eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
350 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
• 🌿" زخم پیچک " 🎬 #قسمت_هشتم 🖇~ شاید برخی کابوس‌ها، انعکاس گذشته باشند؛ گذشته‌ای که در هر تپشِ روی
• 🌿" زخم پیچک " 🎬 🖇~گاهی حقیقت، درست همان‌جایے پنهان مےشود کہ آرامش آغاز مےگردد... جایے میان عطر چاے و پناهے امن... ~ *** کیسه‌ی داروهایم را گوشه‌ای می‌گذارم و بعد، به اتاق‌خواب سرک می‌کشم. لاله دستپاچه وسایلش را داخل کمد می‌گذارد و می‌ایستد. چهره‌اش را برانداز می‌کنم. طره‌ای از موهایش را پشت گوش می‌اندازد و به سمتم می‌آید. با لبخند جلو می‌روم و بی‌مقدمه درآغوشش می‌گیرم. لب‌هایم را روی پیشانی‌اش می‌گذارم. سرش را به سینه می‌چسبانم و عطر موهایش را با جان و دل استشمام می‌کنم. این دَم، لذت بخش‌ترین درمان هر عاشق است! لاله زبان به گلایه می‌گشاید: -لهم کردیی ولم کننن! و دقیقا همینجا، صحنه‌ی عاشقانه‌مان تمام می‌شود! نیم قدم فاصله می‌گیرد و زل می‌زند به چشمانم. -خوبی؟! لبخندی می‌زنم و دستش را می‌گیرم تا به اجبار هم که شده، کمی بنشینیم! -من که آره... تو چی؟ اوضاع و احوالت این مدت خوب بوده؟ لب به خنده باز می‌کند و سر تکان می‌دهد. -کی رسیدی؟ دستانش را به هم قفل می‌کند. - چند ساعتی میشه. خواستم بیام بیمارستان ولی باید قبلش تعمیرکار میاوردم که آب‌گرم‌کن رو درست کنه... بعدم که آقا آرمان تماس گرفت گفت مرخصت کردن. حرف‌هایم به راحتی ته می‌کشد. زل زدن‌هایم که از چند ثانیه فراتر می‌رود، لاله بلند می‌شود و موذب می‌گوید: -تو بشین من چای بیارم. صدای سوتِ کتری، سردردم را یادآوری می‌کند. پا‌ی راستم را روی پای دیگر می‌گذارم و به دلبندم زل می‌زنم. کسی که سخت به دستش آورده‌‌ام! لاله اما چای را که درون فنجان می‌ریزد شروع می‌کند به گشتن کابینت‌ها. صدای باز و بسته شدن‌شان که در خانه می‌پیچد، می‌گویم: -آبنبات چوبیا رو گذاشتم کابینت آخریه! سری تکان می‌دهد و درحالی که جعبه‌ی آبنبات را برمی‌دارد نگاهم می‌کند. -فردا بریم خونه‌ی مامانت؟ دل تنگش شدم... شرمنده، به آرامی لب تر می‌کنم. -باید برم! متعجب سینی را روی میز گذاشته رو روی مبل می‌نشیند. - کجا؟ -واسم بلیت گرفتن... می‌داند نمی‌توانم بیشتر توضیح دهم. -فکر می‌کردم با این اوصاف، حاج رحیم چند روز بهت مرخصی بده... -این پرونده مهمتر از مرخصیه! طبق عادت پوستِ ابنبات را با دندان باز می‌کند و داخل فنجان قرار می‌دهد. -همیشه همین بوده! یا من نبودم یا تو... درحالی که سرتکان می‌دهم و کف دستم را روی شقیقه‌ام فشار می‌دهم می‌گویم: -این پرونده که تموم شد چند هفته مرخصی می‌گیرم... ____ "نیم‌ساعت‌بعد" -لاله پاسپورتم تو کمد توعه؟... کمی بلند حرف می‌زنم تا صدایم را بشنود! -آره؛ صبر کن بیام. کمد را باز می‌کنم. بین کاغذ‌ها چشم می‌چرخانم. به‌یکباره چشمم به پوشه‌ی سبز رنگی می‌خورد که از دور چشمک می‌زند... کنجکاوی‌ام را تحریک می‌کند! همینکه برش می‌دارم لاله وارد اتاق می‌شود. با دیدن پوشه چند ثانیه مضطرب، خشکش می‌زند. -او...اون دست تو چیکار میکنه حیدر؟ 🌿بہ قلـــــم خانم‌باباش‌پـور ← پ.ن: به اخمت خستگی در می‌رود، لبخند لازم نیست کنار سینی چای تو اصلا قند لازم نیست ...☕️ ~لینڪ نــــاشناس👀👣↓ https://harfeto.timefriend.net/17593313906625 ~کاناݪ نــــاشناس✍🏼↓ https://eitaa.com/joinchat/2903311318C8e2bc8abb8
-لاادرے🪨🐚 شیشه بودیم و ترک خورده، ولی در همه عمر زخم را هدیه نکردیم به دستان کَسی ...
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
-𐙚
🌧🍊• -سقراط پذیرش نادانی، آغاز خردورزی است. انسان فقط زمانی خواهد توانست با استفاده از توانایی ذاتی خود خلاقانه عمل کند، و از محدودیت‌های خود فراتر برود که ابتدا محدودیت‌های خود را بشناسد و فروتنانه و صادقانه آن را بپذیرد. 🌱_• @eshgss110 ____
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
• 🌿" زخم پیچک " 🎬 #قسمت_نهم 🖇~گاهی حقیقت، درست همان‌جایے پنهان مےشود کہ آرامش آغاز مےگردد... جایے
" زخم پیچک " 🖇~گاهے رفتن، شبیهِ بریدن تکہ‌اے از جان است... بےآنکہ خونے بریزد، بےآنکه فریادے شنیدہ شود! گویے کہ در سکوتِ بدرقه‌اش، چیزے از او کم مےشود؛ رفتنے کہ هیچ بازگشتے جبرانش نمےکند...~ *** دستپاچه جلو می‌آید و پوشه را با لبخندی تصنعی از دستم می‌قاپد. -پاسپورتت تو این نیست. تو برو کفشاتو بپوش دو دقیقه‌ای میارمش! همینکه می‌خواهم زبان به اعتراض باز کنم، صدای زنگ تلفنِ همراهم بلند می‌شود. چپ چپ نگاهی به چهره‌ی خیس از عرقش می‌اندازم و تماس را وصل می‌کنم. -بله؟ -حیدر بیا جلو در. منتظرم. -میام. خدافظ! گوشی را که داخل جیب‌ام می‌گذارم، قبل از هر حرفی، لاله می‌گوید: -مدارک محرمانه‌‌ی شرکته! نمی‌شد بذارم ببینی! حرف‌اش منطقی‌ست! فرصت نمی‌دهد و بوسه‌ای روی صورت‌ام می‌نشاند. -برو عزیزم... ساک‌ام را از کنار چهارچوبِ در برمی‌دارم. با تصور اینکه قرار است بازهم بینمان فاصله بیفتد نفس پر آهی می‌کشم. لاله مدارک را روی تخت می‌گذارد و آهسته به سمت‌ام می‌آید. -تو که بری منم با فاصله‌ی چند روز باید برگردم! سرش را پایین می‌اندازد و ادامه می‌دهد: -راستش می‌خوام استعفا بدم! متعجب اخمی می‌کنم: -استعفا بدی؟ تو واسه به‌دست آوردن این شغل کلی زحمت کشیدی لاله! -اطلاعات اون شرکت دیگه به درد ایران نمی‌خوره! دیگه وقتشه برگردم... راستش خیلی وقته این تصمیمو گرفتم اما می‌ترسیدم حاج رحیم موافقت نکنه. تا اینکه خودش باهام تماس گرفت و گفت برگردم.. لبخندی می‌زند و با لبانی‌که طبق عادت غنچه کرده، می‌گوید: -دیگه می‌تونیم وقت بیشتری کنار هم بگذرونیم... با مکث کوتاهی سرتاپایم را ورانداز می‌کند و دست‌اش را به سمت یقه‌ام می‌آورد تا، تاخوردگی‌اش را صاف کند. -داروهاتو برداشتی؟! یادت نره جاهای آلوده ماسک بزنیا. لبخندی می‌زنم و سینه‌ام را پذیرای تن کوچک‌اش می‌کنم. شنیدن دم و بازدم‌اش آرامش‌ام را دوچندان می‌کند. کنار گوشش زمزمه می‌کنم: -مراقب خودت باش لاله... اگه اتفاقی افتاد به حاج رحیم بگو که بتونه کاری کنه باهم ارتباط بگیریم. سرش را از سینه‌ام فاصله می‌دهد و با خنده می‌گوید: -بله...