☘بسم الله الرحمن الرحیم☘
#شهدایی#
بهشون گفتم :
چند وقتیه به خاطر اعتقاداتم
مسخرم می کنن...😢
بهم گفتند =
براز اونایی که
اعتقاداتتون رو مسخره می کنن
دعا کنین خدا به عشق 💐
حسین دچارشون کنه )🧡
شهید احمد مشلب
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
#شهدایی#
هر کسی ظرفیت
مشهور شدن
رونداره
از مشهور شدن مهم تر
اینه که ادم بشیم
شهید ابراهیم هادی
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
💐بسم الله الرحمن الرحیم💐
#وصیت نامه شهید بزرگوار حمید اسد الهی#
برادران وخواهران ! انقلاب اسلامی یک پدیده تاریخی ویا اجتماعی نیست بلکه انقلاب الهی است ومتعلق به طبقه ویا ملت خاصی نیست . انقلاب اسلامی موهبتی الهی است که خداوند در این دوران به بشیریت وهمه انسان های ازاد ارزانی داشته است . انقلاب اسلامی مقدمه همان حیات طیبه ای است که انبیای تمام ادیات توحیدی به دنبال ان بوده اند . ما اجازه نداریم هر فرد وفکری را در جریان تربیتی خود قرار دهیم بابت تربیت ما در نظام ولایی قرار بگیرد تا نتیجه ان سرباز امام زمان عج باشد امروز میدان بعد از قران وعترت ولی فقیه است . وظیفه ما به عنوان مربی یا متربی این است که مدام نظرات مربی جامعه را رصد کنیم ومامور اجرای ان ها حتی در مسائل بسیار جزئی باشیم .
شهدا را یاد کنیم با گفتن ذکر صلوات🥀🕊🖤
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#معرفی شهید#
شهید حمید اسدالهی معروف به ابو محمد در 15 بهمن 1363 در تهران چشم به جهان گشودند . ایشان از جمله قاریان برجسته قرآنی، نخبه وفعال بین المللی ، خادم الشهدا ودانشجوی کارشناسی ارشد مترجمی عربی دانشگاه تهران بودند . این بزرگوار همچنین فعالیت های گسترده ای را در عرصه ی فرهنگی وتربیتی در کشور های عراق ، پاکستان، لبنان مدیرت کردند . ایشان در هنگام اذان ظهر 29 اذر ماه 1394 بر اثر اصابت ترکش خمپاره به گردن ، اسمانی شدن ؛ از این بزرگوار دوپسر به نام های 🌷محمد🌷و🌸احمد🌸
به یادگار مانده است .
شادی روح تمام شهدای بزرگوار وگرامی قدر صلوات🥀🖤🕊
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
#تلنگرانه#
شهادت یعنی
زندگی کن، اما!
فقط برای خدا ...♥️
اگر شهادت میخواهید
زندگی کنید
فقط برای خدا...☝️
شهید بابک نوری
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت175 –بیخیال خواهر من، این چند صباح زندگی
#پارت176
شاید راست میگوید و ما اشتباه کردیم. اصلا اگر ما دیده بودیم هم نباید حرفی میزدیم.
گفتم:
–من در جریان این حرف و حدیثها نبودم و نیستم. اگر فکر میکنید حقمه، پس به کار خودتون ادامه بدید.
انگار از حرفم غافلگیر شد، چون آرامتر گفت:
–چقدر با خواهرت فرق داری. البته برای جبران هیچ وقت دیر نیست.
خوشحال شدم.
–یعنی اگه عذر خواهی کنم دیگه...
حرفم را برید.
–عذر خواهی نه، اجازه بدید دوباره بیاییم خواستگاری و...
حرفش را بریدم و فوری گفتم:
–ببخشید که مزاحم شدم، خداحافظ.
امینه که گوشش را به تلفن چسباده بود عقب ایستاد و با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و بعد با صدای بلندی گفت:
–تو میخوای از اون عذر خواهی کنی؟ یعنی چی؟ میخوای بگی خیلی شیک و با فرهنگی؟ بدبخت به اینا رو بدی آسترشم میخوان. پسره ببین چطوری انداخت گردن خودمون. بعد رو به مادر که از ابتدای حرفهای امینه جلوی در ایستاده بود با لحن مسخرهایی گفت:
–میبینی مامان؟ اُسوه پسره رو کشت اونقدر بهش توپید، دیدی بهت گفتم این دیگه عین موش شده. پسر بیتا خانم برگشته بهش میگه چون شما جواب رد به من دادید و آبروی من رو بردید من فقط تلافی کردم.
مادر گفت:
–یعنی همهی این حرف و حدیثها زیر سر اونه؟
–بله.
–ما که چیزی نگفتیم. اون موقع فقط من به مریم خانم دلیل این که چرا به پسره جواب رد دادیم رو گفتم. چون خیلی پیگیر بود و مدام میپرسید. اونم واسه این که یه وقت فکر نکنه اونا اُسوه رو نخواستن. خواستم بگم که نخواستن از طرف ما بوده.
سرم را تکان دادم و زیر لب گفتم:
–آبروی مردم رو بردیم دیگه، پس دیگه نباید ناراحت باشیم حقمونه. روی تخت نشستم و رو به امینه گفتم:
–اتاق دور سرم میچرخه. مادر رو به امینه گفت:
–تا نیفتاده، بیارش یه چیزی بخوره.
به سختی چند قاشق غذا خوردم. غذا از گلویم پایین نمیرفت. انگار ماسه میخوردم. مدام تصویر راستین جلوی چشمم بود. به اتاقم رفتم. طولی نکشید که امینه و مادر هم آمدند. مادر رو به من گفت:
– وقتی خواب بودی نورا زنگ زد و حالت رو پرسید. بیچاره میگفت، پدر و مادر و برادر راستین، همه جا رو برای پیدا کردنش زیر پا گذاشتن. میگفت اون دوستش که تو شرکت کار میکنه هم از سر شب اونجا بوده و خیلی نگران راستینه.
امینه گفت:
–میگم اُسوه یه زنگی بزن، یه دلداری چیزی بهشون بده که خیالشون راحت بشه. گناه دارن بنده خداها.
بغض کردم.
–چطوری دلداری بدم؟ من خودم به دلداری احتیاج دارم. امینه با تعجب مادر را نگاه کرد.
–منظورم اینه بگو حالش خوب بوده و پرینازم حواسش بهش بوده و چه میدونم حرفهایی که بدونن اتفاقی براش نیوفتاده.
–اگه زنگ بزنم باید دروغ بگم. امینه کنجکاوانه پرسید:
–چرا؟ مگه مریض بود؟
–اون تیر خورده.
مادر به صورتش زد و جلوتر آمد و هراسان پرسید:
–کجاش تیر خورده؟
اشکم چکید.
–از پا تیر خورد. ولی نباید خانوادش بدونن.
مادر روی زمین نشست و گفت:
–بیچاره مریم خانم.
امینه کنار مادر نشست.
–مامان جان نمرده که، تیر خورده، خوب میشه.
–آخه تو این شلوغی که معلوم نیست چی به چیه با پای زخمی نمیبرنش بیمارستانی جایی که، ای خدا یه وقت بلایی سرش نیاد.
امینه گفت:
–هیچی بدتر از بیخبری نیست. خدا به خانوادش صبر بده.
با گریه گفتم:
–اون به خاطر من تیر خورد. میخواست من رو فراری بده. پلیسها هم که رفتن تو اون خونه گفتن خون زیادی ازش رفته. فقط کاش بدونم زندس یا نه.
مادر گفت:
–زبونت رو گاز بگیر دختر. اگه بلایی سرش میومد تا حالا خبر شده بودیم. شک نکن که حالش خوبه. حتما دوا درمونش کردن.
این دلگرم کنندترین حرفی بود که در کل عمرم از مادر شنیده بودم. با خوشحالی گفتم:
–خدا کنه مامان، براش دعا کن. با حرفت حالم بهتر شد.
آن شب امینه پیشم ماند و تا نیمه شب از جزییات ماجرای فرارم پرسید و من نشد جملهایی از راستین بگویم و بغض نکنم.
فردای آن روز لباس پوشیدم تا به شرکت بروم. ولی پدر اجازه نداد و گفت بهتر است اول زنگی بزنم و خبری بگیرم بعد. به شرکت زنگ زدم. خود آقا رضا گوشی را برداشت. صدایش خیلی غمگین و گرفته بود. تا فهمید من پشت خط هستم شروع به سوال پیچ کردنم کرد.
وقتی گفتم پدرم اجازه نمیدهد به شرکت بیایم او هم گفت بهتر است چند روزی استراحت کنم. شکایت کرد که چرا گوشیام خاموش است. من هم ماجرای گوشیام را برایش تعریف کردم. پرسید:
–یعنی الان کلا گوشی ندارید؟
–نه،
–حداقل زودتر برید سیم کارتتون رو بسوزونید و جدیدش رو بگیرید. در آخر هم گفت عصر به خانه راستین میرود. از من هم خواست که به آنجا بروم تا با هم صحبت کنیم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#پارت176 شاید راست میگوید و ما اشتباه کردیم. اصلا اگر ما دیده بودیم هم نباید حرفی میزدیم. گفتم: –
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت177
بعد از این که صحبتمان تمام شد. از اتاق بیرون رفتم. پدر رفته بود. موضوع را با مادر در میان گذاشتم.
اخمهایش را در هم کرد و گفت:
–چه معنی داره بری اونجا؟ خب حرفهاش رو پشت تلفن بگه، میخوای بری اونجا که دوباره یه حرف جدید برات درست کنن؟ تاملی کردم و با خودم فکر کردم شاید مادر حق دارد.
امینه با تعجب گفت:
–مامان شاید به خاطر مریم خانم گفته بره اونجا، بالاخره میخوان از خود اُسوه بپرسن ببینن دقیقا چی شده، اُسوه الان دیگه وظیفشه که بره اونجا. شما خودت رو بزار جای مریم خانم، الان دل تو دلش نیست.
مادر دیگر چیزی نگفت و این یعنی مخاف رفتنم نیست.
رو به امینه گفتم:
–حالا تا بعداز ظهر من برم سیمکارتم رو بسوزونم و بعد...
مادر حرفم را برید:
–الان این رفتنتم واجبه؟
–آره مامان. شاید راستین به شمارم زنگ بزنه و بخواد از خودش خبری...
مادر جوری به امینه نگاه کرد که من از حرف زدنم خجالت کشیدم. حواسم نبود و اُنس با راستین را در دنیای واقعی بروز داده بودم.
امینه با لبخند مرموزی گفت:
–مامان امور مشترکین همین سر چهار راهه، زودی میاد.
خجالت زده بلند شدم و زمزمهکنان گفتم:
–از صدف پرسیدم گفت گوشی اضافه داره، بهش زنگ بزنم ببینم کی میاد خونه برم ازش بگیرم.
قدم به کوچه که گذاشتم پریخانم همسایهی طبقهی هم کفمان را دیدم که همراه دخترش که تازه نامزد کرده بود به طرف خانه میآمدند. نزدیکشان که شدم سلام کردم. پری خانم خودش را به نشنیدن زد و دخترش هم زل زد به چشمهایم و جوابی نداد.
از این بیمحلی احساس کردم، آب شدم و قطره قطره داخل زمین فرو رفتم. یعنی این خود پریخانم بود؟ همان پریخانمی که هر دفعه مرا میدید، کلی احوالپرسی میکرد و حتی گاهی قربان صدقهام میرفت. چقدر بیتا خانم و پسرش خوب توانستهاند تلافی کنند. یعنی اینها چه شنیده بودند که اینطور مرا سنگ روی یخ کردند.
بعد از این که سیم کارت جدیدم را گرفتم سر به زیر به طرف خانه راه افتادم. نمیخواستم کسی از همسایهها را ببینم. طاقت بیمحلی را نداشتم.
نزدیک خانه که شدم به سوپر مارکت سر خیابان رفتم تا چند قلم خریدی که مادر سپرده بود انجام بدهم.
اصغر آقا صاحب سوپر مارکتی سنگین جواب سلامم را داد و خودش را مشغول کاری نشان داد. موقع حساب کردن هم برخلاف همیشه نه خبری از تعارف بود و نه حال و احوال پدر را پرسیدن، و نه لبخند همیشگیاش. خرید چندانی نکردم. فقط یک بسته ماکارانی و یک بسته نان خریدم. ولی آنقدر برایم سنگین بودند که نمیتوانستم بیاورمشان. احساس میکردم یک وزنهی چندین کیلویی به دستانم آویزان است و شانههایم را به طرف پایین میکشد. به زور خودم را به خانه رساندم.
چه میگفتم به امینه وقتی که از حال زارم پرسید. مگر با چند نفر میتوانست دعوا کند. اصلا برود چه بگوید به مردمی که در عرض یک روز رفتارشان زمین تا آسمان با آدم تغییر میکند. آنها حتی کارشان از قضاوت هم گذشته، حکم را صادر کردهاند و در حال اجرا هستند.
وضو گرفتم و به نماز ایستادم. که را داشتم جز او. بالا آوردن شانههای افتادهام فقط کار خودش بود. چند دقیقهای از اذان گذشته بود که شروع به نماز خواندن کردم. بدون گریه، بدون ناله، فقط خواندم و خواندم. آنقدر که احساس ضعف در پاهایم کردم. گاهی صدای امینه و گاهی آریا را میشنیدم که به اتاقم میآمدند و بر میگشتند. نمیدانم چقدر طول کشید فقط میدانم که سبک شده بودم و سردی نگاه دیگران دیگر شانههایم را سنگین نمیکرد.
امینه وارد اتاق شد.
–دختر حالا ناهار هیچی، مگه نگفتی قراره بره خونهی مریم خانم اینا؟
سلام آخر نماز را دادم.
–مگه ساعت چنده؟
–نزدیک سه، فکر کنم نمازهای کل عمرت رو از اول قضا کردی نه؟
صدای زنگ آیفن باعث شد امینه منتظر جوابم نماند. چند قدم به طرف در رفت و آریا را صدا زد.
–آریا در رو باز کن. همانجا منتظر شد و دوباره از آریا پرسید:
–کی بود؟
آریا گفت:
–زن داییه. برگشت و روی تخت نشست.
–اینم مثل فنر هی میره و میاد. از هفت روز هفته هشت روزش اینجاس. سجاده را جمع کردم.
–شاید گوشی اضافش رو برام آورده.
–بابا این همش دنباله یه بهانس تلپ شه اینجا. خونشون اونور چهار راهه دیگه میگفتی آریا میرفت میگرفت.
–آخه نمیدونستم خودش میخوادبیاره. قرار بود خودم برم ازش بگیرم.همان موقع صدف وارد اتاق شد و بعد ازسلام گفت:
–اینجا چیکار میکنید؟ امینه هم خیلی راحت گفت:
–داشتیم غیبتت رو میکردیم.
صدف لبخند زد و همانطور که از اتاق بیرون میرفت گفت:
–خدا خیرتون بده، چند سال جلو افتادم، من میرم تا راحت باشید.امینه با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
لبم را به دندان گرفتم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در #لیله_الرغائب بعد از آقا #امام_زمان(عج) برای همدیگه دعا کنیم...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۱۵ بهمن ۱۴۰۰
میلادی: Friday - 04 February 2022
قمری: الجمعة، 2 رجب 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹ولادت امام هادی علیه السلام بنابر روایتی
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️8 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام
▪️11 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
▪️13 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها
▪️23 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•