⚘﷽⚘
#حدیث_روز
🍀پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود :
شهید درد کشته شدن را احساس نمی کند، مگر در حدّی که یکی از شما پوست دست خود را بین دو انگشت فشار دهد.
کنز المعال، ج4، ص398، حدیث11103
#پیامبر_اکرم_صلیاللهعلیهوآله
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۹۹ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۳۰۰
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
سلام علیکم
اگه کسی تمایل به فعالیت در کانال را دارد
لطفا به آیدی خادم کانال پیام بدهد.
التماس دعا
🌹 شهید محمود رضا بیضایی:
به خودمان بقبولانیم ڪه در این
زمـــان به دنیا آمده ایم و شیعه
هم به دنیا آمده ایم ڪه مـؤثر در
تحقق ظـــهور مـولا باشیم.
و این همراه با تحمل مشڪلات
مصائب، سختی ها، غربت ها و
دوری هاست و جـــز با فـدا شدن
محقق نمی شود حقیقتاً.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
ما مُد ڪردیم ڪہ
پرچم اسرائیل تا نابودے ڪامل
زیر پوتینمون مےمونہ
این خط➖
این نشونش➕
#قدس_را_هدف_داریم
•┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈•
@dosteshahideman
•┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈•
7.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم رب شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#شادی_روح_این_شهید_بزرگوار_صلوات
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه... #قسمت_پنجاه_و_نهم باشه چشم من دیگه باید برم کاری نداری مواظب خودت باش - چشم. خدافظ
#عاشقانه دو مدافع
#قسمت_شصت
دستشو گذاشت رو دهنشو آروم خندید بابا اسماء جدیه
_ خوب بگو بیینم قضیه چیه ؟؟
هر چی صبح گفتم: واقعیت بود
- خوب ...
میشه بشینیم یه جا صحبت کنیم
- محسنی رو چیکار کنیم ؟؟
نمیدونم وایسا
- رو کردم به محسنی و گفتم: آقای محسنی خیلی ممنون بابت امروز واقعا
خوشحالم کردید شما دیگه تشریف ببرید ما خودمون میریم.
پسر چشم و دل پاکی بود ولی اونقدرام حزب اللهی نبود خیلی هم شلوغ و
شر بود اما الان مظلوم شده بود.
_ سرشو آورد بالا و گفت: خواهش میکنم وظیفم بود، ماشین هست
میرسونمتون.
دیگه مزاحمتو نمیشیم
- چه مزاحمتی مسیرمه ، خودم هم باهاتون کار دارم
آخه من با مریم کار دارم.
_آها خوب ایرادی نداره من اینجاها کار دارم شما کارتون تموم شد به من
زنگ بزنید بیام.
بعد هم ازمون دور شد.
_ به نیمکتی که نزدیکمون بود اشاره کردم ، مریم بیا بریم اونجا بشینیم.
- خوب بگو بیینم قضیه چیه ؟؟
إم ...إم چطوری بگم. میدونی اسماء نمیخوام بهت دروغ بگم که، من وحید
رو دوست دارم.
- خندیدمو گفتم: منظورت محسنی دیگه خب پس مبارکه
آره. اما یه مشکلی هست این وسط
- چه مشکلی
خانوادم
- چطور اونا مخالفن ؟
اونا به نظر من احترام میزارن اما...
- اما چی ؟؟
_ اسماء پسرعموم هم خواستگارمه از بچگی دائم عموم داره میگه که مریم
و سامان مال همن. اما من سامان رو نمیخوایم اونم منو. روحرف عموم هم
نمیشه حرف زد.
- اینطوری که نمیشه مریم یه روز با پسر عموت دوتایی برید پیش عموت
این حرفایی که زدی رو بهش بگید.
نمیشه ...
_ میشه تو به خدا توکل کن
اوووم. اسماء یه چیز دیگه ام هست...
- دیگه چی ؟؟؟
به نظرت منو وحید به هم میخوریم ؟ظاهرمون شبیه همه؟اعتقاداتمون؟اون
خیلی اعتقاداتش قویه
- مریم اون تورو همینطوری که هستی انتخاب کرده، بعدشم تو مگه
اعتقاداتت چشه خیلیم خوبی
_ مریم آهی کشیدو سرشو انداخت پایین چی بگم...
هیچی نمیخواد بگی اگه حرفات تموم شده به او بنده خدا زنگ بزنم ییاد...
زنگ بزن
- حالا امروز چطوری باهم رفتید خرید ؟
وای بسختی،اسماء از خوشحالی نمیدونست چیکار باید بکنه از طرفی هم
خجالت میکشید و سرش همش پایین بود.
همه چیم خودش حساب کرد.
_ اخی الهی. گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم.
۵ دقیقه بعد در حالی که سه تا بستنی تو دستش بود اومد.
ای بابا چرا باز زحمت کشیدید
قابل شمارو نداره آبجی
مریم بلند شدو گفت: خوب من دیگه برم، دیرم شده
_ محسنی در حالی که بستنی رو میداد بهش گفت:ماهم داریم میریم اجازه
بدید برسونیمتون.
اخه زحمت میشه ...
- چه زحمتی؟؟ آبجی شما هم پاشید برسونمتون.
خندم گرفته بود. سرموتکون دادم. رفتیم سوار ماشین شدیم...
مریم رو اول رسوندیم
بعد از پیاده شدن مریم شروع کرد به حرف زدن...
اولش یکم تته پته کرد
إم چطوری بگم راستش یکم سخته ...
_ حرفشو قطع کردم، خوب بذارید من کمکتون کنم، راجب مریم میخواید
حرف بزنید...
إ بله. از کجا فهمیدید ؟؟
- خوب دیگه...
- راحت باشید آقای محسنی علی سپرده هواتونو داشته باشم
دم علی آقا هم گرم. راستش آبجی، خانم سعادتی یا همون مریم خانوم به
پیشنهاد ازدواج من جواب منفی داد. دلیلشو نمیدونم میشه شما ازشون...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت91 یعنی مادر به خاطر من گریه میکرد؟ دلم م
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت92
انگار پس از بیدار شدن از این خاک چشمهایم باز شده بود و شاید ذرهایی خدا را میفهمیدم و دلم نمیخواست ازاین فهمیدن جدا شوم. درست مثل نوزادی که متولد میشود و فقط درآغوش مادرش آرام میگیرد. چقدر خوب است که علایق اینگونه درک شوند.در آن لحظه بوی بسیار بدی توجهم راجلب کرد. بو از پشت دیوار بیمارستان میآمد.نظری به آنجا کردم. توانستم ازهمانجاپشت دیوار را ببینم.پشت دیوار کوچهی خلوت و دنجی بودکه در هر دو طرفش درختان بلندی داشت.داخل کوچه موجوداتی بودند که بادیدنشان حیرت کردم. موجوداتی سیاه رنگ که نه میتوانستم بگویم انسان هستند نه حیوان. چیزی مثل موجوداتی که در فیلمهای هالیوود دیده بودم. شبیه موجودات وحشتناکی که در فیلم ارباب حلقهها وجود داشت. البته سیاهترومخوفتر از آنها. انگار با آن موجودات بیگانه نبودم.آنها بسیار زشت و چندش آوربودند.باحیرت نگاهشان میکردم. صدایی داخل سرم گفت:
–آنها شیاطین هستند.حس کردم آن موجودات کریه در کمین کسی یا کسانی هستند. یک ماشین آلبالویی رنگ را محاصره کرده بودندوازخودشان صداهای عجیبی درمیآوردند.حرف نمیزدند ولی من متوجه میشدم که اشخاص داخل ماشین را برای کاری شارژ میکنند.به داخل ماشین توجه کردم. پسرودختری داخل ماشین نشسته بودند و باهم صحبت میکردند. چهرهی مرددرنظرم آشنا آمد. انگار او را جایی دیده بودم.پسر از دختر درخواستی داشت ولی دختر مدام سرش را به علامت منفی تکان میداد و میگفت:«هر کاری راهی داره، این راهش نیست. تو تا هر وقت که بگی من صبر میکنم فقط تو اول بیاباخانوادم حرف بزن.»در این موقع صداهای عجیب آن موجودات بالا میرفت و تبدیل میشد به دلایلی که پسرک دوباره برای دخترک میآورد تا توجیحش کند. حتی حرفهای پسر هم برایم آشنا بود. برای همین یادخودم و رامین افتادم، یعنی شباهت حرفهای پسرک مرا یاد او انداخت. آن سالها رامین هم دقیقا همین حرفها را میزد ولی با خواست خدا من خام حرفهایش نشدم و رهایش کردم. چون بعد از دو سال فهمیدم که تصمیم جدی برای ازدواج ندارد. نظری به چهرهی پسرانداختم. صدای داخل سرم گفت:
–خودش است. رفتم و داخل ماشین نشستم. بله خود رامین بود، ولی جاافتاده تر شده بود. انگار پولدار هم شده بود. آن موقع یکی از دلایلش برای ازدواج نکردنمان پول بود. پس حالا چرا ازدواج نمیکند.آن شیاطین دوباره همان چیز شبیه دودرا از خودشان بیرون دادند و بوی بدش دوباره پخش شد. همین کارشان باعث شد رامین چرب زبانی بیشتری کندوحرفهای عاشقانهتری بزند.یکی از آن موجودات چندش آور که از همه کوچکتر بود و صدای زیری ازخودش خارج میکرد داخل ماشین شدوکنار گوش آن دختر شروع به صدادرآوردن کرد. آن موجود کنار گوش دخترک میگفت:
–قبول کن دختر، همین یه باره، اگه ناراحت بشه میره دیگه نمیادا. دوباره مسخرهی دوستات میشی که همچین مورد خوبی رو از دست دادی.خدااونقدربخشنده و مهربونه که بعدش توبه کنی میبخشه تموم میشه. این که اختلاس ودزدی نیست. تو به کسی کاری نداری،حق کسی رو مثل خیلیها نمیخوای زیر پات بزاری، اون عشقته، بهش علاقه داری،دیگران مال مردم رو میخورن ککشونم نمیگزه، اونوقت تو واسه یه کاری که همهی دخترهای عاشق انجام میدن اینقدر دست دست میکنی؟در عین حال که آن موجود این حرفهارادر ذهن دختر تبدیل به کلمه میکرد مدام برمیگشت و به دوستانش نگاه میگرد.انگار از آنها انرژی میگرفت. شاید هم بچهشیطانی بود که در مرحلهی کارآموزی بود.بوی تعفن خیلی آزار دهندهتر شده بود.آن شیاطین وحشتناک که بیرون ماشین بودند بالا و پایین میپریدندومیخندیدند و سعی میکردند رامین و آن دختر را برای کار مورد نظرشان تشویق کنند. و بالاخره موفق هم شدند. وقتی دختر قبول کردآنهاوحشتناکتروباسروصدای بیشتری جست و خیزشان راادامه دادند. رامین ماشین را روشن کردوباخوشحالی راه افتاد. من ناراحت ازماشین به بیرون سُرخوردم.دیگرنمیتوانستم آن اتفاقها را ببینم.درلحظهی آخر آن شیاطین را دیدم که روی سقف ماشین حرکات موزون انجام میدهند و قهقهه سر میدهند. آن لحظه یاد حرف مادرم افتادم که همیشه به من و امینه میگفت در خیابان با صدای بلندنخندید.آنها از ما دور شدند، هالهایی دور آن پسر و دختر را گرفت، هالهایی ازسیاهی که باعث ترس من شد.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت92 انگار پس از بیدار شدن از این خاک چشمهایم
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت93
با رفتن آنها یاد راستین افتادم. دلم میخواست ببینم در چه حالی است وچه کار میکند. صدای سرم پرسید:
–میخوای ببینیش؟ همین که جواب مثبت دادم خودم را در خیابانی دیدم که ماشین راستین پارک شده بود.گوشیاش در دستش بود و با یکی حرف میزد و میگفت:
–آقا دانیال تو پول رو بریز به اون شماره حسابی که بهت دادم، من ماشین رو شب نشده برات میارم. حالا امروزم نشدفرداصبح زود برات میارم.
–آخه امشب ماشین رو میخوام، یه عروسی باکلاس دعوتم...
–حالا امشب باید حتما با این ماشین بری عروسی؟
–خب وقتی خریدمش چرا که نه؟ماقولنامه نوشتیم.
–باشه پس تو پول رو بریز، شب نشده به دستت میرسونم.