بله... می‌دونم! ناسلامتی چند ساله دارم برا سازمان فعالیت می‌کنم جنابِ آقای برهانی! موهای فر‌ش را برای آخرین بار نگاه می‌کنم و طبق عادت، و به نیت کرم‌ریزی زمزمه می‌کنم: -من آن گلبرگ مغرورم نمی‌میرم ز بی‌آبی ولی بی‌دوست می‌میرم در این... شعرم نصفه می‌ماند! لاله دستش را روی دهانم می‌گذارد و با لبخندی شیطنت‌آمیز به سمت در هل‌ام می‌دهد. -دیرت شد آقای گلبرگِ مغرور! و دست به سینه، به چهارچوب در تکیه می‌دهد: -به سلامت... می‌خواهم بمانم! می‌خواهم تا ابد چشمان‌اش را در چند وجبی خود به تماشا بنشینم... اما سایه‌ی ماموریت روی شانه‌ام سنگینی می‌کند! درحالی که با انگشتِ اشاره کفش‌ام را درون پایم جا می‌دهم، دست دیگرم را در هوا تکان می‌دهم و در را پشت سرم می‌بندم. 🌿بہ قلــــم خانم باباش‌پور ←پ.ن: چگونه سیر شود چشمم از تماشایت؟ که جاودانه‌ترین لحظهٔ تماشایی👀🍂 -حسین‌منزوے ~لینڪ نــــاشناس👀👣↓ https://harfeto.timefriend.net/17593313906625 ~کاناݪ نــــاشناس✍🏼↓ https://eitaa.com/joinchat/2903311318C8e2bc8abb8
-نفیسه سادات موسوے📿🌚 هرچه گشتیم کسی یکدل و یکرنگ نبود ردِ می مانده به پیراهن سجاده فروش...
5.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو را یک دل بیش نیست یعقوب! در یک دل دو دوست نمیگنجد... @binahayat_ir
گاهی خدا با یه نشونه‌ی کوچیک، یه سنگ از حرم یه بانو، تو روز ولادتـ‌ـ‌ شان یادآوری می‌کنه بهت که مسیرت درسته..:) و چادر، فقط یه پارچه نیست! یه عهدِ زینبیه ♥️✨
هدایت شده از حامد زمانی | Hamed Zamany
28.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این آخرین قدم برای دیدنت ویدیو کامل را روی کانال یوتیوب بینید (YouTube.com/@hamedzamany-music?si=anCK...) 🆔️@hamedzamany1
24.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌« سیده زینب » 🎙با مدّاحی: حاج 🗓 یکشنبه ۴ آبان ماه ۱۴۰۴ جشن میلاد حضرت زینب کبری سلام الله علیها ‌ 📍 هیئت‌ثارالله‌زنجان (رهروان امام و شهدا) [ @mahdirasuli_ir ] [ @sarallah_zanjan ]