eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
986 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ به گمانم در باغ به فدای تو شدن باز شده است جان زهرا نکند نام مرا خط بزنی اربابم •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃
⚘﷽⚘ شهید مدافع حرم، محافظ سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی، هادی طارمی🥀 در سال ۱۳۵۸ در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشدساکن تهران و اصالتاً اهل روستای قمچ‌آباد شهرستان ابهر در استان زنجان حدود ۱۶ سال در لباس سبز سپاه به خدمت مشغول بود. و سال‌ها در تیم حفاظتی شهید سپهبد قاسم سلیمانی🥀 افتخار حضور داشت. یکی از برادرانش در سال ۶۲ و در عملیات خیبر به شهادت 🥀رسیدند. برادرش شهید جواد طارمی🥀 سال ها مفقودالاثر بود. ۱۵ سال بعد که پیکر جواد به کشور بازگشت، تحولات روحی زیادی را در ایشان ایجاد و هدفش را والا کرد. ۹ خواهر و برادر بودند، ۳ تا خواهر و ۶ تا برادر برادرشهید آقا جواد🥀اولین فرزند خانواده شون بود ، شهید هادی🥀 هم فرزند ششم خانواده بود. متاهل بود سال ۸۴ ازدواج کرد و ۲ فرزند به یادگاردارد محیاو هانیه ۹ ساله و ۴ ساله. از نیروهای ولایی هیات محبان حضرت زهرا(س) 🥀از نمازگزاران مسجد صاحب الزمان (عج) ♡و فعالان پایگاه بسیج شهید شهسواری 🥀منطقه ۱۸ تهران بود که در بیشتر ماموریتهای مهم و خطیر برون مرزی سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی🥀 در کشورهای عراق و سوریه وظیفه حفاظت از جان ایشان را بر عهده داشت. قاطع و جسوری بود و بسیار شوخ ارتباطش با خانواده بسیار خوب بود. همیشه به دخترش تاکید داشت که نماز بخونه و حجابش را رعایت کنه و به نماز اول وقت اهمیت بسیاری قائل بود از نوجوانی هم جسور و نترس بود، زیر بار حرف زور نمیرفت.اگر کسی زور می گفت جلویش می ایستاد. در سال ۷۹ که سربازی اش تمام شد وارد سپاه شد. علاقه شدیدی به سپاه داشت و با روحیاتش هم منطبق بود، این شد که به سپاه پیوست. ابتدا در پادگان قدس برای نیروهای عراقی و سوریه که جهت آموزش به ایران میآمدند آموزش نظامی میداد، مدتی به این کار مشغول بودمپ تا سال ۹۰ به سوریه رفت و مدتی در سوریه حاضر بود.🥀 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ روایت از همسرشهید هادی طارمی🥀: ۱۴ سال پیش با آقاهادی🥀 ازدواج کردم. از همان ابتدا که هادی🥀 را دیدم دل بسته اش شدم، میدانستم در کنار هادی🥀 خوشبخت میشوم. در طول زندگی مشترکمان هادی 🥀هیچوقت ناراحتم نکرد. اصلا شخصیتش طوری بود که نمی توانست کسی را با کارها یا حرفهایش ناراحت کند. همیشه مراقب بود تا کسی از دستش دلخور نشود. هادی امام حسین(ع)🥀 را خوب می شناخت. او از جوانی در این راه قدم گذاشت، اگر چه فردی کم صحبت بود اما بیشتر مرد عمل بود. همه دغدغه‌اش نابودی اسرائیل بود. آرزو داشت روزی نابودی کامل اسرائیل را ببیند. هر بار صحبت از نابودی اسرائیل میشد لبخند بر لب میآورد. آقا هادی🥀 عاشق کارش بود. هر بار که میخواست ماموریت اعزام شود خود را آراسته میکرد و بهترین لباسهایش را میپوشید و با شوق و اشتیاق میرفت. روز سه‌شنبه آخرین باری که رفت هم لباسهای نو پوشیده بود.