.• کتابِ مرتضی و مصطفی •.
" قسمت۲۴ "
|فصل نهم : روز تاسوعا پیش عباسم|
{ پایان فصل نهم }
...💔...
شیخ محمد آمد و گفت: «ابوعلی! بلند شو. بچهها همه دارن نگاه می کنن، پاشو. بعدِ سید کار دست توئه، پاشو.» اصلا نمی فهمیدم چه می گوید. روی بدن سید افتاده بودم و زار می زدم. با نهیب و تشر شیخ محمد به خودم آمدم که گفت: «ابوعلی! پاشو خودت رو جمع کن. روحیه بچهها رو بیشتر از این بهم نریز! والله به خدا اگه سید راضی باشه تو این طوری می کنی!» بلند شدم، اما حالم عوض نشد. شیخ محمد که دید من بلند شدم، سریع رفت پیش بچهها.
با زحمت جنازه ی سیدابراهیم را انداختم روی کولم. پاهای سید روی زمین کشیده می شد. اشک می ریختم و او را می آوردم عقب. ۷۰، ۸۰ متر که آمدم، نفس ام برید. اما اگر او را زمین می گذاشتم، ممکن بود دیگر نتوانم بلندش کنم. دغدغهام نیفتادن جنازه سید دست دشمن بود. به دیوار تکیه دادم و نفس گرفتم. هر طوری بود او را به اولین خانه ای که در القراصی گرفته بودیم و محل لجستیک مان شده بود، رساندم.
تا غروب جنازه سید همان جا ماند. بعد از تاریکی هوا او را پتوپیچ کردیم، فرستادیم عقب؛ اما خودمان همان جا ماندیم.
نیروهای کمکی از سمت راست آمدند. با فشاری که به دشمن وارد آوردیم، آنها را مجبور به عقبنشینی کردیم.
بعد از گرفتن القراصی و تحویل آن به نیروهای جدید، برگشتیم عقب. اما من دیگر دل و دماغ نداشتم. همین جور بی خود اشک ام می آمد و نمی توانستم جلوی آن را بگیرم. بچهها خیلی دلداری ام می دادند؛ اما داغ سید خیلی برایم سنگین بود.
یک هفته بعد از شهادت سید، حاج قاسم به مقر ما در یک مدرسه آمد. آن روز فرمانده تیپ من را به حاج قاسم معرفی کرد و گفت: «هر جا سیدابراهیم بوده و می رفته، ابوعلی هم دنبالش بوده است.» همان روز من به عنوان جانشین سیدابراهیم معرفی شدم و فرماندهی یگان ناصرین به من سپرده شد.
حاج قاسم در سخنرانی آن روزش برای بچهها، از سیدابراهیم یاد کرد و گفت: «من آن زمان در دیرالعدس دیدم یک صدای خیلی برجسته ای می آید؛ سیدابراهیم صدرزاده خیلی صدای مردانه ای داشت، مثل داش مشتی های تهرانی. من او را نمی شناختم. وقتی از پشت بی سیم حرف می زد، گفتم: «او کیست که از تهران آمده و در تیپ فاطمیون جای گرفته است.» حسین [بادپا] گفت: «سیدابراهیم.» وقتی از دیرالعدس برمی گشتیم، از حسین [بادپا] سؤال کردم: «این سیدابراهیم کیست که با این صدای بلند و مردونه صحبت می کرد؟» سید را نشان داد [و] گفت: «این.» یک جوان رشید، باریک که خیلی تو دل برو بود و آدم لذت می برد که نگاهش کند. من واقعا عاشقش بودم. پرسیدم: «چطور به اینجا آمده است.» [گفتند:] این جوان چون ما راه نمی دادیم بیاید، رفت مشهد و در قالب فاطمیون و به اسم افغانی ثبت نام کرده و به اینجا آمده بود؛ زرنگ به این می گویند. زرنگ به من و امثال من نمی گویند. زرنگ فردی نیست که به دنبال مال جمع کردن و گول زدن مردم است. زرنگ و با ذکاوت شخصی است که فرصت ها را به این شکل به دست می آورد. زرنگ یعنی کسی که فرصت ها را به نحو احسنت استفاده می کند. چرا وی این کار را کرد، چون خیلی قیمت دارد. خدا کسی را که در راهش جهاد می کند، دوست دارد. فَضَّلَ اللّهُ المجاهدینَ عَلَی القاعِدینَ أَجرًا عظیمًا. اگر کسی را خدا دوست داشته باشد، محبت، عشق و عاطفه اش را در دل ها آکنده می کند. امثال سیدابراهیم در خیابانهای تهران بسیارند، اما آن چیزی که سیدابراهیم را بسیار عزیز کرد، این مسأله بود.»
من شعری درباره سیدابراهیم سروده بودم که آن روز جلوی حاج قاسم خواندم:
ظهر تاسوعا میان کربلای دیگری
در ره عشق حسین دیدم که بی پا و سری
خوب دیدم عشق در قلب تو غوغا می کند
دشمن بی دین ز احساس ت پروا می کند
خوب دیدم مصطفی عباسِ زینب می شود
روز روشن بر همه تکفیریان شب می شود
ای برادر مصطفی ای سرو قامت ای رشید
ای نگهبان حرم ای مرد میدان ای شهید
خوب دیدم چهره ات یک لحظه غرق نور شد
ظهر تاسوعا خدایا چشم دنیا کور شد
از رشادت های تو هر چه بگویم من کم است
ذکر عشق تو به بی بی روی دردم مرهم است
گفته بودی اربعین پای پیاده کربلا
آه سید، رهسپارم می روم من تو بیا
وعدهی دیدار ما ای جان من ای مصطفی
اربعین در کربلا در کربلا در کربلا
این خوابی بود که سیدابراهیم دیده بود. یک بار که با شیخ محمد دور هم نشسته بودیم، سید گفت: «ابوعلی! دیشب خواب دیدم با هم پیاده داریم می ریم کربلا.» خیلی انتظار تعبیر خواب سید را می کشیدم.جدای از این، چندین بار به هم قول داده بودیم، هر کدام زودتر شهید شدیم، او آن دیگری را شفاعت کند. یک بار یکی از بچهها داشت از من و سید فیلم می گرفت. اول از من پرسید: «تو این قدر شهید شهید می کنی، هیچ پیامی نداری؟» سید کنارم بود. رو به دوربین گفتم: «ما با هم یه قرارهایی گذاشتیم. الانم متذکّر می شیم که هر کدوم مون زودتر پرید - البته این سید زودتر می پره - هر کی زودتر پرید، بره بستْ
در خونه حضرت سیدالشهدا بشینه، شهادت اون یکی رو بگیره. اگر این کارو نکنه، شهید پَستیه.»
یک بار دیگر توی ماشین بودیم که این صحبت شد. آنجا سیدابراهیم رو به دوربین گفت: «مردم! تا حالا شهید پست دیدین؟.»
سیدابراهیم که شهید شد، پدرش می خواست آخرین مسئولیت اش را روی سنگ قبرش بنویسد. من به او گفتم: «آخرین مسئولیت سیدابراهیم جانشین تیپ بود. منتهی شاید اگه خود سیدابراهیم هم بود، راضی نمی شد که مسئولیتش رو روی مثلاً سنگ قبرش بنویسند. هیچ وقت دوست نداشت مطرح بشه.»
روی سنگ قبرش حک شد: «فرمانده گردان عمار تیپ فاطمیون.»
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •.
" قسمت۲۵ "
|فصل دهم : حوالی شهادت|
{ پایان فصل دهم }
...💔...
بعد از عملیات القراصی، بچههای صابرین برای عملیات به «عبطین» رفتند. من هم با آنها رفتم و جواد را فرستادم تا یگان ناصرین را دست بگیرد.
در عملیات عبطین هم حاج قاسم شخصاً حضور داشت. جلودار ستون، چهار تا تانک بودند. حاج قاسم با تویوتا برای بررسی موقعیت منطقه جلوی این تانک ها حرکت می کرد.
بار دیگر وقتی ما در مدرسه ای مستقر شده و منتظر فرمان آغاز حمله بودیم، حاجی را دیدیم که بدون محافظ وارد شد، از پلهها رفت بالا و خودش را رساند پشت بام. او از آنجا با دوربین منطقه را رصد کرد.
با پایان یافتن عملیات، نیروهای لشکر به ایران برگشتند، اما من با مسئولین لشکر صحبت کردم و ماندم.
مدتی بعد، دشمن موفق شد القراصی را دوباره بگیرد. آنها طی عملیاتی تمام خانه هایی که نیروهای ما در آن حضور داشتند را با تانک زده بودند. تعدادی شهید و حتی اسیر هم دادیم.
من با مسئولیت فرماندهی یگان ناصرین در این عملیات حضور داشتم. این یگان ۳۰ نفر نیرو داشت؛ ۳۰ نفر نیروی کیفی که اکثراً دست پرورده سیدابراهیم بودند.
قرار بود در این عملیات ما خط شکن باشیم. اولین باری بود که در نبود سیدابراهیم یگان او را فرماندهی می کردم. کمی نگرانی و استرس داشتم. به خودش متوسّل شدم و گفتم: «سید! اینها همه نیروهای خودت هستن. اگه قرار باشه کار دست من باشه، می دونم نمی تونم از پس اش بربیام. خودت کمک کن بتونم سربلند بیرون بیام.»
با عنایت خدا و مددی که از سیدابراهیم گرفتم، در آن عملیات خون از دماغ یکی از این ۳۰ نفر هم نیامد. ما بعد از نفوذ دو کیلومتری در دل دشمن، با روشن شدن هوا، از مواضع مان به آنها حمله کرده و کاملاً غافلگیرشان کردیم. دوباره با کمک بقیه یگان ها، القراصی آزاد شد.
یگان ناصرین به عقب برگشت، اما من با یکی از بچهها رفتیم جلو، توی دل دشمن. آن قدر رفتیم تا محل تجمع شان را پیدا کردیم. سریع بی سیم را روشن کردم و به «ایوب»، فرمانده عملیات گفتم: «ایوب، ایوب، ابوعلی!» ادامه دادم: «ایوب جان! ما آغل زنبورشان را پیدا کردیم. گراش رو می دیم، شما آتیش بریزید.» ایوب گفت: «ابوعلی! کجایی لامصّب؟ چرا برنمی گردی؟» نگو همه برگشته و فقط ما مانده بودیم. ایوب هم ما را شهید حساب کرده بود. به او گفتم: «حاجی! تازه ما آغلشون رو پیدا کردیم، کجا برگردیم. سفره پهن پهنه. فقط باید آتیش بریزید.» این بار فریاد کشید و گفت: «بهت می گم برگرد! این یه دستوره! به هیچ چیز دیگه ای هم کار نداشته باش.»
وقتی برگشتیم، فهمیدیم بعضی از گردان ها شهید و مجروح و اسیر داده اند.
بعد از عملیات، رفتم مرخصی. وقتی دوباره برگشتم، یگان ناصرین متحول شده بود. همه جدید بودند. حالم گرفته شد. رفتم مسئولیت این یگان را تحویل فرماندهی دادم. او گفت: «حالا کجا می خوای کار کنی؟» گفتم: «هر جا که شد. هیچ فرقی برام نمی کنه. شما بگی جاروزن مقر بشم، می شم. اومدم کار کنم.» گفت: «من تو رو فرمانده محور غربی خان طومان معرفی کردم.» روی حرفش چیزی نگفتم.
در عملیات«خان طومان» فرمانده محوری شدم که سه گردان پیاده و یک گردان احتیاط زیر دستم بود. عملیات به خوبی پیش رفت و ما موفق شدیم خان طومان را بگیریم. با یک حرکت دیگر می توانستیم اتوبان حلب - دمشق را هم بگیریم. برنامه هم همین بود. اگر اتوبان را می گرفتیم، نیمی از راه آزادی «فوعه» و «کفریا» را هم رفته بودیم. پشت بندش «ادلب» را هم می گرفتیم.
در آن عملیات از ناحیه پهلو مجروح شدم. منتقلم کردند عقب و حتی می خواستند منتقلم کنند به ایران. چون جانشینم «جان محمودی» شهید شده بود، امکان داشت کار به مشکل بخورد. به همین خاطر شلنگ سرم را در بیمارستان قیچی کردم و آنژیو به دست، برگشتم خط.
فرمانده لشکر وقتی من را دید، گفت: «برای چی برگشتی خط؟ تو وضعت مناسب نیست، برگرد برو.» گفتم: «جانشینم شهید شده. اگه برم کار زمین می مونه. باید خودم بالا سر کار باشم.» مدتی که آنجا بودم، هر روز می رفتم درمانگاه و پانسمانم را عوض می کردم.
بعد از دو ماه حضور در خط، باید خط را تحویل نیروهای جدید می دادم؛ نیروهایی که از شیراز آمده بودند. خط را تحویل دادیم و برگشتیم. آنها هم بعد از دو ماه خط را تحویل بچههای شمال دادند. این مقطع مصادف شد با زمان آتش بس در منطقه. اما مثل همیشه، دشمن با نقض آتش بس و حمله به خان طومان، خط را شکست و علاوه بر خان طومان، «خلصه»، «برنه» و «زیتان» را هم اشغال کرد. نوروز ۱۳۹۵ برای مرخصی آمدم ایران.سیدابراهیم هم همین بود. یعنی تا دوره آخر هم به او گیر می دادند. با این که مسئولیت های سنگینی داشت، مسئول محور بود، جانشین تیپ بود، اما باز هم مانع تراشی می کردند.
خود من هم همین جور. آخرین سِمَتم مسئول محور خان طومان بود. چهار تا گردان زیر مجموعه ام بودند. با این حال، الان یک ماه است می خواهم بروم، نمی گذارند و گیر توی کارم می آورند. حالا ای
ت نماز تحت قبه سیدالشهداء (صلوات اللّه علیه) در تاریخ هفدهم شهریور ماه ۱۳۹۰ مصادف با نهم شوال ۱۴۳۲ را که به جا آوردم، برسد به کسانی که در تشییع جنازه ام شرکت کرده اند، غسلم داده و کفنم کرده و به خاک سپرده و در مراسم تعزیه ام شرکت می کنند، هدیه نموده و امیدوارم خداوند متعال، اربابم اباعبدالله الحسین (صلوات اللّه علیه) را شفیع و دست گیرشان در یوم الحسرت قرار دهد؛ انشاءالله.
ضمناً همه را تحت قبه دعا نمودم؛ مخصوصا تمامی همسفرانی که أین جانب را همراهی کردند و احتمالا از من دلخور و یا رنجیده شده اند.
برای شب اول قبرم دعا نموده و در زیارت عاشورایی که از تاریخ دهم محرم الحرام تا اربعین، بعد از نماز صبح که انشاءالله تحت قبه می خوانم، دعاگویم و برای فرج امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بسیار دعا کنید که فرج مان در فرج آقا و مولای مان صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است.
از همه حلالیت می طلبم؛ مخصوصاً همسرم مریم، دخترم نفیسه و پسرم علی ...مرتضی عطایی...
...💔...
🔴 قسمت آخر
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت46
این قسمت:اراده خدا
بهش آرام بخش دادم ... 💊
تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم ...
نشسته بودم و نگاهش میکردم ... 👀
زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد ... 🎥
هیچ وقت، هیچکس دستش را برای کمک به من بلند نکرده بود ... 😔
فردا صبح با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم ... 🚗
جز چند تا خراش جزئی سالم بود ...
راه افتادیم ...
توی مسیر خیلی ساکت بود ...
بالاخره سکوت رو شکست ...
-چرا این کارو کردی ؟... 🤔
زیر چشمی نگاهش کردم ...
-به خاطر تو نبود ...
به من به پدرت بدهکار بودم ...
لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه ...
-تو چی؟ 🧐
لابد لیاقتش یه آدم مثل توئه ...
بغل زدم ...
بعد از چند لحظه ...
-من ۱۳ سالم بود که خیابون خواب شدم ... 🛣️
بچه بودم دلم میخواست دکتر بشم ...👨⚕️
درس میخوندم، کار میکردم ...
از خواهر و برادر هام مراقبت میکردم ...👨👧👦
می خواستم از تو اون کثافت خودم و اونا رو بیرون بکشم ...
اما بدتر توش غرق شدم ...
من می خواستم اون طوری زندگی کنم ...
دیدن حنیف و پدر تو تنها شانس کل زندگی من بود ... 😔
رسوندمش در خونه ...🏠
با ترمز ماشین حاجی سریع از خونه بیرون اومد ... 🏃♂️
مشخص بود تمام شب پشت پنجره منتظر ما کشیک می کشیده ...
وقتی احد داشت پیاده میشد ...
رو کرد به من ...
-پدرم همیشه میگه، توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره ... 🚫
زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست ...🤲
این را گفت و از ماشین پیاده شد ...🚶♂️
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت47
این قسمت : من گاو نیستم
برگشتم خونه ... 🏠
تمام مدت جمله احد توی ذهنم میچرخید ...
یک لحظه به خودم اومدم ...
استنلی اگر واقعاً چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه ... یعنی ... .😥
تمام اتفاقات زندگیم ...
آیات قرآن ...
بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن ...🏃♂️
دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن ...
از اول این بار با دقت ... 😳
شب شده بود ...
بی وقفه تا شب فقط قران خونده بودم ...
بدون آب ... 🥤
بدون غذا ...🍛
بستمش ... 🙂
ولو شدم روی تخت و قرآن را گذاشتم روی سینم ...
"ما دست شما را می گیریم ...
شما را تنها نمیزاریم ...
هدایت را به سوی شما می فرستیم ...
اما آیا چشم برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست ...
آیا شما هدایت رو می پذیرید و یا چشمهاتون رو به روی اونها میبندید ..."
تازه میتونستم خدا رو توی زندگیم ببینم ...
اشک قطره قطره از چشمم پایین میومد ... 😭
من داشتم خدا رو میدیدم ...
نعمتها و هدایتش رو ...
برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس میکردم ...
نزدیک صبح رفتم جلوی در منتظر شدم بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه ...🏢
مادرشون اون هارو بدرقه کرد و برگشت داخل ...
بعد از کلی دل دل کردن ...
رفتم زنگ در رو زدم ...
حاج اقا اومد دم در ... 🚪
نگاهش سنگین بود ...😕
-احد حالش چطوره؟...
-کل دیروز توی اتاقش بود ...
غذا هم نخورد ...
امروز صبح زود رفت مدرسه ...
از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد ... 🗣️
موقع رفتن بهم گفت معذرت می خوام ...
-متاسفم ...😔
مکث کرد ...
حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست ...
سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم ...🚶♂️
-استنلی شبیه آدمی نیستی که برای احوالپرسی اومده باشه ...
چرخیدم سمتش ...
-هیچی فقط اومده بودم بگم ...
من گاو نیستم ... 😶
یعنی ...
دیگه گاو نیستم ... .🚫
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت48
این قسمت :دست خدا
حال احد کم کم خوب شد....
برای اولین بار که با پدرش اومد مسجد،بچه ها ریختن دورش...
پسر حاجی بود....🙂
من سمتشون نمی رفتم تا اینکه خود احد اومد سراغم...🚶♂️
-میگن عشق و نفرت دو روی یه سکه است...
فکر کنم دشمنی و برادری هم همین طوره....
خندید و گفت...
حاضرم پدرم را باهات شریک شم... 🙂
خنده ام گرفت...
ما دو تا برادر و رفیق هم شدیم...👥👬
اونقدر که پاتوق احد خونه من شده بود.... 🏠
و اینکه اون روز چه اتفاقی افتاده بود،مدت ها مثل یه راز بین ما دو تا باقی موند...
البته بهتره بگم من جرات نمی کردم به حاجی بگم پسرش رو کجاها برده بودم...😨😬
و چه بلایی سرش اورده بودم...
سال ۲٠۱۱،مراسم تشرف من به اسلام انجام شد...
اکثر افراد بعد از تشرف اسم شون را عوض می کردن و یه اسم اسلامی انتخاب می کردن...
اما من این کار رو نکردم...🚫
من توی زندگی قبلی ام آدم درستی نبودم...
هر چند عوض شده بودم اما دلم نمی خواست کسی من رو با بزرگ ترین بندگان مقدس خدا صدا کنه...
من لیاقتش را نداشتم...😔
اون روز،من تمام خاطراتم رو از بچگی برای حاجی تعریف کردم...
و اون با چشم های پر از اشک گوش می داد...🥺
بلند شد و پیشونی من رو بوسید...
-استنلی...
تو ادم بزرگی هستی...
که از اون زندگی تا اینجا اومدی...
خدا هیچ بنده ای رو تنها نمی گذاره و دست هدایتش رو سمت اونها می گیره...
اما اونها بی توجه به لطف خدا،بهش پشت می کنن...
خدا عهد کرده،گناه افرادی که از صمیم قلب ایمان میارن و با سوی اون برمی گردن رو می بخشه و گذشته شون رو پاک میکنه...🙂
هرگز فراموش نکن...
دست تو،توی دست خداست...🌿
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت49
این قسمت : اولین نماز
چند هفته،حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید...⏳
تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم...
کلی تمرین کردم...
سخت تر از همه تلفظ بود...
گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت...🤦♂️
خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن...
می خواستم اولین نماز رو خونه خودم بخونم...🏠
تنها... 🚫
از لحظه ای که قصد کردم...
فشار سنگینی شروع شد...
فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه ام بیشتر می شد...
وضو گرفتم...
سجاده رو پهن کردم...
مهر رو گذاشتم...
دستم رو بالا اوردم...
نیت کردم و ﷲاکبر گفتم...
هر بخش رو که انجام می دادم همه گذشته ام جلوی چشمم اومد...😔
صحنه های گناه و ناپاک...
هر لحظه فشار توی قلبم سنگین تر می شد...💔
تا جایی که حس می کردم الان روح از بدنم خارج میشه...
تک تک سلول هام داشت متلاشی می شد...
بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می اومد...🧲
انگار دو نفر از زمین و اسمان،من رو می کشیدند...
چند بار تصمیم گرفتم نماز را بشکنم و رها کنم...
اما بعد گفتم...
نه استنلی...
تو قوی تر از اینی...
می تونی طاقت بیاری...
ادامه بده...
تو می تونی...💪
وقتی نماز به سلام رسیده بود...
همه چیز ارام شد...
ارام ارام...
ﷲاکبر اخر رو که گفتم اما جانی در بدن نداشتم...
همون جا کنار مهر و سجاده ام افتادم...
خیس عرق،از شدت فشار و خستگی خوابم برد...😴
از اون به بعد هرگز نمازم ترک نشد...😊
در هر شرایطی اول از همه نمازم رو می خوندم...❤️
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت50
این قسمت : وسوسه
حدود هفت ماه از مسلمان بودنم می گذشت...⏳😊
صبح عین همیشه رفتم سر کار...
ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود... ادمی که در بخش بزرگی از خاطرات قلبم شریک بود...
-اوه...
مرد...خودتی استنلی؟...
چقدر عوض شدی...
کین بود...🧑
اومد سمتم...
نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟...
بعد از کار باهم رفتیم کافه...
شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه و بزرگش،دلالی و قاچاق اجناس مسروقه تعریف کردن...
خیلی خودش رو بالا کشیده بود...😏
-هی استنلی،شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست میکنه...
همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی...🤑💵
شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم...👨🔧
نفس عمیقی کشیدم...
-ولی من از زندگیم راضیم... 🙂
-دروغ میگی...
تو استنلی هستی...
یادته چطور نقشه می کشیدی؟...
تو مغز خلاف بودی...
هیچ کدوم یه کرد پات هم نمی رسیدیم...
شنیده بودم بعد از ورود به اون باند،خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگتر ها می پریدی...
حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کنار کشیدی؟.... 😒
اصلا از پس زندگیت بر میای؟...🧐
-هی گارسون... دو تا دام پریگنون...🍛
نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم...پولدار شدی...😏
ماشین خریدی...
شامپاین 300 دلاری میخوری...
بعد رو کردم به گارسون...
_ من فقط لیموناد میخورم... 🥤
-لیموناد چیه؟...
مهمون منی...
نیم خیز شد سمتم...
برگرد پیش ما...
تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی...😕
کلافه شده بودم یه حسی بهم می گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب نیست... 😓
شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن...
پول و ثروت...و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود...
نقشه ای که واقعا وسوسه انگیز بود...
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت51
این قسمت : من ترسو نیستم
برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم... 😖
اما یه لحظه به خودم اومدم...
حواست کجاست استنلی؟...
این یه انتخابه...
یه انتخاب غلط...
نذار وسوسه ات کنه...
تو مرد سختی ها هستی...
نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی...😖🚫
حالا جای ما عوض شده بود...
من سعی می کردم کین را متقاعد کنم که اون کار درست نیست و باید دزدی را بذاره کنار...
و بعد از ساعت ها...
-باورم نمیشه...😟
تو اینقدر عوض شدی...
دیگه بعید می دونم بتونی به یه گربه هم لگد بزنی...
تو یه ترسو شدی استنلی..
یه ترسو😒
-به من نگو ترسو...
اون زمان که تو شب به شب،مادرت برات غذای گرم درست می کرد...
من توی اشغال ها سر یه تیکه همبرگر مونده دعوا می کردم...
اون زمان که پدرت توی کارخونه تا اخر شب کارگری می کرد تا یه سقف بالای سرتون باشه،من زیر پل و کنار خیابون می خوابیدم...
و هنوز زنده ام...
تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار...
من برای زنده موندن جنگیدم...⚔️
فکر کردی با یه نقشه و بررسی موفقیت...
و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه؛ می تونی از اونجا دزدی کنی...
اون مغازه طلا فروشی بالای شهره...
قیمت ارزون ترین طلاش بالای ۵٠٠ دلاره...💵
فکر کردی می خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه ها رو ببره؟...
محاله یکی تون زنده برگردید...
می دونی چرا؟...
چون اونهان که حقوق پلیس ها رو میدن...
چک های رنگارنگ اونها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می چرخه...
پس به هر قیمتی،سیستم ازشون دفاع می کنه...
فکر کردی مثل قاچاق مواده که رئیس پلیس ولستون،خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه...
تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ...
احمق نشو کین...
دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار...
فکر کردی بی خیالت میشن...
حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله...
پیدات می کنن و چنان بلایی سرم میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه...
اما فایده نداشت...
اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد...🚫🗣️
اون هم انتخاب کرده بود...
وقتی از کافه اومدم بیرون...🚶♂️
تازه می فهمیدم که ندا هرگز کسی رو رها نمی کنه...
حنیف واسطه من بود...
من واسطه کین...
مهم انتخاب بود... 🙂
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت52
این قسمت : من عاشق شدم
اواخر سال ۲٠۱۱ بود...
من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم...👨🔧👨🎓
انگیزه، هدف و انرژی من شده بود... شادی و ارامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود...
شادی و ارامشی که کم کم داشت رنگ دیگری به خود می گرفت...
چند وقتی می شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن...
دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود...👩⚕️
شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم...
زیر نظر گرفته بودمش...👀
واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربونی بود...🧕
من رسم مسلمان ها را نمی شناختم...
برای همین دست به دامن حاجی شدم...👳♂️
اون هم، همسرش رو جلو فرستاد...
و بهتر از همه زمانی بود که هردوشون به انتخاب من احسنت گفتن...😅
حاجی با پدر حسنا حرف زد...🗣️
قرار شد یه شب برم خونه شون...
به عنوان مهمان،نه خواستگار...
پدرش می خواست با من صحبت کنه تا بیشتر باهم اشنا بشیم...
و اگر مورد تائید قرار گرفتم با حسنا صحبت می کردن...🧕
تمام عرضم رو جمع کردم تا نظرش رو جلب کنم...
اون روز هیجان زیادی داشتم...
قلبم ارامش نداشت...
شوق و ترش باهم ترکیب شده بود...
دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم...
برای خودم یه پیراهن جدید خریدم...👔
عطر زدم...
یه سبد میوه گرفتم...🍒🍓
و رفتم خونه شون...🏠
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff