eitaa logo
Dr.Mutter
52.6هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
2 فایل
از حقایق کمتر گفته شده دنیای غرب مینویسم مادر. دندانپزشک. ساکن آلمان. نشر مطالب فقط با ذکر منبع. راه ارتباطی با ادمین محتوا: @dr_mutter تعداد پیام ها خیلی بالاست ممنون که درک میکنید🌷 تبلیغات: https://eitaa.com/dr_mutter_werbung
مشاهده در ایتا
دانلود
3.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شخصی من پر شده از این کلیپ که نوشتین یاد من افتادین من خودم هم بارها نوشتم اینجا دین دار یا فقط محجبه موندن هم به مراتب سخت تر از ایرانه حتی با وجود وضع فعلی ایران ولی خب خیلی شامل حال من نمیشه راستش هر کسی یه سری کارها براش آسونه و یه سری اعمال براش سخت. من جز افرادی هستم که میل به بی حجابی ندارم خیلی. یعنی اگر حجاب دارم زحمت زیادی نکشیدم وسوسه های من جاهای دیگه است که باید سخت باهاشون بجنگم ضمن اینکه برای من شرایط دینداری و حجاب حتی اینجا فراهمه و بار سختی بسیار زیادش روی شونه های دکتر ارنسته. قبلا هم نوشتم نقش مردها در دین دار موندن خانواده خیلی زیاده ✨آقایون هستن که باید ساعت ها رانندگی کنن و خانواده رو ببرن مراسم و خستگی و هزینه زیاد بنزین رو متقبل بشن ✨اونا هستن که وقتی به حلال بودن چیزی که خریدی شک میکنی میگن پولش مهم نیست بنداز بره نه اینکه غر بزنن و بگن پس چرا پول خرج کردی ✨اونا هستن که باید از کلی خوراکی حرام ارزون بگذرن و جایگزین حلالش رو بسیار گرونتر، سخت تر و از جای دورتر بخرن ✨اونا هستن که باید حواسشون به تعریف کردن از همسر و دخترشون باشه تا ته دلشون به حجابشون افتخار کنن و میل به بروز خودشون در خارج از خونه رو نداشته باشن ✨مردها هستن که باید حواسشون باشه به اتفاقات پیش نیومده و بتونن خطرات احتمالی رو برای خانواده و حریمش پیش بینی کنن ✨این مردها هستن که با کنترل نگاهشون مراقب هستن دل خانومشون نگران نشه و میل به زینت کردن بیرون منزل پیدا نکنه و خب تو خونه ما دکتر ارنست عهده دار این زحمات هستن پس برای ما شرایط حجاب داشتن فراهمه به لطف خدا کانال دکتر موتا
خب بریم سراغ قسمت چهارم از داستان قبلش این توضیح رو بدم برای بعضی هاتون این سوتفاهم پیش اومده بود که وای من چقدر در شرایط سختگیرانه و بی رحمانه ای از طرف خانواده برخلاف میلم مجبور بودم کوزت وار درس بخونم 🤣 خب باید عرض کنم خدمتتون که اینطوری نبوده درسته تو خونه ما راهی جز درس خوندن وجود نداشت ولی من جنس خودم هم درس دوست و درس خون بود ضمن اینکه شرایط اصلا وحشتناک نبوده که بعضی ها گفتین وای ما هم مثل تو اصلا زندگی نکردیم من زندگی هم کردم فقط زندگیم درسی بود😁 هدفم از اون همه شرح و جزئیات این بود که بگم من تو چه خانواده تحصیلات دوستی بزرگ شدم و به همین ترتیب درس خوندن و پیشرفت کاری و درسی چقدر عجیب غریب برام مهمه. همین رو تونسته باشم برسونم از اون ماجراها کافیه🌺
فقط خدا میدونه چه ها که بر من نگذشت! بعضی روزها از صبح که بیدار میشدم مشغول تلفن بودم تا یک نفر رو برای اون روز پیدا کنم . گاهی تا یه ساعت قبل کلاس هیچ کس رو نداشتم. وسط های دوره دو سه روزی مجبور شدم با بچه برم سر کلاس و خدا رو شکر مدیرمون قبول کرد چون من شاگرد اولش بودم و تو کل اون شش ماه فقط یه روز نرفتم سر کلاس چون پرستار نداشتم و زهرایاس اصلا همکاری نمیکرد. وسط اون همه کار ۴ روز تو هفته کلاس بازی مادر و کودک ثبت نام کرده بودم تا وقت مفیدی رو باهاش بگذرونم. برنامه روزانه ام اینجوری بود که صبح ها چهار و نیم، پنج بیدار میشدم و درس میخوندم تا حدود ۷. قبل هفت معمولا زهرایاس بیدار میشد دیگه درگیر صبحانه دادن و آماده کردن ساک نهار و حاضر کردنش میشدم و حدود نه و نیم میزدیم بیرون این مرحله از روز سخت ترین قسمت کارم بود. دست تنها بودن و فشار زندگی، سختی بارداری، فشار درسی و کارهای یه بچه یک ساله و ضعف جسمی خودم یه جوری بهم فشار اورده بود که مدام تپش قلب و تنگی نفس داشتم. گاهی حین پوشیدن مانتو باید از شدت تپش قلب چند دقیقه ای دراز میکشیدم و زهرایاس هم واقعا پر جنب و جوش بود و نگم دیگه براتون که این وقت روز گاهی به گریه میرسیدم از شدت اذیت های زهرایاس از خونه که میزدیم بیرون دیگه همه چیز خوب بود ده کلاسش شروع میشد تا یازده و نیم. قبل دوازده هم بچه رو تحویل پرستار میدادم و میرفتم سر کلاس چون پرستار ها رو کامل نمیشناختم بهشون میگفتم بیان تو همون فضای ازاد جلو کلاس بچه رو نگه دارن که خودم بتونم بین کلاسم بی خبر و با خبر بهشون سر بزنم یا گاهی تصویری زنگ میزدم بهشون خوبیش این بود که از این زمان سه ساعتش رو زهرایاس خواب بود تا حدود ۷ شب کلاس بودم و بعد بچه رو تحویل میگرفتم و میرفتم خونه. وقتی می رسیدم جنازه بودم رسما! شامم غالبا ماهی بود یا کنسروی یا از این فریزری ها که میذارن تو فر تا نماز میخوندم و پوشک بچه رو عوض میکردم اونم آماده بود و هول هول تو همون ماهی تابه با نون میخوردم و روی مبل بیهوش میشدم برای زهرایاس هم پهلوانان یا قصه های جزیره روشن میکردم تو تلوزیون بدون صدا البته که اون سر گرم باشه و من یکم استراحت کنم قبل ده بیدار میشدم زهرایاس رو میخوابوندم و خودم در حالیکه توان نداشتم بشینم نیمه درازکش و تکیه داده به مبل زبان میخوندم تا حدود دوازده شب و بعد هم خواب یادمه یه بار از شدت خستگی وسط تشهد نماز خوابم برده بود و کلی بعد بیدار شده بودم. تنگی نفس ها و تپش قلبم کارم رو رسوند به متخصص قلب، خدا رو شکر همه چیز سالم بود و دکتر بعد که کمی از برنامه روزانم اطلاع پیدا کرد گفت دختر خوب والا اگر تپش نداشتی جای شک و نگرانی داشت ولی اون روزا عجیب حالم خوب بود و چه کیفی میکردم از زبان خوندنم معلم بی نظیر و تیپیکال آلمانی داشتم که نظمش من رو مدهوش خودش کرده بود جوری بود که حتی وقتی رو تخته کلاس مطلبی رو مینوشت از قبل چک کرده بود از کجای تخته باید شروع کنه کجا بیاد خط پایین و چجوری فلش بزنه تا مطلب در محل مشخصی از تخته تموم بشه این نظم و دقت در تدریس و همراه با سواد عالیش اینقدری من رو جذب کرده بود که اون همه فشار درسی رو با عشق پدیرفته بودم نگاهش به من که می افتاد با خنده سرش رو میانداخت پایین خنده دار هم بودم والا صندلی اول می نشستم همون اول کار هم فلاسکم رو میگذاشتم روی میز با یه ظرف میوه قاچ شده و جعبه ساندویچ و مدام مشغول خوردن بودم🤣 باردار بودم خب! بعد یه اخلاقی هم داشتم اگر سوال میپرسید کسی جواب نمیداد من باید در هر شرایطی جواب میدادم وای یادمه یه بار یکی از هم کلاسیهام که ایرانی بود برگشت بهم گفت حداقل اونی که تو دهنت هست رو قورت بده بعد حرف بزن🤣🤣🤦🏻‍♀️ معلمون میگفت تو که انگار اومدی پیک نیک، راحت باش😁 حتی برای روز آزمون چون طبق قانون میتونیم فقط یه بطری شفاف نوشیدنی با حجم فکر کنم زیر ۲۵۰ سی سی با خودمون ببریم رفته بود با مسئولین آزمون صحبت کرده بود که من با خودم چندتا موز حداقل ببرم و بین امتحان بتونم ساندویچ بخورم🥴🤣 از فشار درسی همین رو بگم که ما سه نفر بودیم تو کلاس که همسرانمون پزشک بودن یکی همون اول های ترم انصراف داد چون باردار شده بود و می گفت نمی کشم دیگه. یکی وسطهای کلاس انصراف داد چون همسرش چند ماهی رفته بود شهر دیگه و این با دوتا بچه دبیرستانی تنها شده بود و میگفت نمیرسم بعد من با همسری که نبود و بچه یک سال و نیمه و بارداری سرتقانه ادامه میدادم امتحان دو هفته قبل از زایمانم بود از ۸ صبح تا ۵ عصر حدودا. تا حدود ۴ عصر کتبی بود و بعد شفاهی البته من اولین نفری بودم که امتحان شفاهی دادم بقیه که شاید تا ۷ اونجا بودن ادامه دارد... کانال در ایتا مشاهدات و تجربه های یک مادرِ دندانپزشک ساکن آلمان https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef 💫انتشار مطالب فقط با ذکر منبع
شاید باور نکنید ولی هر قسمتی رو که میگذارم با اینکه خودم زندگیش کردم، دوسال پیش نوشتم و خوندم و ... اما باز هم با لذت دوباره میخونم😅
شب جمعه شهدا رو یاد کنیم با یک صلوات🌷
اخر هفته ها برای من وقت مخصوص خانواده است حالا نه اینکه فکر کنيد خیلی انتخابیه، چاره دیگه ای ندارم 😅 حجم کار خونه و خانواده خیلی بالاست🤐 اما یک نکته ای که بهش خیلی دقت و اصرار داریم اینه که همون اول صبح بچه ها حتما برنامه روزشون رو بنویسند و بعد بیارن از ما تایید بگیرن مثلا صبح که بیدار میشن میگن میشه تلوزیون ببینیم؟ میگیم شما که هنوز پلن نریختین! و خلاصه گاهی ساده گاهی با سختی اما برنامه میریزند. اوایل که هر دوشون نقاشی میکشیدن ( دو سال پیش) و این تکنیک به نظرم از اون چیزاییه که اگر بشه در بچه ها نهادینه کرد واقعا تو آینده کمکشون خواهد کرد👌 این کار از ایده های ناب بابا بود، این‌جاست که میگن بابا ها اگرچه حضور فیزیکیشون کم تره اما واقعا لازم و موثره کانال دکتر موتا مشاهدات و تجربه های یک مادرِ دندانپزشک ساکن آلمان https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef انتشار فقط با لینک کانال
گفتم که اخر هفته ها روز کارهای خونه است یکی از اون کارها پروژه رنگ آمیزی کنسول بود که ماه ها بود میخواستیم انجام بدیم خیلی وقت بود که رنگ کنسول خونه به بقیه وسائل نمیخورد (قبلش طوسی خیلی روشن بود) و دیگه خراب هم شده بود. اولین و راحت ترین گزینه خرید کنسول جدید بود. حتی الان که دقت میکنم با توجه به وقت و انرژی که از ما گرفت هم مقرون به صرفه تر در میومد ولی... تصمیم گرفتیم با بچه ها خودمون رنگش کنیم کلی عشق کردن، قبلش کلی روش یادگاری نوشتن، حین رنگ کردن کلی تجربه جدید کسب کردن، زحمت کشیدن، کار گروهی، تاب آوری و صبر کردن برای دیدن نتیجه رو تمرین کردن. فهمیدن با این همه زحمتی که کشیدیم باید مراقب باشن دیگه خراب نشه، در عین حال در عمل با کمالگرا نبودن هم کمی آشنا شدن ( بالاخره رنگی که زدیم کلی هم اشکالات داره دیگه) ولی خب من و باباشون هم هزار بار به خدا رسیدیم😅😫 راستش خیلی مزایا دیگه هم داشت این تصمیم ما برای بچه ها، دیگه میگذارم به عهده خودتون که متن زیادی طولانی نشه این نکته رو من از آلمانی ها یاد گرفتم وفاداری به وسائل قدیمی خونه و تعمیر و اصلاحشون به جای اینکه تعویض کردن! چیزی که در ایران با وجود اعتراض مردم به مشکلات اقتصادی خیلی خیلی بیشتر میبینم کانال دکتر موتا مشاهدات و تجربه های یک مادرِ دندانپزشک ساکن آلمان https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef انتشار فقط با لینک کانال
آماده هستین برای قسمت پنجم داستان برای او؟
زندگی با همه شتابی و شلوغی که براتون گفتم میگذشت مدرک زبان رو با نمره عالی گرفته بودم و الان هدف بعدی رفتن سر کار بود. تو اون برهه از زمان پول و درامد برام مهم نبود فقط میخواستم کارم رو از یکجا شروع کنم. میدونستم به عنوان اولین کار نمیتونم توقع مالی زیادی داشته باشم. تو کل آلمان درخواست کار دادم برای بعضی از جاها حتی درخواست کار بدون حقوق دادم. دکتر ارنست میگفتن به پول الان فکر نکن فقط از یه جا شروع کن. قرار بود هر جای آلمان کار پیدا کردم زندگی رو جمع کنیم و بریم همونجا و دکتر ارنست بگردن نزدیک من کار پیدا کنن. اونا شانس خیلی بیشتر از من داشتن برای کار پیدا کردن. اینجا درس خونده بودن سالها سابقه داشتن و رزومه فوق العاده قوی... اینایی که میگم به حرف هم آسون نیست، در عمل که دیگه بماند کلی استرس و زجر و درد کشیدن پشتشه، کلی شب نخوابیدن تا صبح کار یا فکر و خیال کردن. کلی هزینه!! مجبوری کلی از حداقل های یک زندگی نرمال بزنی، پولش رو جمع کنی تا به یه خواسته دیگه برسی... کلی خون جگر خوردن، پیر شدن و ... شرایط سختی که حتی فکرش هم در خیالتون نمی گنجه. شاید یک روز اونا رو هم نوشتم... این وسط خیلی ماجراها اتفاق افتاد اومدیم ایران و کرونا شد و ایران موندگار شدیم. من و بچه ها ایران، دکتر ارنست آلمان! یه چیزی رو هم تو پرانتز بگم من هرچی تو دوران بارداری به خودم سخت میگرفتم اما وقتی بچه ها به دنیا اومدن تا یک یا دوسال قید کار رو زده بودم. درس میخوندم و زبان. معتقد بودم یکی دو سال اول رو باید پیش خودم باشه. البته درس میخوندم، کلاس میرفتم ولی سر کار نه نمیخواستم. اولین باری که مجبور شدم بعد بچه دار شدن برم کلاس، زهرایاس ۹ ماهه بود و من باید ۴۰روز میرفتم یه شهر دیگه زندگی میکردم برای یه کلاس خیلی مهم. اونجا مامانم همه کار و بارشون رو رها کردن دو روزه خودشون رو بهم رسوندن آلمان و با من و دخترم اومدن شهر دیگه و پیش دخترم موندن تا من صبح ها با خیال راحت برم سر کلاس درس، بگذریم و پرانتز رو ببندیم. خلاصه اش کنم، به خاطر من و اینکه شانس سر کار رفتنم تو غرب المان بیشتر بود خونه زندگی و رو جمع کردیم و از شرق کوچ کردیم به غرب و من دوباره شروع کردم به گشتن و تقاضانامه فرستادن و بالاخره کار پیدا کردم با همه اون سختی هایی که تو داستان خوندین و فکر کنید مثل تشنه ای بودم که به اب رسیده بود همه جوره مایه میذاشتم برای کارم، تو آلمانی که هیچکس یک دقیقه اضافه تر از ساعت کاریش نمیمونه صبح ها یک ساعت زودتر میرفتم و شب ها دو سه ساعت دیرتر برمیگشتم. دیگه میدونید به لطف خدا یه جوری کار کردم که نیکو که رییس بخش اورتو مطب بود، لنا دندانپزشک هم وطن و دوست خانوادگی خودش رو زد کنار و کار کردن با من رو انتخاب کرد. تو یه جمله از جون مایه گذاشتم( به لطف خدا) این وسط یه اتفاق دیگه افتاد که زندگی رو از قبل برام خیلی خیلی سخت تر کرد. تازه کارم