😭 آقا هادی🥀 راهش را با جان و دل انتخاب کرده بود. هدف او دفاع از اسلام بود و به شغلش به عنوان یک هدف نگاه می کرد. هیچوقت سختیهای کار به چشمش نمی آمد و از سختیها سخن نمیگفت. روایت از پدرشهید هادی طارمی🥀: هادی🥀 از نوجوانی اهل مسجد بود و هیات می رفت ،اهل نماز بود، اهل غیبت و دروغ نبود. در منزل با بچه ها بازی میکرد و به آنها محبت می کرد. وقتی از ماموریت می آمد دست و پایمان را میبوسید😭.بعد از بازگشتش از ماموریت، برایم تعریف میکرد که مثلا هفته پیش حرم حضرت رقیهچ بوده و حرم حضرت زینب🥀 را هم زیارت کرده است. بیشتر مواقع که به عراق و سوریه میرفت قبر ائم🥀ه را زیارت میکرد و به مادرش می گفت که دعایت کردم. هادی 🥀بسیار تودار بود و از ماموریتهایش چیزی تعریف نمی کرد، بیشتر سعی داشت به خاطر مسائل امنیتی شغلش را مطرح نکند، البته اطلاع داشتیم که محافظ سردار سلیمانی 🥀است. هادی🥀، زمانی که در سوریه بود جهت محافظت از سردار سلیمانی🥀 چند باری همراهش شده بود و بعد از مدتی علاقه شدیدی بین سردار و هادی 🥀برقرار شد و هادی 🥀شیفته سردار 🥀شده بود. با سردار سلیمانی🥀 رفت وآمد خانوادگی داشت،سردار همیشه به هادی🥀 می گفت که من و هادی با هم شهید🥀 خواهیم شد. با سردار 🥀بسیار صمیمی بودند. سردار به فرزندان هادی🥀 هم بسیار علاقه مند بود. روایت از برادر شهید هادی طارمی🥀: وقتی جواد برادر بزرگمان در دوران جنگ شهید🥀 شد هادی ۳ ساله بود و مفهوم چندانی از ایثار و گذشت نداشت. پیکر جواد🥀 بعد از ۱۱ سال بازگشت، هادی ۱۴ ساله شده بود. درست زمان شکل گیری پایه های اخلاقی هادی🥀، دیدن پیکر برادر شهیدمان🥀 تاثیر زیادی در انتخاب هدف هادی که دفاع از اسلام تا شهادت🥀 بود گذاشت.😭 هادی 🥀از نوجوانی در پایگاه بسیج شهید شهسواری🥀 مسجد جامع شادآباد عضو شد. در آخرین دیدارمان که یک هفته قبل از شهادتش🥀 بود از خاطرات ایست بازرسیهایی که در دوران نوجوانی داشت برایمان تعریف کرد. ولایت پذیری هاد🥀ی را میتوان مهمترین خصوصیتش دانست. همه اهل خانه به ولایت اهمیت میدهیم اما هادی🥀 جور دیگری به آن اهمیت میداد، دغدغه‌اش درباره این موضوع فرا منطقه ای شده بود. ۸ ، ۹ سالی بود که همراه سردار شهید حاج قاسم سلیمانی🥀 بود و به این موضوع افتخار میکرد. اگر چه چیزی از ماموریتهایش به ما نمی گفت اما پیدا بود با اشتیاق در ماموریتها حاضر میشد. هادی🥀 بچه هیئتی بود هر سال عزاداری ایام فاطمیه از خانه او شروع میشد. برای مراسم فاطمیه امسال هم، همه را به خانه اش دعوت کرده بود سرانجام ایشان هم در بامداد روز ۱۳ دی ۱۳۹۸ در حمله بالگرد‌های آمریکایی در فرودگاه بغداد، در کنار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و دوستان دیگرش🥀 به آرزویش که شهادت🥀 بود رسید. مزار شهید هادی طارمی🥀 تهران، بهشت حضرت زهرا سلام الله علیها، قطعه ۵۰ در جوار مزار برادرشهیدش جواد طارمی🥀 شهدا🥀 شامل حالمون •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_شانزدهم تقریبا ساعت 1/5 بود که رسیدیم خونه. خونه ما یک طبقه
‍ 💖 ساعت 11صبح با صدای گوشی از خواب بیدار شدم. یاسمین بود. حوصله نداشتم رد دادم. میدونستم اگه رد بدم امکان نداره دوباره زنگ بزنه. بلند شدم و سرجام نشستم دوباره یارفتن عمو افتادم هرچند با این کارش یه ذره ازش زده شده بودم ولی هنوز هم دوسش داشتم و نمیتونستم نبودشو تحمل کنم . کاش میتونستم پشیمونش کنم ولی میترسم بگه نه و منم که اصلا طاقت نه شنیدن نداشتم. کاش حداقل دلیلشو میپرسیدم و قانعش میکردم که نره واقعا نمیتونستم دور بشم از کسی که این همه سال مدام پیشش بودم. با صدای زنگ در به خودم اومدم. دوباره این دوتا زود اومدن مثلا گفتم 11.12 الان تازه ساعت 10 . بلند شدم و رفتم در رو باز کردم. نمیدونم مامان کجا رفته بود. اول یاسمین پرید بغلم و بعدش هم شقایق. . . . . . شقایق_ خوب اعتراف کن چرا گفتی بیایم اینجا. برعکس دیشب که اصلا عین خیالمم نبود الان بابت رفتن عمو حسابی ناراحت بودم. با فکر کردن به رفتن عمو اشک گونم رو خیس کرد و طبق معمول شونه دختر خاله هام قرارگاه اشکای من شد. هردوشون تعجب کرده بودن یه دفعه یاسمین با صدایی که نگرانی توش موج میزد پرسید : چی شده؟ بین گریه هام فقط گفتم: عمو داره برمیگرده. یه دفعه جیغ شقایق بلند شد _ عههههه حالا گفتم چی شده. خوب نمیره بمیره که . اصلا بهتر بزار بره بلکه ما خانم رو یه بار درست و حسابی ببینیم همش عمو عمو. _ خب من از همش پیش عمو بودم دلم براش تنگ میشه . میفهمی چی میگی ؟ مثله پدرم میمونه. درسته که طلاق زن عمو باعث شد یکم ازش زده بشم اما نه در حدی که بتونم دوریشو تحمل کنم. دیشب که گفت میخواد بره انقدر خونسردانه برخورد کردم که فکر کنم ناراحت شد. یاسی_ خوب حالا ابجی. با گریه تو که چیزی درست نمیشه. بیخیال. به جاش برو ..... با صدای موبایل شقایق حرفش قطع شد. شقایق_ اوه اوه یاسی مامانته خاک تو سرمون شد فکر کنم. شقایق_ جونم خاله؟ _ شقایق_اها . باشه. _ شقایق_بای. تلفن و قطع کرد و خطاب به ما که منتظر چشم دوخته بودیم بهش گفت: شقایق_ برخیزید . پیش به سوی ناهار خوشمزه خاله _ ها؟؟؟؟ شقایق_ کله پوک جونم. خاله گفت مامان من و مامان تو الان اونجان تشریف ببریم منزل این یکی کله پوک( یاسمین) برای صرف ناهار. _ من نمیام حوصله ندارم.....گفتن این حرف مصادف شد با کتکی که از یاسی جون خوردم. . . . نیم ساعت بعد دم خونه خاله اینا بودیم. دم در چشمم افتاد به امیر پسر چندش خاله زری. پس اونا هم اینجا بودن. امیر یه پسر ریاکار جانماز آب بکش و فوق العاده رو مخ بود چون جلو همه وانمود میکرد که یه پسر پاک و معصومه در حالی که فقط من آمارشو داشتم اون به لطف همون یه ترم دانشگاه. داشت دم در با تلفن حرف میزد که با دیدن ما تلفن رو قطع کرد و سرشو انداخت پایین و آروم ولی طوری که ما بشنویم گفت استغفرالله. استغفرالله و...... پسره..... وااااااای . _ علیک سلام پسرخاله امیر_ سلام خواهر بفرمایید. خیلی آروم ولی طوری که بشنوه گفتم _ به خواهرای دانشگاه هم سلام برسون. بدبخت کپ کرده بود. هه. فکرشم نمیکرد کسی تازه کی اونم من آمار کاراشو داشته باشه چون هیچ کس حتی خودش هم نمیدونست ما تو یه دانشگاهیم..... بعد از ناهار زود رفتم خونه و منتظر مامان اینا نموندم. چون میخواستم برای مهمونی شب آماده بشیم. از بابا سوییچ ماشینو گرفتم که سر راه هم برم برای عمو یه هدیه بگیرم و قرار شد مامان ایناهم با ماشین امیرعلی برگردن. . . . ساعت 4/5 بود,که مامان اینا اومدن همزمان با اومدنشون اومدم از خونه برم بیرون که امیرعلی دستمو گرفت و آروم تو گوشم گفت به عمو از اون حس و حالت چیزی نگی بهتره. مواظب خودت هم باش و بعد دوباره همون لبخند که دل آدم رو میبرد یه چشمک و لبخند جواب نگرانی داداش مهربونم بود. دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇🏻 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
‍ 💖 #رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_هفدهم ساعت 11صبح با صدای گوشی از خواب بیدار شدم. یاسمین بود
💖 .................................... ساعت 5 بعد از ظهر بود. بابا که مغازه بود ، مامانم که طبق معمول پاتوق همیشگی آشپزخونه. دلم حسابی گرفته بود دلم میخواست برم با امیرعلی حرف بزنم ولی داشت تو اتاقش درس میخوند دل رو زدم به دریا در زدم و بعد از اینکه اجازه ورود داد رفتم تو. امیرعلی_ سلام بر خواهر شیطون خودم. میگم خوب شد عمو رفتا دلیلی شد که به ماهم سر بزنی تازه الان فهمیدم یه خواهری هم دارم. _ سلام. امیرعلی_خانم دکتر چرا ناراحتی؟ _ اولا که جوجه مهندس کیو دیدی با یه ترم درس خوندن دکتر بشه که من دومیش باشم. بعدشم دلم گرفته. امیرعلی_ اونوقت جوجه مهندسو با من بودی؟ _ کمی تا حدودی. امیر تو وقتی دلت میگیره چیکار میکنی ؟ امیرعلی_ موقعیت جور باشه امامزاده صالح، شاه عبدالعظیم ، و و و مزار شهدا _ پروفسور تو هم چه پیشنهادایی میدیا . اونم به من. امیرعلی_ خواهر پروفسور پیشنهاد نبود. در ضمن بعضی وقتا هم دردودل میکنم. _ با کی؟ امیرعلی_ همون پسر خوشگل و خوشتیپه. _ داداش خل شدی رفت . پاشو پاشو ببرمت دکتر. با مرده حرف میزنی. نکنه رفتی تو کار احضار ارواح؟ _ اولا که شهید شده دوما شهدا زندن . بعدشم میتونی یه بار امتحان کنی. _ مثله تو خل بشم؟؟؟؟؟؟ امیرعلی_ این خل شدنه به آرامشش می ارزه. آرامش ! یاد مشهد افتادم؛ چه آرامشی داشت اون جا. کلا حسابش با زمین جدا بود. ولی نمیتونستم با یه شهید درد ودل کنم. از کجا میخواست بشنوه. _ امیر. امیرعلی_ جونم ؟ _ خانواده ما و خاله اینا و مامان بزرگ اینا و بقیه فامیل همه مذهبین ، درسته؟ امیرعلی_ خب؟ _ پس علت این همه تفاوت چیه ؟ چرا مامان بزرگ اینا انقدر سخت میگیرن ؟ یا بهتره بگم چرا اسلام انقدر سختگیرانس؟ دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ گفتند ... از تـ❤️ـو شعر بخوانم ... تعجب است ... توصیف کوه را ... به غباری سپرده اند ... سلام پدر مهـ❤️ـربانم .... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۲۴ اسفند ۱۳۹۹ میلادی: Sunday - 14 March 2021 قمری: الأحد، 30 رجب 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) 💠 اذکار روز: - یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه) - ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه) - یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹مرگ ابوحنیفه،‌ 150ه-ق 🔹مرگ شافعی،‌ 204ه-ق 🔹غزوه نخلة 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام ▪️4 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام ▪️5 روز تا ولادت حضرت سجاد علیه السلام ▪️11 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام ▪️15 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج) •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•