eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
988 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
‌⚘﷽⚘ گاهی وقتا که می‌کنم تو سرت رو پایین می اندازی ... ‌ ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ گاهی اوقات شب های جمعه که می‌شود، پیامی به این عنوان برایم می آید. شهید مهدی زین الدین : هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید آنها شما را نزد سیدالشهدا (ع) یاد می کنند... چه آرامشی داره این پیام ان شاءالله که بتونیم راه شهدا رو تو هر زمینه ای ادامه بدیم! •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ اگر برای خدا جنگ می کنید، احتیاج ندارد که‌ به‌ من‌ و دیگری ‌گزارش‌ کنید، گزارش‌ را‌ نگه دارید‌ برای قیامت •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت شصت و هشتم #احساست_رانشان_بده 💟–دکتر حسینی ... هم
⚘﷽⚘ ❤ بسم رب الشهدا ❤ شصت و نهم و هفتاد 💥اگر این حرف ها حقیقت داره ،به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه! با قاطعیت بهش نگاه کردم... ❌–این من نبودم که تحقیرتون کردم، شما بودید.شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست... 👌عصبانیت توی صورتش موج می زد. می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد. اما باید حرفم رو تموم می کردم... ✔–شما الان یه حس جدید دارید.حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش ،احدی اون رو نمی بینه ... بهش پشت می کنن ... بهش توجه نمی کنن ... رهاش می کنن و براش اهمیت قائل نمیشن ... 🌟تاریخ پر از آدم هاییه که خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن اما نخواستن ببینن و باور کنن... شما وجود خدا رو انکار می کنید، اما خدا هرگز شما رو رها نکرده، سرتون داد نزده، با شما تندی نکرده... 🔷من منکر لطف و توجه شما نیستم. شما گفتید من رو دوست دارید اما وقتی فقط و فقط یک بار بهتون گفتم احساس شما رو نمی بینم، آشفته شدید و سرم داد زدید. 💕خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده ، چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ ✳اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد، اما این، تازه آغاز ماجرا بود... اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد. چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود که به ندرت با هم مواجه می شدیم. 💟تنها اتفاق خوب اون ایام ، این بود که بعد از 1 سال با مرخصی من موافقت شد. می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم. فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود. 💮بعد از چند سال به ایران برگشتم. سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت.حنانه دختر مریم، قد کشیده بود وکلاس دوم ابتدایی بود اما وقار و شخصیتش عین مریم بود. 💔از همه بیشتر دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود... توی فرودگاه، همه شون اومده بودن. همین که چشمم بهشون افتاد، اشک، تمام تصویر رو محو کرد. خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم. شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت... 💢با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن. هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت.حنانه که از 1 سالگی، من رو ندیده بود، باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید. محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم. 🔶خونه بوی غربت می داد ... حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم ... ♨اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن اما من فقط گاهی اگر وقت و فرصتی بود ،اگر از شدت خستگی روی مبل،نشسته خوابم نمی برد، از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم ... 🔷غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود. فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم کمی آروم می شدم.چشمم همه جا دنبالش می چرخید. 💫شب همه رفتن و منم از شدت خستگی بی هوش... برای نماز صبح که بلند شدم ،پای سجاده داشت قرآن می خوند... رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش... ❤یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ... با اولین حرکت نوازش دستش بی اختیار اشک از چشمم فرو ریخت... 💘–مامان ... شاید باورت نشه اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود... و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شهید سید طاها ایمانی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ ❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_ شصت و نهم و هفتاد #خدا_را_ببین 💥اگر این حرف ه
⚘﷽⚘ ❤ بسم رب الشهدا ❤ و یکم و هفتاد و دوم ❤دستش بین موهام حرکت می کرد و من بی اختیار، اشک می ریختم. غم غربت و تنهایی،فشار و سختی کار، واین حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم.... ⁉–خیلی سخت بود؟ –چی؟ –زندگی توی غربت. سکوت عمیقی فضا رو پر کرد. قدرت حرف زدن نداشتم و چشم هام رو بستم.حتی با چشم های بسته،نگاه مادرم رو حس می کردم. 👌–خیلی شبیه علی شدی.اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت. بقیه شریک شادی هاش بودن. حتی وقتی ناراحت بود می خندید که مبادا بقیه ناراحت نشن... 🌟اون موقع هاجوون بودم اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته ،حس دختر کوچولوم رو ببینم... ناخودآگاه با اون چشم های خیس خنده ام گرفت!دختر کوچولو! ✔چشم هام رو که باز کردم.  دایسون اومد جلوی نظرم. با ناراحتی، دوباره بستم شون. –کاش واقعا شبیه بابا بودم. اون خیلی آروم و مهربون بود. چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شدولی من اینطوری نیستم. ♨اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم ،نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم.من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم.خیلی... 💫سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم.اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ... ♨دلم برای پدرم تنگ شده بود و داشتم کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ... علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم و جواب استخاره رو درک نمی کردم... ❌زمان به سرعت برق و باد سپری شد. لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم.نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم. نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم. هواپیما که بلند شد ،مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم... 💢حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود. حالتش با من عادی شده بود. حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم. هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید، اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد، نه فقط با من ، با همه عوض می شد... 🔘مثل همیشه دقیق ،اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود. ادب... احترام... ظرافت کلام و برخورد... هر روز با روز قبل فرق داشت. 💠یه مدت که گذشت ،حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد.دیگه به شخصی زل نمی زد. در حالی که هنوز جسور و محکم بود اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد. ✳رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن.بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود،در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم... 🔷شیفتم تموم شد، لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد. –سلام خانم حسینی ... امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم... 💕وقتی رسیدم ،از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید. نشستیم.سکوت عمیقی فضا رو پر کرد... 🔶–خانم حسینی ... می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم.اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم... 💞این بار مکث کوتاه تری کرد. –البته امیدوارم اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید،مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید... یک قسمت بیشتر..... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ .. شهید سیدطاها ایمانی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۱۱ آبان ۱۳۹۹ میلادی: Sunday - 01 November 2020 قمری: الأحد، 15 ربيع أول 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) 💠 اذکار روز: - یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه) - ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه) - یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ نگاه رحمتتـ❤️ـ ... ‌ بر ماست ... میدانم که می آیی سلام‌ موعـ❤️ـود مهربانم ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ صبــح یعنے؛ طلـوعِ شـما بر مَدارِ بے قرارے مـن . . . •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🔅 📖 صفحه 544 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ⭕️ 🔅 خدا صلى الله عليه وآله: ✍️ منِ استَشارَهُ أخُوهُ المؤمنُ فلَم يَمحَضْهُ النَّصيحَةَ سَلَبَهُ اللّهُ لُبَّهُ 🔴 هركه برادر مؤمنش با او مشورت كند و او صادقانه راهنماييش نكند، خداوند عقلش را از او بگيرد. 📚 بحار الأنوار، جلد۷۵، صفحه۲۷۱ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا