³⁵- مایه اجابت سایر دعاهاست
#فایدهدعاکردنبرایظهورامامزمانعج
🌱_•
@eshgss110
____
هدایت شده از جهاد فرهنگی شیراز
29.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ پنجم
جشن بزرگ خانوادگی بیعت
ورزشگاه حافظیه شیراز ۱۳ تیر
پشت صحنه و خلاصه مراسم
─━━━⊱🌺🌸️⊰━━━━─
قرارگاه جهاد فرهنگی شیراز
@JahadefarhangiSHZ
اگرحبّعلیبنابیطالبتورا
بهعملکشاند،بدانحبّتو
صادقوراستیناست!
_استادمطهری
³⁶- بهترین وسیله رفتن بسوی خداست
#فایدهدعاکردنبرایظهورامامزمانعج
🌱_•
@eshgss110
____
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
سلام😃 امیدوارم حالتون خوب باشه💗 میخوایم در کنار هم عید امسال رو باشکوه تر از سال های قبل برگزار کنی
با تشکر از کسایے که تو عید ولایت کمکاری کردن و با کوچک ترین کارها دل لااقل یک نفرو شاد کردن🌿🌻
اجرتون با امیرالمومنین🙃❤️
#پلاڪ
😂😂طنز جبهه😂😂
بر خلاف همه اشخاص كه موقع نماز و دعا، اگر ميگفتي: «التماس دعا» جواب ميشنيدي: «محتاجيم به دعا» به بعضي از بچههاي حاضر جواب كه ميگفتي جوابهاي ديگري ميگفتند.
يكبار به يكي گفتم: «فلاني ما را هم دعا بفرما»
فورا گفت: «شرمنده سرم شلوغه. ولي باشه، چشم. سعي خودمو ميكنم. اگه رسيدم رو چشام!»
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
³⁷- مایه دفع بلا و هلاکت است
#فایدهدعاکردنبرایظهورامامزمانعج
🌱_•
@eshgss110
____
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #قسمت_89 محمد: _کیوان اختر تو چه وضعیه؟
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_90
محمد:
_چندتا سوال میپرسم، اگه جوابشون آره بود دوبار پلک بزن.
آنقدر حالش خوب نبود که بتواند بنویسد.
چارهای نداشتم؛ برای همین مجبور بودم از این روش استفاده کنم.
در عرض چند ثانیه تمام احتمالات و موارد مشکوکِ پرونده را در ذهنم اولویت بندی کردم.
عکس نادر را مقابل چشمش گرفتم.
_اینو میشناسی؟
دوبار پلک زد.
کامیار به یک باره پرسید
_اولین بار کجا دیدیش!؟
پوکرفیس با دست، پس کلهاش زدم.
_عقل کل...دقیقا اینو چطوری جواب بده؟!
همانجایی را که زده بودم مالید و سرش را پایین انداخت.
بیخیالش شدم و به کیوان نگاه کردم.
_ازت خواسته بود واسش کاری انجام بدی؟
با بالا بردن ابرو، حرفم را رد کرد.
با صدای به شدت خشدارش گفت
_چیزیو دیدم و شنیدم که نباید میدیدم و میشنیدم!
دوباره طلبکارانه به کامیار نگاه کردم.
مظلوم شانه بالا انداخت.
_تقصیر من نیست؛ دکترش گفت نمیتونه حرف بزنه.
نفس عمیقی کشیدم و کنجکاو پرسیدم:
_چیو؟
_انگار چند سال قبل مدیر بیمارستان با گرفتن رشوه استخدامش کرد...
یه روز قبل از این اتفاق اومد سراغش.
تا اونجا که من اطلاع دارم اقای قربانی(مدیر بیمارستان) نسبت به پول طمعش زیاد بود...
یکدفعه صحبتش را قطع کرد.
چند بار سرفه کرد.
لیوانش را پر کردم و کمک کردم کمی بخورد.
نفس که جا آمد چشمانش را بست و ادامه داد.
_با یه فلش تهدیدش کرد!
در عوض فاش نکردن اون مدارک پول زیادی طلب کرد.
بینشون دعوا شد... بقیهشو خودتون میدونید.
_تا اینجا منطقیه.
سه نفر دیگه کیا بودن؟
_نمیدونم!
سرم تکان دادم و گفتم
_ممنون...
هروقت حنجرهتون بهتر شد بیشتر گپ میزنیم.
فعلا...
حسین:
سید همراه عماد، برگه به دست وارد اتاق شد.
چهار هندوانهای را که خریده بود روی زمین گذاشت.
_سلام بر آقا حسینِ ملقب به کمیل!
احوال شما؟
ماسک اکسیژن را از صورتم برداشتم و لبخندی تحویلش دادم.
_سلـام
بیشتر از این نفسم برای حرف زدن یاری نمیکرد.
بالش زیر سرم را بالا آورد.
همینکه دستش را پشت کمرم گذاشت تا کمک کند بنشینم، درد تا مغز استخوانم نفوذ کرد.
چشمم را محکم روی هم گذاشتم و از جان و دل آخی گفتم.
سید با احتیاط ماسک را برگرداند جایی که باید.
پیشانیام را بوسید و خنده کنان دستش را روی کمرم حرکت داد.
_از منم زودتر پیر شدی که مسلمون...
ناسلامتی اومده بودم یه ماموریت ببندم به نافت.
به دم و دستگاهی که به من وصل بود اشاره کرد.
_با این اوصاف باید تجدید نظر کنم.
صدهزار حیف که حرف زدن برایم سخت بود وگرنه ...
بگذریم.
عماد درگیر هندوانه بود.
بعد چند دقیقه قاچی از آن را روی میز گذاشت و با سید مشغول خوردن شد.
_آها راستی...کولهای که به دستمون رسید خیلی پر بار بود.خسته نباشی
با آوردن اسم کوله تمام لحظات نفسگیر آخرین ماموریتم تداعی شد.
پایان یادآوریهایم ختم میشد به مرتضی(:
تمام سعیم بر این بود که چشمانم خیس نشود ولی آنقدرها هم موفق نبودم.
_چه خبر از...مرتضی؟؟!
سید نگاهش را گرفت و به سمت یخچال رفت.
_چقدر هوا گرمه!
عماد خواست حرفی بزند که در باز شد.
با آمدن پرستار، سرم را به جهت مخالف برگرداندم.
کارهایش که تمام شد، عماد یک کیسهی پارچهایِ را که از خون پوشیده شده بود و گوشه کنارش کمی سوخته بود روی پایم گذاشت.
_دیر رسیدیم...
ماشینش تو یه انفجار سوخت؛
خودشم...!
سرش را از شرمندگی پایین انداخت
_تنها چیزی که باقی مونده همینه
انگار قبل از شهادت انداخته بودش بیرونِ ماشین که زیاد نسوخته
دستم به وضوح میلرزید.
از آن بدن ورزیده، جز خاکستری که میهمانِ نسیم شد چیزی نماند...
تک تک کلماتی که عماد به زبان میآورد زخم عمیقی بر دلم میزد که ترمیمش سالها طول میکشید.
چه بسا این سالها به درازای عمر کوتاهم باشد!
پ.ن: بہ خداحافظے تلخ تو سوگند
ڪہ تو رفتے و دلم ثانیہاے بند نشد(:
«فاضݪ نظرے»
لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16889176242465
به قلـــــم: فاطمه بیاتی
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