–این شمارهی حساب به اسم خودته؟
–نه، نه، حساب به نام شریکمه، بهش بدهکارم بریز واسه اون.گوشی را که قطع کرد و فوری شمارهی دیگری گرفت و با خودش گفت:
–از دیروز دارم میگیرمش چرا یا جواب نمیده یا خاموشه.بعد زنگ خانهایی را که روبرویش ایستاده بود را فشار داد. یک خانهی حیاط دار خیلی کوچک بود. به داخل نظری انداختم. من در لحظه از همانجا همین که اراده میکردم میتوانستم داخل خانه یا حتی بیمارستان راببینم.فقط باید به هر چیزی که میخواستم ببینم توجه کنم. آن خانهی قدیمی حیاط بسیار کوچکی داشت شاید به اندازهی شش یا هفت متر. انتهای حیاط یک درآهنی بود که نیمهباز بود و پردهی کهنهایی از آن آویزان بود. پشت پرده دواتاق کوچک قرار داشت بین این اتاقها هم پرده آویزان کرده بودند.آن طرف پرده خانم مسنی روی صندلی قدیمی نشسته بود و پاچههای شلوارش را تا زانو بالا زده و در حال روغن مالی پاهایش بود.دوباره راستین صدای زنگ را درآورد. خانم با خودش گفت:
–باز این دخترهی خیره سر کلیدش رونبرده.ول کنم نیست.خب میبینی که بازنمیکنم حال ندارم، برو همون موسسه خراب شده دیگه.بعد پاچههای شلوارش را پایین زدوازجایش به سختی بلند شد. هیکل چاق وگوشتی داشت. آنقدر که راه رفتن برایش مشکل بود. همانطور که به طرف درحرکت میکرد دوباره نجوا کرد.
–عه، راستی پریناز که صبح وسایلش رو جمع کرد گفت میره خارجه که...پس یعنی کی داره زنگ میزنه؟به طرف کمد زوار در رفتهایی رفت وروسریاش را از داخلش بیرون کشیدوروی سرش انداخت.هن هن کنان به سمت حیاط رفت ودمپایی جلو بستهایی را که بر روی جاکفشی فلزی قرار داشت را برداشت وروی زمین پرت کرد.راستین دوباره زنگ زد و گوشی دستش را داخل جیبش گذاشت و کلافه باخودش گفت:
–بازم خاموشه.زن، همانطور که دمپاییها را پایش میکرد هوار زد:
–امدم بابا چه خبرته، سر اورده انگار.پشت در ایستاد و دستی به روسریاش کشید و در را باز کرد.راستین بادیدنش سر به زیر شد و گفت:
–ببخشید حاج خانم، پریناز خونه...آن خانم از حرف راستین اخم کردوگفت:
–حاج خانم ننته پسر، من حاج خانم نیستم.راستین مبهوت نگاهش کرد.
– ببخشید، شما خالهی پری نازهستیددیگه؟
–خب که چی؟راستین دستهایش را باز کرد و گفت:
–خواستم ببینم کجاست، از دیروز هر چی زنگ میزنم...خانم حرفش را برید.
–تو خودت کی هستی؟راستین گفت:
–در مورد من چیزی بهتون نگفته؟خانم لبهایش را بیرون داد.
–باید میگفت؟ اون هزارتا دوست ورفیق داره، باید در مورد همشون به من توضیح بده؟راستین دستهایش را در هم گره زد و زل زد به دمپاییهای آن خانم و گفت:
–مسئله جدیتره، ما قراره که با هم ازدواج...زن با خندهاش حرف راستین را برید.
–پریناز و ازدواج؟ اون عرضه نداره دماغش رو بکشه بالا بعد بیاد زندگی بچرخونه؟ درست زتدگی کردن آدم خودش رو میخواد، اصلا پریناز دنبال این چیزا نیست بابا، چی میگی واسه خودت.راستین مات و مبهوت به دهان زن نگاه میکرد.
–اون صبح امد هول هولکی وسایلش روجمع کرد و گفت میخواد بره خارجه،گفت هر کسم امد دنبالش بگم هیچ وقت برنمیگرده. احتمالا تو هم جزو همون هرکسی دیگه. وگرنه خودش بهت زنگ میزدخبر میداد کجاست. برو دنبال زندگیت پسر.بعد همانطور که در را میبست آرام شِکوِه کرد:
–دخترهی بیعقل آخه دیگه چی میخواستی، خواستگارم که داشتی،میتمرگیدی زندگیت رو میکردی دیگه،از آواره بودن خوشش میاد. در را بست ونفسش را سنگین بیرون داد و ادامه داد:
–عین بابات بیعقلی، خوبه حالاهزاربارزندگی خودم رو براش تعریف کردما،گفتم تو هپروت باشی زندگیت میشه مثل خالت، بازم کار خودش رو میکنه،آدم بشو نیستی که نیستی دختر، وقتی میفهمی که دیگه دیر شده.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•