رو شروع کرده بودم که دکتر ارنست مجبور شدن محل کارشون رو عوض کنن به خاطر دوره فوق تخصصشون. و این یعنی از اول دنبال کار گشتن یعنی یه شهر دیگه رفتن!! بله دکتر ارنست بیش از یک ساله که یه شهر دیگه زندگی میکنن و باز مثل دوران کلاس زبانم فقط بعضی آخر هفته ها میان پیش ما که کشیک ندارن. یادتونه یه وقت هایی جمعه شب ها براتون می نوشتم بعد ۱۲ ساعت کار و خستگی زدم به دل جاده! اخر هفته هایی که کشیک داشتن ما میرفتیم پیششون. تو شهر جدید که دو ساعتی با ما فاصله داره بچه ها مهد کودک نداشتن. اینجا معمولا بین یک تا سه سال باید منتظر جا باشی برای مهد بچه ها. غیر از اون مسئله کار من هم بود دیگه دوباره من مونده بودم و حوضم. روزی ۱۲ ساعت کار، دوتا بچه کوچک، کار خونه، درس، سر و کله زدن با پرستارهای جورواجور و مهد کودک، مریضی بچه ها در شرایطی که امکان مرخصی گرفتن نداشتم. دقیقا یه روزایی تا ۶، ۷ صبح نمیدونستم بچه ها رو امروز پیش کدوم پرستار باید ببرم یا اصلا پرستار دارم یا نه، در حالیکه ۸ باید سر کار می بودم. شنیدین میگن همسایه ها یاری کنن تا فلانی شوهر داری کنه؟ من خدا و ۱۴ معصومش و کل ملائک یاری میکردن تا بتونم شرایط زندگی رو کنترل کنم و برسم به کار و درسم از استرس ها و اذیت های محیط کارم هم که قبلا براتون مفصل تعریف کردم ولی من مثل غریقی بودم به ساحل رسیده بودم هیچ جوره حاضر نبودم کارم رو از دست بدم آسون که به دست نیاورده بودمش. ادامه دارد... کانال در ایتا مشاهدات و تجربه های یک مادرِ دندانپزشک ساکن آلمان https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef 💫انتشار مطالب فقط با ذکر منبع
به یکی دو تا سوال پاسخ بدم...
در مورد برنامه ریزی بچه ها برای زهرایاس وقتی نزدیک ۵ سال بود شروع کردیم محمد مهدی هم میدید و گاهی همراهی میکرد تا الان که دیگه کامل مشارکت داره. مسلما اوائل که نوشتن بلد نبود برنامه هاش رو نقاشی میکرد مثلا تلوزیون دیدن، کتاب خوندن و ... اوائل هدفمون این بود که فقط بتونه تفکر جامع رو تمرین کنه و در برنامه اش بیاره. یعنی کاملا ازاد بود در برنامه نوشتن و خودش فکر میکرد ما فقط گاهی راهنمایی میکردیم که مثلا آخر هفته است حمام هم باید بری، یا خرید خونه. ولی اصلا اینجوری نبود که ما بهشون بگیم برنامه هاشون چیه! اما کلاس اول که رفت یه سری نکات رو در اولویت بندی برنامه ها بهش یاد دادم تدریجا الان هم اگر فقط به خودشون باشه برنامه شون فقط تلوزیون بازیه 😅 احتیاج به مدیریت دارن اما خب خیلی پیشرفت داشتن و بهتر شدن کجا برنامه مینوشتن؟ یک برگه آچهار برمیداشتن. یعنی چیزی که براش ذوق داشتن فکر کنم همه سوالها رو در مورد برنامه ریزی جواب دادم کانال دکتر موتا مشاهدات و تجربه های یک مادرِ دندانپزشک ساکن آلمان https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef انتشار فقط با لینک کانال
در مورد رنگ کنسول هم ممنون از تعریفاتتون رنگش که چیز خاصی نبود به خود مسئول فروشگاه گفتم برای چی میخوام و اون مدل رنگ رو پیشنهاد داد. من فقط گفتم نیمه براق میخوام و اینکه با این رولر ها رنگ زدیم قسمت مشکی رو که خب کار رو تمیزتر از قلمو در میاره. کانال دکتر موتا مشاهدات و تجربه های یک مادرِ دندانپزشک ساکن آلمان https://eitaa.com/joinchat/3509321946Cbb998519ef انتشار فقط با لینک کانال