eitaa logo
ملاقات با امام زمان عج
4.4هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2.8هزار ویدیو
30 فایل
اللهم ارنی الطلعه الرشیده . کانال تخصصی داستان های دیدار با امام عصر عج ارتباط با خادم کانال @Shahidehmaryam @aliyazdi2 💠هدف تبلیغ محتواست نه تبلیغ کانال . لذا کلیه مطالب بدون لینک و استفاده از آنها مجاز است .
مشاهده در ایتا
دانلود
"داستان تشرف در محضر امام زمان ارواحنا فداه" (قسمت اول) 💥حضرت بقیة الله ارواحنا فداه هیچگاه حاضر نیستند دوستانشان حزن و اندوهی داشته باشند و اگر مشکلی پیدا کنند خود آن حضرت با الطاف خفیه و یا جلیّه آن را برطرف خواهند کرد. زیرا او امام مهربان و سرور و مولای انس و جان است. تشرف زیر را بخوانید:⬇️⬇️⬇️ در کتاب معجزات و کرامات آمده است که عالم جلیل القدر "حاج سید عزیز الله" فرمودند: من در زمانی که در نجف اشرف مشرف بودم برای زیارت حضرت سیدالشهدا علیه السلام در عید فطر به کربلا رفتم و در مدرسه صدر میهمان یکی از دوستان بودم. یک روز که به مدرسه وارد شدم دیدم جمعی از رفقا دور هم جمع شده اند و می خواهند به نجف اشرف برگردند. ضمنا از من هم سوال کردند که شما چه وقت به نجف بر می گردید؟ گفتم: شما بروید من می خواهم از همین جا به زیارت خانه خدا بروم، زیر قبه حضرت سیدالشهدا دعا کرده ام که پیاده، رو به محبوب بروم و ایام حج در حرم خدا باشم. همراهان و دوستان مرا سرزنش کردند که: دیوانه شده ای؟ چگونه می خواهی با این ضعف مزاج و کسالت پیاده در بیابانها سفر کنی؟ در همان منزل اول به دست عربهای بادیه نشین می افتی و تو را از بین می برند. من از سرزنش آنها فوق العاده متاثر شدم و قلبم شکست، با اشکِ ریزان از اتاق بیرون آمدم و یکسره به حرم مطهر حضرت سید الشهدا رفتم، زیارت مختصری کردم و به طرف بالای سر مبارک رفتم و گوشه ای نشستم و به دعا و توسل و گریه و زاری مشغول شدم. ناگهان دیدم دست یدالهی حضرت بقیة الله ارواحنا فداه بر شانه من خورد و فرمود: آیا میل داری با من پیاده به خانه خدا مشرف شوی؟ عرض کردم: بله # ظهور_نزدیک_است @didar_ba_mahdi
داستان تشرف " در محضر امام زمان ارواحنا فداه" (قسمت دوم) فرمود: پس قدری نان خشک که برای یک هفته تو کافی باشد و احرام خود را بردار، در روز و ساعت فلان همین جا حاضر باش و زیارت وداع بخوان تا با یکدیگر از همین مکان مقدس به طرف مقصود حرکت کنیم. عرض کردم: چشم اطاعت می کنم. آن حضرت از من جدا شدند و من از حرم بیرون آمدم و مقداری به همان اندازه ای که مولا فرموده بودند نان خشک تهیه کردم و لباس احرامم را برداشتم و به حرم مطهر مشرف شدم و در همان مکان معین مشغول زیارت وداع بودم که آن حضرت را ملاقات کردم. در خدمتش از حرم بیرون آمدیم و از صحن و شهر خارج شدیم ساعتی راه پیمودیم، نه آن حضرت با من حرف می زد و نه من می توانستم با آن او حرف بزنم و مصدع اوقات او بشوم و خیلی با هم عادی بودیم تا در همان بیابان به محلی که مقداری آب بود رسیدیم. آن حضرت خطی به طرف قبله کشیدند و فرمودند: این قبله است تو اینجا بمان نماز بخوان و استراحت کن من عصری می آیم تا با هم به طرفه مکه برویم. من قبول کردم آن حضرت رفتند و حدود عصری بود که برگشتند و فرمودند: برخیز تا برویم، من حرکت کردم و خرجین نان را بر داشتم و مقداری راه رفتیم غروب آفتاب به جایی رسیدیم که قدری آب درمحلی جمع شده بود. ادامه دارد... # ظهور_نزدیک_است @didar_ba_mahdi
داستان تشرف " در محضر امام زمان ارواحنا فداه" (قسمت سوم) آن حضرت به من فرمود: شب اینجا بمان و خطی به طرف قبله کشیدند و فرمودند:این قبله است و من فردا صبح می آیم تا باز به طرف مکه برویم. بالاخره تا یک هفته به همین نحوه گذشت صبح روز هفتم آبی در بیابان پیدا شد به من فرمودند: در این آب غسل کن و لباس احرام بپوش و هر کاری من می کنم تو هم بکن و با من لبیک ها را بگو که اینجا میقات است من آنچه آن حضرت فرمودند و عمل کردند انجام دادم و بعد مختصری راه رفتیم به نزدیک کوهی رسیدیم صداهائی به گوشم رسید. عرض کردم: این صداها چیست؟ فرمودند: از کوه بالا برو درآنجا شهری می بینی داخل آن شهر شو آن حضرت این را فرمود و از من جدا شدند. من از کوه بالا رفتم و به طرف شهر سرازیر شدم از کسی پرسیدم اینجا کجاست؟ گفت:این شهر مکه است و آن هم خانه خدا است یک مرتبه به خود آمدم و خود را ملامت کردم که چرا هفت روز خدمت آن حضرت بودم ولی استفاده ای نکردم و با این موضوع به این پر اهمیتی خیلی عادی برخورد نمودم. به هر حال ماه شوال و ذیقعده و چند روز از ماه ذیحجه را در مکه بودم بعد از آن رفقائی که با وسیله حرکت کرده بودند پیدا شدند. من در این مدت مشغول عبادت وزیارت و طواف بودم و با جمعی آشنا شده بودم وقتی آشنایان و دوستان مرا دیدند تعجب کردند و قضیه من در بین آنها که مرا می شناختند معروف شد. 📗ملاقات با امام زمان ص 253 # ظهور_نزدیک_است @didar_ba_mahdi
همین الان یک سلام بدهیم به آقا صاحب الزمان علیه السلام و بخواهیم دعا کنند برای هممون 😭
🍃شرمندہ ام از این ڪه یڪ جان بیشتـر ندارم تا در راہ ولی عصــر (عج) و نایب برحقش امام خامنه ای فـــدا ڪنم . . . به نیابت از شهید بزرگوار شهید حمید سیاهکالی مرادی صلواتی هدیه کنیم به آقا امام زمان علیه السلام. # ظهور_نزدیک_است @didar_ba_mahdi
"در محضر امام زمان ارواحناه فداه" 💥حجةالاسلام قاضی زاهدی فرموده اند: یکسال قبل از انقلاب با جمعی از مؤمنان و همشهریان برای عمره مفرده به مکه معظمه مشرف شدم. شب جمعه بود، رفقا عازم رفتن به مسجدالحرام و طواف خانه حق بودند. اما من در نهایت ضعف و ناتوانی و تب به سر می بردم و حال حرکت نداشتم. رفقا گفتند: شما حرم نمی آیید؟ اظهار تأسف و عجز کردم. آنها رفتند و من تنها در مسافرخانه ماندم و به حال خود رقت می خوردم و از بی سعادتی خود منقلب و متاثر بودم که چرا در آن شب جمعه توفیق رفتن به مسجد و طواف کعبه از من سلب شد. اما طولی نکشید که در خود قوتی یافتم و رنج و تب از من زایل شد و بیش از پیش مایل به رفتن به حرم شدم. از جای برخاستم و وضو ساختم و تنهایی به جانب مسجد روانه گشتم. چون مشغول طواف خانه گردیدم ‌کسی را دیدم که توجه مرا به خود جلب کرد. شخصی بود چهارشانه و معتدل القامه و خوش چهره و با اینکه هوا گرم بود عبای ضخیم و زمستانی بر دوش داشت و به زیّ اعراب بود. مغناطیس وار قلب مرا به خود جلب می کرد. او در جلوی من مشغول طواف بود و با آنکه معتدل القامه بود، یک سر و گردن از همگان بلندتر بوده به آرامی و وقار، طواف می نمود و به کسی و جایی توجه نمی کرد. من هرچه می کوشیدم به او نمی رسیدم. چشم به او دوخته و دمی از او غافل نبودم. طواف تمام شد و در عقب مقام ابراهیم مشغول نماز شد و من هم قدری دورتر پشت سر او نماز خواندم. ملهم بودم که او محبوب مطلوب است، اما تصرفی در وجود من شده بود که سر از پای نمی شناختم و در حالتی بودم که وصف آن را نمی توانم بیان کنم. پس از نماز برابر کعبه، مقابل درب خانه خدا ایستاد و دست به دعا برداشت و با خداوند به راز و نیاز پرداخت. بعد از فراغ دیدم دست پسر بچه‌ای را گرفت و از خانه دور شد و پس از چند قدم که رفت دیگر او را نیافتم. ملهم: الهام کننده 📗شیفتگان حضرت مهدی علیه‌السلام ص٢٠١ # ظهور_نزدیک_است @didar_ba_mahdi
قدرت تکلّمش را از دست داده بود. دوا و دکتر فایده نداشت. حتی خارج هم رفت. دست خالی برگشت. ناامید از همه جا، با خودش عهدی کرد: چهل هفته، شب چهارشنبه، مسجد جمکران. هفته آخر رسید. اعمال مسجد را انجام داد. ناگهان احساس کرد سیّدی در کنارش نشسته... 🔘 حکایت مرد لالی که با امام زمانش حرف زد! 👇 # ظهور_نزدیک_است @didar_ba_mahdi