🍂
🔻 نوشتم تا بماند
روزنوشت های آیت الله جمی
امام جمعه آبادان
•┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈•
۵۹/۹/۱۶
✨ روز جمعه است و امروز هم قصد اقامه نماز جمعه را داریم. محلش را در یک زیرزمین و پاساژ در بازار معین کرده ایم که به حسب ظاهر از خطر قدری دور است.
✨ آقایان رشیدیان و صفاتی صبح به دیدنم آمدند که معلوم شد قصد تهران دارند و با هم چند دقیقه ای گفتگو کردیم و گفتم به عقیده بنده، شما اقلا یک نفرتان لازم است در ایام جنگ در آبادان و در جریان مسائل اینجا باشید و دیگری در تهران و مجلس. که قرار آنها نیز همین است.
✨ از دیشب تا ساعت ۷ صبح خمپاره اندازهایی که در همسایگی ما استقرار یافته خوب مشغول شلیک هستند که ان شاء الله که همه آنها به هدف اصابت کند.
✨ ساعت ۹ مشهدی حسن رستمی به دیدارم آمد و حالا با او و فرزندانم در منزل و گوش به فریاد خمپاره اندازهای خودمان و خمسه خمسه دشمن داده بودیم که مشغول کارند. صدای شلیک تیربار هم می آید که درگیری شدید است.
✨ ساعت ۱۱ / ۳۰ به محل اقامه نماز جمعه رفتیم که هنوز از جمعیت خبری نیست. اما ساعت قریب ۱۲ که رسید، پاساژ پر از جمعیت شد و طبقه فوقانی هم خواهرها بودند و همه با شور و شوق و روحیه مناسب با جنگ به نماز آمده بودند. در اثنای خطبه های نماز چند بار با فریاد الله اکبر، خمینی رهبر، مرگ بر صدام یزید کافر خطبه را قطع کردند. و بعد از ختم نماز با دادن این شعار صحن را ترک کردند: تا انقلاب مهدی نهضت ادامه دارد، حتی اگر شب و روز بر ما گلوله بارد.
✨ ناهار ظهرمان آش بود که با بچه ها و آقای حجت و مشهدی حسن رستمی صرف کردیم.
سید حجت و مشهدی حسن بیرون رفتند و نگارنده در منزل خوابیدم.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 تکلیف گرایی
❣پیر رزمنده،
مرحوم حاج اصلان رضایی ❣
💐از نیروهایی بود که قبل از والفجر 8 به گروهان پیوسته بود و شور و شوق عجیبی برای جبهه رفتن داشت. حاج اصلان را می گویم. آن بزرگ مردی که ما آن زمان بخاطر سن کم مان او را پیر می دیدیم.
💐 روزی که علی بهزادی شروع به سازماندهی گروهان کرد اتفاقی افتاد که همه به حاج اصلان رضایی بیش از پیش علاقمند و ارادتمند شدیم. آن روز علی بهزادی هر کسی را بر اساس توانش روی دسته ای قرار می داد و جایش را مشخص می کرد.
💐تمام نیروها تقسیم شدند جز حاج اصلان و دو نفر دیگر. علی رو به حاج اصلان کرد و گفت که، شما باید بروید. حاجی جواب داد، کجا بروم؟ علی گفت: به اهواز. به خاطر این که تمام نیروها کامل هستند و سن شما هم بالا است و نمی توانید حضور داشته باشید. همه شاهد بودیم که اشک در چشمان حاج اصلان حلقه زد و گفت یعنی من دیگر تکلیفی ندارم؟ علی جواب داد : خیر، من فرمانده هستم و به شما می گویم که تکلیفی ندارید.
💐حاجی مظلومانه "چشمی" گفت و زیر لب زمزمه کرد "حالا که تکلیف از گردن من ساقط است من بر می گردم ". برای جمع کردن وسایلش حرکت کرده بود که علی صدایش کرد و گفت: حاجی صبر کن! شما هم بمانید.
💐علی از این اخلاق حاج اصلان خوشش آمده بود و به همین دلیل به او گفت که باید بماند و حاج اصلان هم تا آخر گروهان ماند.
💐ولی نکته ای که همه ما از آن درس گرفتیم این بود که حاج اصلان واقعاً براساس تکلیف آمده بود تا اینکه دینش را ادا کند.
راوی : سید حسن کربلایی
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
باز آیینه و آب و سینی و چای و نبات
باز #پنجشنبه و یاد شهدا با #صلوات..
@defae_moghadas2
🍂
🔻 خاطراتی از امام خامنه ای
در جبهه
✨ جايی برای خواب
در آغاز جنگ، شبی در پايگاه هوايی دزفول با مقام معظم رهبری جلسه داشتيم. بنيصدر هم بود حدود ساعت ۱۲ شب بود که جلسه تمام شد از سنگري که جلسه در آن بود بيرون آمديم، همه جا تاريک بود به طوری که هيچ چيز ديده نميشد.
با دردسر زياد کفشهايمان را پيدا کرديم و به اتفاق مقام معظم رهبري در محوطه تاريک پادگان به راه افتاديم. هيچ روشنايی ديده نميشد تا به طرف آن حرکت کنيم. از طرفی مواظب بوديم که در چاله و گودالی نيفتيم و از طرف ديگر به دنبال نوری بوديم که به طرف آن برويم. بالاخره به يک ساختمان رسيديم، سالن بزرگی بود که گروهي از رزمندگان در آنجا خوابيده بودند من و ايشان گشتيم و از گوشهای پتويی پيدا کرديم و در ميان بچهها خوابيديم.
سردار رضیان
🔸 کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
ghafele salar.mp3
زمان:
حجم:
1.81M
🔅🔆🔅🔆❣🔆🔅🔆🔅
🔴 نواهای ماندگار
💥حاج صادق آهنگران
به یاد روزهایی که آرزوی باز کردن راه کربلا را داشتیم
قافله سالار صلا می زد
هرکه دم از کرب و بلا می زند
آید و پوید به وفا راه ولا را
تا بگشاییم ره کرب و بلا را
🔴 به ما بپیوندید ⏪
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 خاطراتی از مقام معظم رهبری در جبهه
👈 سيب زميني و گوجه!
اولين روز حضور مقام معظم رهبری در ايلام بود. (فروردين سال 60) بعدازظهر همان روز، بچهها برای گرفتن شام صف کشيده بودند. فرمانده سپاه به آقا گفت: «شما بفرماييد داخل»
آقا فرمودند: «نه! میخواهم با بچهها غذا بخورم» و داخل صف رفتند، آقا لباس نظامي پوشيده بودند و در ميان صف مثل ديگر بچهها منتظر شدند تا نوبتشان برسد.
آقا از فرمانده سپاه پرسيدند: «شما به اينها چه ميدهيد؟»
فرمانده گفت: «سیبزمینی و گوجه.»
آقا فرمود: «شما سیبزمینی و گوجه ميدهيد و میخواهيد برای شما بجنگند؟! اين کارها را نکنيد!» صحبتهای آقا بسيار تاثيرگذار بود از آن روز به بعد تا مدتها غذای سپاه بسيار خوب بود.
شریفی راد
🔸 کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