eitaa logo
ملاقات با امام زمان عج
4.5هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2.9هزار ویدیو
31 فایل
اللهم ارنی الطلعه الرشیده . کانال تخصصی داستان های دیدار با امام عصر عج ارتباط با خادم کانال @Shahidehmaryam @aliyazdi4 💠هدف تبلیغ محتواست نه تبلیغ کانال . لذا کلیه مطالب بدون لینک و استفاده از آنها مجاز است .
مشاهده در ایتا
دانلود
(قسمت اول): ﷻ 💥مردی بنام اسماعیل بن حسن هرقلی اهل قریه ای از اطراف حله به نام 'هرقل' بود، وی نقل کرده که: در جوانی روی ران چپ من غده ای بیرون آمده بود، که هر سال فصل بهار می ترکید و چرک و خون زیادی از آن می ریخت و این کسالت مرا از همه کار باز داشته بود. یکسال که فشار و ناراحتیم بیشتر شده بود، به حله آمدم و خدمت جناب "سید بن طاووس" رسیدم و از مرض و کسالتم به ایشان شکایت کردم. ✨💫✨ آن بزرگوار تمام اطباء و جراحان حله را جمع کرده و شورای پزشکی تشکیل داده، آنها بالاتفاق گفتند: این غده در جایی بیرون آمده که اگر عمل شود اسماعیل به احتمال قوی می میرد و لذا ما جرات نمی کنیم او را عمل کنیم! جناب سید بن طاووس به من فرمود: قصد دارم در این نزدیکی به بغداد بروم تو هم بیا تا تو را به اطباء آنجا هم نشان بدهم، شاید آنها بتوانند تو را معالجه کنند. من اطاعت کردم و پس از چند روز در خدمتش به بغداد رفتم... ادامه دارد...
(قسمت دوم): ﷻ 💥جناب سیدبن طاووس اطبا و جراحان بغداد را را هم با نفوذی که داشت جمع کرد و کسالت مرا به آنها گفت، آنها هم شورای پزشکی تشکیل دادند و مرا دقیقا معاینه کردند و بالاخره نظر پزشکان حله را تایید نمودند و از معالجه من خودداری کردند. من خیلی دلگیر شدم، متاسف بودم که باید تا آخر عمر با این درد و مرض که زندگیم را سیاه کرده، بسوزم و بسازم. ✨💫✨ جناب سید بن طاووس به گمان اینکه من برای نماز و اعمال عبادیم متاثرم به من فرمود: خدای تعالی نماز تو را با این نجاست که تو به آن آلوده ای قبول می کند و اگر به این درد صبر کنی خدا به تو اجر می دهد و تو متوسل با ائمه اطهار و حضرت بقیة الله بشو تا آنها به تو عنایت کنند. من گفتم: پس اگر اینطور است به سامرا می روم و پناهنده به ائمه اطهار علیهم السلام می شوم و رفع کسالتم را از حضرت بقیة الله ارواحنا فداه می خواهم. ✨💫✨ لذا وسایل سفر را مهیا کردم و به طرف سامرا رفتم و چون به آن مکان مقدس رسیدم، اول به زیارت حرم مطهر امام هادی و امام عسکری علیهماالسلام مشرف شدم و بعد به سرداب مقدس حضرت ولی عصر روحی فداه مشرف شدم و شب را در آنجا ماندم به درگاه خدای تعالی بسیار نالیدم به حضرت صاحب الزمان روحی فداه بسیار استغاثه کردم. ادامه دارد....
(قسمت سوم): ﷻ 💥صیح به طرف دجله رفتم خود را در کنار دجله شستشو کردم، غسل زیارت نمودم و ظرفی را پر از آب کردم و برخاستم که به طرف حرم مطهر ائمه اطهار علیهم السلام برای زیارت بروم. اما هنوز در خارج شهر بودم که چهار نفر اسب سوار را دیدم، که بطرف من می آیند و چون در اطراف سامراء جمعی از سادات و اشراف، خانه داشتند گمان کردم که این چهار نفر از آنها هستند. ✨💫✨ من کناری رفتم تا آنها عبور کنند ولی وقتی به من رسیدند دیدم دو جوان که به خود شمشیر بسته اند و تازه محاسنشان روییده بود و دیگری پیرمردی بسیار تمیز و نیزه ای در دست داشت و چهارمی مردی بود که شمشیر حمایل کرده و تحت الحنک انداخته و نیزه ای بدست گرفته بود. با هم نزدیک من آمدند. ✨💫✨ آن دو جوان در طرف چپ این شخص ایستادند و پیرمرد در طرف راست او ایستاد و آن مرد نیزه بدست وسط راه، در حالتی که سر نیزه را به زمین گذاشته بود ایستاد و به من سلام کردند. من جواب دادم، آن شخص به من فرمود: فردا از اینجا می روی؟ عرض کردم: بله. فرمود: پیش بیا تا زخمت را ببینم. من در دلم گفتم: اینها که اهل بادیه هستند از نجاست پرهیزی ندارند، من هم تازه غسل کرده ام و لباسهایم هنوز تر است، اگر دستشان را به من نمی زدند بهتر بود! ادامه دارد...
(قسمت چهارم): ﷻ 💥بهرحال من هنوز در این فکر بودم که ان شخص خم شد و مرا به طرف خود کشید و دستش را به آن زخم گداشت و فشار داد که احساس درد کردم. سپس دستش را برداشت و بر روی زین مانند اول نشست، آن پیرمرد به من گفت: "افلحت یا اسماعیل" یعنی ای اسماعیل رستگار شدی! من گفتم: شما رستگارید، در ضمن تعجب کردم که آنها اسم مرا از کجا می دانند! باز همان پیرمرد گفت: رستگار و خلاص شدی این 'امام زمان' است! ✨💫✨ من با شنیدن این جمله دویدم و ران مقدسش و رکابش را بوسیدم و عقب آنها دویدم. به من فرمود: برگرد. گفتم: از شما هرگز جدا نمی شوم. باز به من فرمود: برگرد مصلحت تو در برگشتن است. گفتم: من هرگز از شما جدا نمی شوم! آن پیرمرد گفت: ای اسماعیل! شرم نمی کنی امام زمانت دوبار به تو فرمودند: برگرد و تو اطاعت نکردی!! من ایستادم، آنها چند قدم از من دور شدند. حضرت بقیة الله روحی فداه ایستاد و رو به من کرد و فرمود... ادامه دارد... اطاعت امر امام واجب است.
(قسمت پنجم): ﷻ 💥حضرت بقیة الله ارواحنا فداه ایستاد و رو به من کرد و فرمود: وقتی به بغداد رسیدی "مستنصر خلیفه عباسی" تو را می طلبد و به تو عطایی می دهد، از او قبول نکن و به فرزندم "رضی" (اسم سید ابن طاووس است) بگو که نامه ای به "علی بن عوض" درباره تو بنویسد و من به او سفارش می کنم که هر چه بخواهی به تو بدهد. من همانجا ایستادم و سخنان آن حضرت را گوش دادم، آنها بعد از این کلمات حرکت کردند و رفتند و از نظرم غائب شدند. ✨💫✨ اما دیگر نمی توانستم از کثرت غم فراق آن حضرت به طرف سامراء بروم. همانجا نشستم. گریه می کردم و از دوری آن حضرت اشک می ریختم. بالاخره پس از ساعتی حرکت کردم و به سامرا رفتم. جمعی از اهل شهر که مرا دیدند گفتند: حالت چرا متغیر است؟ با کسی دعوا کرده ای؟ گفتم: نه ولی شما بگویید که این اسب سواران که بودند؟ گفتند: ممکن است از سادات و بزرگان این منطقه باشند. گفتم: نه آنها از بزرگان این منطقه نبودند، یکی از آنها حضرت صاحب الامر روحی فداه بودند. گفتند: کدام یکی از آنها؟ من آن حضرت را معرفی کردم. ✨💫✨ گفتند: زخمت را به او نشان دادی؟ گفتم: بلی. او خودش آن را فشار داد و درد هم گرفت. آنها ران مرا باز کردند، اثری از آن زخم نبود. من خودم هم تعجب کردم و به شک افتادم و گفتم: شاید پای دیگرم زخم بوده، لذا پای دیگرم را باز کردم باز هم اثری نبود!!! ادامه دارد...
(قسمت ششم): ﷻ 💥مردم که متوجه شدند که من به برکت حضرت بقیة الله علیه السلام شفا یافته ام، دور من جمع شدند و پیراهنم را پاره کردند و اگر جمعی مرا از دست مردم خلاص نمی کردنو زیر دست و پای مردم از بین می رفتم. این جنجال و سر و صدا به گوش ناظر بین النهرین رسید. او آمد و ماجرا را با جمیع خصوصیات سوال کرد و رفت و منظورش این بود که ماجرا را به بغداد بنویسد. بالاخره من شب در آنجا ماندم و صبح جمعی از دوستان مرا مشایعت کردند و من بطرف شهر بغداد حرکت کردم و رفتم. ✨💫✨ روز بعد به بغداد رسیدم. دیدم جمعیت زیادی سر پل بغداد جمع شده اند و هر که از راه می رسد اسم و خصوصیاتش را سوال می کنند و منتظر کسی هستنو و چون مرا دیدند و نام مرا سوال کردند و مرا شناختند به سر من هجوم آوردند. لباسی که تازه پوشیده بودم پاره کردند و بردند و نزدیک بود مرا هلاک کنند که "سید رضی الدین بن طاووس" با جمعی رسیدند و مردم را دور کردند و مرا نجات دادند، بعدها معلوم شد که ناظر بین النهرین جریان را به بغداد نوشته و او مردم را خبر کرده است. ✨💫✨ سید بن طاووس به من گفت: آن مردی که می گویند شفا گرفته، تویی؟ گفتم: بلی. از اسب پیاده شد پای مرا باز کرد و دقیق آن را نگاه کرد و چون قبلا هم آن زخم را دیده بود و حالا اثری از آن نمی دید گریه زیادی کرد و غش کرد و بیهوش افتاد! وقتی که بحال آمد به من گفت:... ادامه دارد...
