⚘💐﷽⚘💐
💠 خواهر بزرگوار شهید محمودرضا بیضائی:
🌷وقتی کوثر بدنیا اومده بود، محمودرضا با خانواده به تبریز اومده بودن. محمودرضا دوتا قاب عکس کوچولو خرید،
تو یکیشون عکس کوثر رو قاب گرفت گذاشت بالای ستون آشپزخونه خانه پدری.
به محمودرضا گفتم محمود؛ میشه اینو من بردارم؟
یکیش خالی بود هنوز عکسی نداشت با لبخند و یه حالتی که انگار #علاقه_ای_به_مال_دنیا نداشت گفت مال شما بَرِش دار...
حالا هر لحظه که چشمم به قاب عکس ها میوفته یاد همون لحظه میوفتم.
🌷بعد شهادتش عکسشو قاب گرفتم تو همان قاب خالی.
کوثر تقریبا پنج شش ماهه بود که عکسش رو قاب کرد و این قاب عکس رو داد به من...
هیچ شکی نداشت که بزودی آسمانی میشه...!!
#شهید_محمودرضا_بیضائی 🌸🌸🌸
@dosteshahideman
⚘💐﷽⚘💐
💠برای محمودرضا
🌷احمدرضا بیضائی :
وقتی "کوثر"ش از خواب بیدار میشد و بی قراری میکرد ،بغلش می کرد و بلند میشد می ایستاد.
بعد دور اتاق راه میرفت و آروم آروم همینطور کهتکونش میداد تکرار میکرد:
علی،علی،علی،علی...
گاهی چند دقیقه پشت سر هم ذکر علی(ع) رو تکرار میکرد و کوثر دوباره خواب می رفت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘💐﷽⚘💐
💠برای محمودرضا:
🌷دکتر احمدرضا بیضائی:
مراسم عقد من بود.۴ دیماه ۸۲ . محمودرضا آن روزها تازه رفته بود تهران، دانشکده افسری. برای مراسم من خودش را رسانده بود تبریز.
آمد توی اتاق عقد. یک جعبه کوچک سکه هم که یک ربع سکه توی آن بود گرفته بود توی مشتش. یعنی جعبه را داده بودند که بگیرد توی مشتش! پولش کجا بود برای ما سکه بگیرد؟ سرش پایین بود ولی نیشش تا بناگوش باز بود. خیلی ناشیانه آمد جلو و نمی دانست چکار باید بکند. پیدا بود که هیچکدام از خواهرها هم توجیهش نکرده بودند. همینطور که نیشش باز بود و سرش پایین، جعبه توی مشتش را دراز کرد سمت عروس. هدیه که دریافت شد، انگار مأموریتش تمام شده بود. برگشت سمت من و روبوسی کردیم. با توضیحات اطرافیان فهمید که باید بایستد کنار عروس و داماد و یک عکس یادگاری برای آلبوم عکس بگیرد. ایستاد و نیشش همچنان باز بود. عکسها را که گرفتیم، انگار از قفس رها شده بود، رفت که رفت!
«ان شاء الله عروسی خودت...» مجال نشد حتی این را بگویم تا برود. و مجال نشد متلک هایی را که سر زبانش بود بارم کند و برود.
🌷زمستان ۸۷ عقد خودش بود.
حالا دیگر پاسدار شده بود. مردی شده بود برای خودش. مراسم عقدش در یکی از دفترخانه های اسلامشهر برگزار شد و شب رفتیم برای شام عروسی. توی تالار غذاخوری کلی میهمان داشت. بزرگ و کوچک. پاسدار و بسیجی و غیر پاسدار و غیر بسیجی. همه تیپ زده بودند و با کت و شلوارهای مرتب آمده بودند شام. باران شدیدی می بارید. ما با تاخیر رسیدیم. خودش هنوز نیامده بود. معلوم نبود کجاست.
وقتی آمد شنگول بود و باز نیشش تا بناگوش باز.
پدر نگاهی به تیپ محمودرضا که کت و شلوار نقره ای براق به تن داشت و کفشهای نوی براق تری پایش بود انداخت و گفت: «پسر! جوراب نپوشیدی چرا؟» خودش هم نگاهی به پایین انداخت و انگار تازه فهمیده باشد که جوراب پایش نیست خیلی ساده گفت:
«عه! یادم رفته بپوشم».
پدر سرش را تکان داد و من چند تا حرف بارش کردم.
اما محمودرضا را می گویید؟ اگر یک ذره برایش مهم بود! با همان نیش باز رفت قاطی رفقایش. داماد، انقدر بیخیال، ندیده بودم توی عمرم .
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
@dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ زیارت عاشورای امروز کانال #دوست_شهید_من به نیابت از شهید لبنانی #شهید_جواد_مغنیه 🌷| @dostes
⚘﷽⚘
زیارت عاشورای امروز
کانال #دوست_شهید_من
به نیابت از شهید مدافع حرم
#شهید_محمد_غفاری
🌷| @dosteshahideman
1_84524334.mp3
6.07M
⚜ زیارت عاشورا ⚜
روز سی و هفتم چله
🌷| @dosteshahideman
1_33903810.mp3
2.83M
🎼 #مداحی_شهدایی
🔸 آی شهدا دلای ما تنگہ براتون
🎤🎤مجتبی رمضانی
🌹| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
خسته ام بعد #تـــــو از
این همه شبــــ بیداری😔
دم به دم #یادِ_تــــــو و
درد و غــ💔ــم و بیداری ...
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#شب_بخیر_علمدار 🌙
🌙 | @dosteshahideman