اومدیم باغ یکی از آشناها تو یه روستا نزدیک ساری.
موقع برگشت اومدیم مسجد روستا تا نماز بخونیم و همینطور که وارد می شدیم داشتم برای زهرایاس از مفهوم زنده بودن شهدا میگفتم که یه دفعه یه خانومی اومد جلو و بهمون نذری تعارف کرد که بعدا فهمیدم خواهر شهید بودن و امروز هم سالگرد برادرشون بوده♥️
🌱شهید محمد علی علی وردی🌱
سفر به ساری برام خیلی حس غریبی داشت
انگار برگشته بودم به ۱۴ سال پیش و اون خاطرات از روز اول برام دوره میشد.
گاهی دوست داشتم فقط تو خیابون هاش راه برم و به در و دیوار های شهر نگاه کنم.
رفتم بعضی جاهایی که با دکتر ارنست خاطره داشتم رو دیدم
با خودم فکر میکنم چقدر خوبه اگر گاهی بتونیم به گذشته برگردیم و خاطرات قدیم رو دوره کنیم، ببینیم کجا بودیم، چجوری بودیم، چی میخواستیم، الان تو چه راهی هستیم، آیا ما رو به هدف هایی که داشتیم میرسونه؟ مطابق ارزش هایی که داشتیم هست یا دچار تغییر نظام ارزشی شدیم در اثر زندگی روزمره بدون اینکه بفهمیم، شاید هم اصلا باید یه سری از ارزشهامون رو تغییر بدیم و حواسمون نیست...
خلاصه که برای من فرصت خوبی برای فکر کردن بود
خوراکی های بین راه اینجا خیلی متفاوته با آلمان.
در پمپ بنزین ها که بیشتر کیک و کروسان و قهوه و چای هست. غالبا چند مدل ساندویچ سرد های آماده هم هست که ما فقط تن ماهی و تخم مرغش رو میتونیم بخوریم.
گاهی هم که مکدونالد و برگر کینگ و امثالهم هست.
این مدل سنتی و متنوع رو ما اونجا نداریم
به بچه ها گفتم بریم خانوادگی املت...
حضور پدر رو هم با تماس تصویری فراهم کردم.
بعد مدت ها یک وعده دور همی خوردیم، جاتون خالی