(قسمت هفتم): ﷻ 💥وقتی که سیدبن طاووس به حال آمد به من گفت: وزیرِ خلیفه، قبل از آمدن تو، مرا طلبیده و گفته که از سامرا کسی می آید که خدا بوسیله حضرت بقیة الله علیه السلام او را شفا داده و او با تو آشنا است، زود خبرش را برای من بیاور. بالاخره مرا نزد وزیر که از اهل قم بود برد و به وزیر گفت: این مرد از دوستان برادر من است. وزیر رو به من کرد و گفت: قصه ات را نقل کن. ✨💫✨ من قصه ام را از اول تا به آخر برای او نقل کردم. وزیر اطبایی را که قبلا مرا دیده بودند جمع کرد و به آنها گفت: شما این مرد را دیده اید و می شناسید؟ همه گفتند: بلی او مبتلا به زخمی است که در رانش می باشد. وزیر به آنها گفت: علاج او چیست؟ همه آنها گفتند: علاج او منحصرا در عمل کردن پای اوست و اگر آن را جراحی کنند مشکل است اسماعیل زنده بماند. وزیر پرسید: بر فرض که جراحی شود و زنده بماند چقدر مدت لازم دارد که جای آن خوب شود؟ ✨💫✨ گفتند: لااقل دوماه مدت لازم است که جای آن زخم خوب شود ولی جای آن سفید و بدون آنکه مویی از آنجا بیرون آید باقی می ماند. وزیر از آنها پرسید: شما چند روز است که زخم او را دیده اید؟ گفتند: ده دوز قبل او را معاینه کرده ایم. وزیر گفت: نزدیک بیایید و ران مرا برهنه کرد و به آنها نشان داد اطباء همه تعجب کردند، یکی از آنها... ادامه دارد....
(قسمت هشتم): ﷻ 💥وزیر گفت: نزدیک بیایید و ران مرا برهنه کرد و به آنها نشان داد. اطباء تعجب کردند، یکی از آنها مسیحی بود گفت: به خدا قسم این معجزه حضرت مسیح است. بالاخره این خبر به گوش خلیفه رسید. او وزیر را طلبید و دستور داد که مرا نزد او ببرد وزیر مرا نزد "خلیفه مستنصر بالله" برد و او به من گفت که جریانت را نقل کن. من جریان را برای او نقل کردم به خادمش دستور داد کیسه پولی را که هزار دینار بود به من بدهد. من قبول نکردم. خلیفه گفت: از که می ترسی؟ گفتم: از آنکه مرا شفا داده زیرا خود آن حضرت به من فرموده است که از مستنصر چیزی قبول نکن. خلیفه بسیار مکدر شد و گریه کرد. این بود جریان اسماعیل هرقلی که در کتب متعدده ای نقل شده است. ✨💫✨ 📗ملاقات با امام زمان ص ۵۳ # ظهور_نزدیک_است @didar_ba_mahdi
@Elteja_tales | کانال قصّه‌های مهدوی4_5891219044341649325.mp3
زمان: حجم: 9.18M
▪️دست در دست مولا یک جوان عاشق خدمت امام عصر علیه‌السلام از برکت عریضه‌نویسی 📚النجم‌الثاقب، حکایت هفتم، ج‏۲، ص۴۹۷. # ظهور_نزدیک_است @didar_ba_mahdi
@Elteja_tales | کانال قصّه‌های مهدوی4_5904456803562821093.mp3
زمان: حجم: 6.01M
▫️علامه بحرالعلوم چطور بحرالعلوم شد؟! زیبای سید بحرالعلوم به محضر مقدس امام عصر علیه السلام در مسجد سهله 📚بحارالانوار، ج۵۳، ص۲۳۵. # ظهور_نزدیک_است @didar_ba_mahdi