....
نیروهای گردان، حدود ده تا پانزده کیلومتر، پیاده، جابه جا شدهبودند. وقتی به محلّ جدید رسیدم، هنوز هیچ چادری زده نشدهبود و بچّه ها روی زمینِ باز نشستهبودند.
توضیح: آن شب کل گردان های لشکر در عرض چند ساعت بیش از 15 کیلومتر با پای پیاده جابجا شدند و رکوردی نا نوشته در تاریخ لشکر 7 ولی عصر (عج) ثبت کردند
@defae_moghadas
📚
امروز استاد حسن عباسی راهی زندان شد! همان استادی که زبانش چون تیغ مالک اشتر، بران بود و جز بر گردن ناحق نمی نشست.
همانی که در تصویر بالا سر خود را به تیغ یک همرزم داده تا برای همچنین روزی برابر دشمن لیبرال کم نیاورد.
او در زندان است چون بر حسنی تاخت که بارها مردم و رقیبان خود را کم سواد، کاسب تحریم، حسود، منتقد فاسد و... خواند.
اینک این حسن آزاد است و آن حسن در زندان!!!
🍂
🍂
🔻 من با تو هستم 5⃣2⃣
خاطرات همسر سردار شهید
سید جمشید صفویان
"لطیفه هنگام اختلاف"
در کنار همه ی شوخی ها و خوش و بش هایمان، ماهم مثل همه ی زن و شوهرها گاهی اختلاف سلیقه و جروبحثهایی داشتیم. سید جمشید هم پخته و معقول بود، هم شاد و سرزنده. هم اهل دین و دیانت بود و هم اهل سیر و سیاحت. بسیار صبور بود و با ظرفیت. مرد رؤیاهایم را تازه پیدا کرده بودم و دوست داشتم فقط با او و تنهای تنها زندگی کنم؛ در یک خانهی مستقل از زندگی مشترک در خانه ای با آن همه رفت و آمد خسته شده بودم و مرتب بهانه می گرفتم.
اما از طرفی سید جمشید تکیه گاه خانواده و پدر و مادرش هم بود. بخصوص پدرش که پیش گویی از دست دادن این گوهر ناب را فراموش نکرده بود و با این اوصاف حتی یک لحظه هم نمی توانستند دوری و
جدایی اش را تحمل کنند. بعضی مواقع که سید جمشید از جبهه می آمد، پدر کنارش می نشست و دستش را از مچ تا بازو می بوسید و او را شرمنده می کرد. حتی گاهی که سید جمشید خواب بود، کف پایش را هم می بوسید. با این اوصاف، سید جمشید چگونه می توانست بین همسرش و پدر و مادرش یکی را ترجیح دهد؟!
وقتی شروع می کردم به گله و شکایت، می نشست در مقابلم و فقط نگاه می کرد. هیچ حرفی نمی زد تا من تمام داد و فریادهایم را می زدم و خوب تخلیه می شدم و بعد با آرامش و منطق جواب میداد.
اگر من اشتباهی می کردم و می دانست که آن موقع آمادگی پذیرش حرف حق را ندارم و ممکن است جبهه بگیرم، چیزی به من نمی گفت. صبر می کرد تا آخر شب. قبل از خواب می گفت: «امشب میخوام باهات حرف بزنم.» می نشستیم و مثل دوتا دوست باهم حرف میزدیم. بعضی مواقع هم بعد از گذشت یک یا چند روز مسئله ای را مطرح می کرد و می گفت: «فلان روز از اون کارت ناراحت شدم. نباید این کار رو می کردی یا اگه اون حرف رو نمیزدی بهتر بود.»
از نظر روانشناسی خیلی دقیق برخورد می کرد. بعضی مواقع حتی تعریف و تشویق کردنش هم با تأخیر بود. مثلا می گفت: «اون روز از فلان کارت خیلی راضی بودم.» و من از اینکه کارم آنقدر برایش ارزش داشته که بعد از چند روز هنوز یادش مانده و قدردانی می کند، خیلی لذت می بردم. وقتی که در اتاق خودمان باهم بحث می کردیم می گفت: «از این در که بیرون رفتیم باید بخندی. باید همه چیز تموم بشه.» بعضی مواقع هم جروبحثمان که تمام میشد لطیفهای تعریف می کرد تا بخندم و با خنده از اتاق بیرون می رفتیم.
به شدت از قهر کردن بدش می آمد. می گفت: «هر حرفی هست الآن میزنیم و بعدش باید تموم بشه. قهر کردن بین زن و شوهر معنی نمیده... با قهر کردن، ناراحتی ها و کدورت ها بیشتر میشن.»
یک بار که ناراحت بودم، بالشم را برداشتم که بروم و جدای از او بخوابم. قبل از اینکه دور شوم، دستم را محکم گرفت و گفت: «ببین! دوست ندارم این طوری باهات حرف بزنم. ولی اگه یه بار دیگه این کار رو کردی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی هان!... چه قهر باشیم و چه آشتی، بالشت باید اینجا باشه! کنار من! .... هیچ وقت نبینم جایت رو از من جدا کنی! یک ثانیه هم دوست ندارم باهم قهر باشیم.»
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas
🍂