eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
372 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
همین الان اگر ملک‌الموت سر رسد وتو را به عالم باقی فراخوانَد، _ هرچند با شهادت _‌ آماده­ ای؟ -آوینیِ‌جان-
-حسین جنتے🪨🔮• چه می‌پرسی ز حالم؟ سنگ می‌بارد، بلورم من! به رســوا کردنِ ایوب مشــغولم، صــبورم من
هدایت شده از مِتــانُــویــا🇮🇷
_
...🪁 با آدمایی دوست بشین که خستگیشون با چایی در میره، اینا هم کم توقعن، هم زود حالشون خوب میشه، هم بعد چایی شما رو بیشتر دوست دارن🙂
صائب تبریزے👀🌹! گل‌ چو خنـدید محال‌ است‌ دگـر غنچه‌ شـود سر چو آشفته‌ شد از عشق به‌ سامان‌ نشود
4_5963223264820987063.mp3
زمان: حجم: 1.18M
🎙اعتماد به خداوند در ازدواج 👤 عباسے ولدے 🕓 زمان پادکست : ۹ دقیقہ
...🐋 یه افسانه ژاپنی هست که میگه: اگه تو این زندگی آرزوی براورده نشده و رویای واقعی نشده ای داریم؛ حتما تو زندگی قبلی بهش رسیدیم و دیدیم خوش نمیگذره...🙂 افسانه‌ش باحال بود! غصه‌شو نخور رفیق:)"!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت40🎬 تا کی باید زندگی‌ام را روی همین چرخ جلو ببرم؟ نگاهم را می‌دوزم به چاقویی که هنو
🎬 با برخورد چیزی به صورتم، جیغی می‌کشم. تعادلم را از دست می‌دهم. از عقب زمین می‌خورم. کمرم تیر می‌کشد. آهی می‌کشم. سرم می‌چرخد و می‌نشیند روی کبوتری که از کمد، بیرون پریده است و حالا خودش را به شیشه می‌زد. خدای من! باورم نمی‌شود. دلیل این همه اضطرابم و ترسم، این کبوتر زبان بسته بود؟! با صدای بلند فریاد می‌زنم: -وایی خدای! مُردمو زنده شدم! صدای خنده‌ام، میان صدای بال و پر زدنش گم می‌شود. یادم نمی‌آید آخرین باری که اینطور خندیده‌ام کی بود؟! -عه عه صبر کن! از روی زمین بلند می‌شوم. دستم را روی کمرم فشار می‌دهم. به سمت پنجره می‌رومو پرده را از مقابلش کنار می‌زنم. -صبر کن ببینم! تو بودی اینقدر من و ترسوندی؟ پس این صدای بال و پر زدنت بود که شبیه ورق زدن کتاب بود؟! به این جا که می‌رسد، یک لحظه چیزی در مغزم تکان می‌خورد. چیزی آشنا...شاید همان چیزی که می‌توانست کمکمان کند. من را! پیمان را! دستم را دور تن کبوتر، حلقه می‌کنم. یک... دو... سه... از پنجره پرتش می‌کنم بیرون. در هوا بال بال می‌زند و چند پر از پرهایش کنار شیشه، زمین می‌افتد. -برو به سلامت! پنجره را می‌بندم و پرده را می‌کشم. تکیه می‌دهم به پنجره! دستم را روی سرم فشار می‌دهم و زمزمه می‌کنم: "خدای من اسمش چی بود! اسم اون کتاب لعنتی چی بود؟ اقتصاد کلان؟ نه نه این نیست! کنترل کیفیت هم که مطمئنم نبود! خوب پس... آها آره آره خودشه! خود خودشه! طراحی صنعتی بود! مطمئنم خودشه!" کف دستم را به هم می‌کوبم. قدم هایم را تیز می‌کنم و خودم را می‌رسانم به موبایلی که روی میز تحریر بود! لیست مخاطبین را که باز می‌کنم، نگاهم می‌خورد به تنها اسمی که نمایش داده شده! "سعید ترابی" سریع روی نامش ضربه می‌زنم. چند بوق که می‌خورد، تماس وصل می‌شود و صدایش در گوشم می‌پیچد: -بله؟ اجازه نمی‌دهم چیز دیگری بگوید. سریع می‌گویم: -سلام. صدای زمزمه‌ی بم مردانه‌اش می‌پیچد: -سلام. بله؟ دستم را لای موهایم می‌برم و نگاهم می‌نشیند روی فرش: -من...من یادم اومد. فهمیدم چطوری پدر نسیمو پیدا کنیم! کمی من و من می‌کند. صدای بسته شدن در اتاق از پشت تلفن که می‌آید، می‌پرسد: -خوب، حالا چطوری...؟! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
ابوسعید ابوالخیر🦋🕯•° گفتمش: احوال عمرِ ما چه باشد؟ عمر چیست؟ گفت: یا برقےست یا شمعےست یا پروانه‌اے..