🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
#معرفی شهید#
درسال 1333 هجری شمسی در شهرستان میاندواب در خانواده مذهبی وبا ایمان متولد شد . دردوران کودکی مادرش را که بانویی با ایمان بودند را از دست دادند.
ایشان تحصیلات ابتدایی ومتوسطه را در ارومیه به پایان رساندند و در دوره دبیرستان همزبان با شهادت برادرشان علی باکری به دست ساواک وارد جریانات سیاسی شدند .
شهید مهدی باکری در گذشته 25 اسفتد ماه 1363 در جزیره مجنون نظامی ایرانی بودند که از فرماندهان سپاه پاسداران در خلال جنگ ایران وعراق محسوب می شد وفرماندهیی لشکر 31 عاشورا را بر عهده داشتند .
سرانجام این فرمانده دلاور در عملیات بدر در تاریخ 25 اسفند 1363 در نبردی دلیرانه بر اثر اصابت تیر مستقیم مزدوران بعثی ندای حق را لبیک گفتند وبه لقای معشوق نائل گردیدند هنگامی که پیکر این بزرگوا. مورد هورالعظیم انتقال دادند قایق حامل پیکر وی مورد هدف ارپی جی دشمن قرار گرفت وقطره ناب وجودشان به دریا پیوست .
شادی روح تمام شهدای بزرگوار وگرامی قدر صلوات 🖤🥀🕊
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌻بسم الله الرحمن الرحیم🌻
#وصیت نامه شهید بزرگوار مهدی باکری#
بدانید اسلام تنها راه نجات وسعادت ماست همیشه به یاد خدا باشید وفرامین خدا را عمل کنید پشتیبان واز ته قلب مقلد امام باشید اهمیت زیاد به دعا ها ومجالس یاد اباعبدالله وشهدای بدهید که را سعادت وتوشه اخرت است همواره تربیت حسینی وزینبی بیابید ورسالت انها را رسالت خود بدانید وفرزندان خود را نیز اینگونه تربیت کنید تا سربازانی با ایمات وعاشق شهادت وعلمدارانی صالح وارث حضرت ابوالفضل برای اسلام بیار ایند.
شهدا را یاد کنیم با گفتن ذکر صلوات سهم شما هم پنج صلوات🥀🖤🕊
.._ _ _ _ _ ..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _ ..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _ ..
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#شهدایی#
اسمونی شدن نه بال می خواهد نه پر
دلی می خواهد به وسعت خود اسمون
مردان اسمونی بال پرواز نداشتن تنها به ندای دلشون لبیک گفتند وپریدن..
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
جنگ نرم مثل خمپاره 60
نه صدا داره نه سوت
فقط وقتی متوجه میشی که دیگه رفیقت نه مسجد بیاد
نه هیئت
شهید کربلایی حجت الله رحیمی
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _
💐بسم الله الرحمن الرحیم💐
#تلنگر#
کسی می تواند از سیم خاردار های دشمن عبور کند که در سیم خاردار های نفس خود گیر نکرده باشد.
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
☘بسم الله الرحمن الرحیم☘
#شهدایی#
می نویسم تا یاد نرود
تمام اقتدار میهنم را از پرواز شما دارم..
با شهدا بودن سخت نیست بلکه با شهدا ماندن سخت است .
این روز ها بیشتر از همیشه شرمنده نگاه منتظرتان هستیم .
ان نگاهی که گویا فریاد میزند خونمان را به سازش با دشمن نفروشید .
افسوس هزاران افسوس که خون دل خوردنت هایتان یادمان رفت ..
😭😭😞
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
#معرفی شهید#
ایشان متولد دی ماه 1360 بود که در زمان شهادت 34 سال سن داشتند شهید مرتضی کریمی در گردان حضرت زهرا س لشکر 10 سید الشهدا ع سپاه پاسداران محمد رسول الله ص تهران بزرگ خدمت می کردند ودر سوریه هم به عنوان فرمانده گروهان مشغول دفاع از حرم حضرت زینب (س) بوذ او همچنین فرماندهی یک ناحیه مقاومت بسیج در شهرک ولیعصر (عج) تهران را هم بر عهده داشت .
انچنان که دوستان وهمراهان شهید در سوریه تعریف می کنند گویا یک امبولانس حاوی پیکر شهدا وتعدادی مجروح در حال حرکت بوده که راننده ان از سوی تک تیرانداز های داعش مورد هدف قرار می گیرد وشهید مرتضی کاظمی به سراغ امبولانس می رود تا ان را از معرکه خارج کند که این بار امبولانس مورد هدف موشک قرار گرفته ومنهدم می شود
شادی روح تمام شهدای بزرگوار وگرامی قدر صلوات🕊🥀🖤
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
#شهید حججی میگفت:
یه وقتایی دل کندن از
یه سری چیزای خوب
باعث میشه🍃
چیزای بهتری
بدست بیاریم..
برای رسیدن به مهدی زهرا (عج)
باید دل بکنیم .
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌼بسم الله الرحمن الرحیم🌼
#خاطره شهید#
سال اول طلبگی هادی بود . یک روز به او گفتم: میدانی شهریه ای که یک طلبه می گیرد از سهم امام زمان (عج) است .
با تعجب نگاهم کرد وگفت: خب شنیدم
منظرت چیه ؟!
گفتم : بزرگان دین می گویند اگر طلبه ای
درس نخواند گرفتن پول امام زمان (عج)
برای او اشکال پیدا میکند.
کمی فکر کرد وبعد از ان دیگر از حوزه
علمیه شهریه نگرفت . با موتور کار میکرد اما دیگر به سراغ سهم امام زمان نرفت .
#شهید _محمد_هادی_ذولفقاری#
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
#وصیت نامه شهید بزرگوار مرتضی کریمی#
از تمامی دوستان واشنایان وخانواده خودم تقاضا دارم به فرامین مقام معظم رهبری گوش فرا دهند تا گمراه نشوند زیرا ایشان بهترین دوست شناس شماست .
تاریخ شهادت: 1394/10/21
شهدا را یاد کنیم با گفتن ذکر صلوات سهم شما هم پنج صلوات🥀🕊🖤
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
18.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روحتان شاد ویادتان گرامی 🥀🖤🕊
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _ ..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
دوست شــ❤ـهـید من
#پارت173 –اولش که کلی هم بهش توپیده و گفته دختر من اهل این کارا نیست و چرا تهمت میزنید. اصلا شما چ
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت174
–به اندازه تمام عمرم خستهام امینه، هر چی میخوابم خستگیم در نمیره.
دستم را گرفت.
–حق داری، من جای تو بودم همونجا پس میوفتادم. حالا بیا بریم یه چیزی بخور.
همان موقع آریا تلفن خانه را به اتاق آورد و رو به مادرش گفت:
–تلفن با خاله کار داره. گوشی را روی گوشم گذاشتم. پشت خط عمهام بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
–عمه این چرندیات چیه پشت سرت میگن، مگه تو دیشب خونه نبودی؟
–نه عمه کلانتری بودم. شما هم شنیدید که من با پسر مریم خانم فرار کردم، زنگ زدید؟
با تعجب گفت:
–اِوا، خاک بر سرم، فرار؟ کی این رو گفته؟
–پس شما در مورد چی حرف میزنید؟
–الهی بمیرم عمه، ببین مردم چه حرفهایی میزنن.
–به شما چی گفتن؟
–راستش یه بنده خدایی زنگ زده بود، حالا نمیگم کی. از تو میپرسید، میگفت شنیده جزو اون کسایی بودی که اینور اونور رو آتیش میزنن.
صدایم را بلند کردم.
–من؟
–آره عمه، میگفت گرفتنت دیشبم کلانتری بودی، بابات صبح امده سند گذاشته بیرونت آورده.
–سند؟ عمه شما هم حرفهاشون رو باور کردی؟
–وا؟ عمه جان اگه باور میکردم که بهت زنگ نمیزدم. فقط وقتی به گوشیت زنگ زدم خاموش بود، یه کم شک کردم. ماشالا این مامانت که چیزی بروز نمیده. من باید از دهن این و اون بشنوم که دیروز داداشم تو چه هول و ولایی بوده، اونقدر خجالت کشیدم وقتی این خبرها رو شنیدم، غریبهها خبر دارن بچه داداش من دیروز کجاها بوده اونوقت من...
حرفش را بریدم.
–نکنه به شما هم بیتا خانم گفته؟
–به من که نه، ولی اون بنده خدایی که به من گفت میگفت از دهن بیتا خانم شنیده، البته من که شنیدم همه چیز رو انکار کردما، گفتم برادر زادهی من اصلا تا حالا یه کبریت دستش نگرفته حالا بیاد بره جایی رو آتیش بزنه. الان این حرف فرار و این چیزارو تو میگی من شاخ درآوردم.
–عمه، نمیدونم چرا بیتا خانم این حرفها رو واسم درآورده.
–مطمئنی کار اونه؟
–اونی که شما میگی رو نه، ولی...
–ولش کن عمه، گناهش رو نشور. مردم حرف الکی زیاد میزنن. دهن مردم رو که نمیشه بست. بالاخره بگو ببینم کلانتری رفته بودی چیکار؟ ماجرا را برای عمه خلاصهوار و سانسور شده تعریف کردم و عمه هم کلی دلش برایم سوخت و گفت که به دیدنم میآید بعد از این که با هم خداحافظی کردیم، تمام حرفهایش را برای امینه تعریف کردم و دوباره اشک ریختم.
–میبینی امینه، اصلا ماجرای کلانتری رفتن من چیز دیگهایی بوده، اونوقت مردم کاملا برعکسش رو میگن. امینه اخم کرد.
–تو چت شده اُسوه؟ تو اینطوری نبودی. میخوای بشینی و فقط گریه کنی؟ نمیخوای بری یه چیزی به اون زنیکه بگی، آخه آدم چی به تو بگه؟ پس اون زبون شش متریت رو چیکارش کردی؟ نکنه اون آدم کشا بریدنش؟
سرم را بلند کردم.
–من به کسی که همسن مادر منه برم چیبگم؟ چشمهایش را در کاسه چرخاند.
–تو قبلا جواب مامانت رو میزاشتی کف دستش حالا جواب یه زن غریبه که...
–اون قبلا بود امینه، خیری از این شش متر زبون و بلبل زبونی ندیدم.
–امینه با عصبانیت بلند شد و مانتواش را پوشید.
–کجا میخوای بری؟
–نمیدونم چرا از وقتی پای پسر مریم خانم تو خونهی ما باز شد کلا زبون تو قیچی شد. وقتی چیزی بهش نمیگی خودم مجبورم برم در خونش. باید بپرسم ببینم چرا این حرفها رو زده. مگه آبروی خانواده ما الکیه؟ فکر میکنه توام لنگهی اون پسر الدنگش هستی.
–عه، ول کن امینه، زشته، یه کاره بری چی بگی آخه؟ اصلا همش تقصیر این منشی شرکته، من نمیدونم اون از کجا پسر بیتا خانم رو میشناسه که همه چی رو گذاشته کف دستش، صبر کن اول من فردا برم شرکت یه بررسی بکنم بعد.
امینه انگار حرفهای من را نمیشنید. از اتاق بیرون رفت و من هم دنبالش راه افتادم.از مادر پرسید:
–مامان پلاک و واحد این بیتا خانم چنده؟ مادر از آشپزخانه بیرون آمد وحدس زد موضوع چیست و نگاه بلاتکلیفی به پدر انداخت و پرسید:
–میخوای چیکار کنی؟من گفتم:
–میخواد بره دعوا.پدر امینه را صدا کرد و کنار خودش نشاند و با زبان نرم آرامش کرد و گفت:
–اینجوری چیزی درست نمیشه. امینه با بغض گفت:
–آخه آقا جان داره دستی دستی آبرومون رو میبره، باید جلوش وایسیم.
–آبرومون پیش خدا نره دخترم بندهی خدا که مهم نیست. الان تو بری اونجا سر و صدا کنی که بدترش میکنی. حالا اگرخیلی اصرار داری و میخوای اعتراض وگلهایی بکنی بهش تلفن بزن. امینه گفت:
–آقا جان مگه خودتون همیشه نمیگیددربرابر ظالم باید ایستاد آبرو بردنم یه جورظلمه دیگه. پدر بلند شد.
–ظلم به خودشه دخترم. اون اگر بدونه چه ظلم وحشتناکی داره به خودش میکنه همین الان میاد به پای ما میوفته.
–کاش میذاشتین میرفتم بهش میفهموندم آقاجان. امیرمحسن گفت:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•