امشب فکرم درگیر بود ، داشتم به این فکر میکردم که شغل ما صبر زیادی میخاد ، یه وقتا یه اتفاقایی تو سالن تطهیر میفته که تا چندین روز ناخواسته فکر و ذهن ما رو درگیر خودش میکنه و این افکار تو زندگی شخصیمون هم تاثیر زیادی میذاره ، مثل امروز که این خانواده رو غسل دادیم ، همش تصویر این بچه ها تو ذهنمه ، اینجور موارد ، جز موارد خاص هستن که از فکر آدم بیرون نمیره ، وقتی هم اتفاق میفتن ، خاطرات دیگه رو هم زنده میکنن چون از این قبیل فوت ها تو سالن تطهیر زیاد دیدیم ، یادمون میاد و دوباره غصه میخوریم ، دلمون میسوزه ، چند روز درگیرش میشیم ، توی رفتارمون با اعضای خانوادمون هم تاثیر میذاره ، به بچه هامون نگاه میکنیم و خداروشکر میکنیم از داشتنشون ، از اینکه سالم هستن
قدر کنار هم بودن هامون رو بیشتر میدونیم ، ولی یجورایی به دلمون نمیشینه وقتی یادمون میاد چه اتفاقی افتاده ، وقتی میبینم یه خانواده آسمونی شدن ، میگم کاش اونا زنده بودن ، الان اون دو تا بچه هم شاید داشتن بازی میکردن ، درس میخوندن ، میخندیدن ، اون مادر باردار شاید داشته لباسای کوچولوشو آماده میکرده ، و منتظر تولد سومین بچه اش بوده ، دیدین مادرا که حامله ان از اول تا آخر بارداری چندین بار وسایل نی نی کوچولوشون رو باز میکنن نگاه میکنن تو ذهنشون با اون بچه دنیایی میسازن و ذوق میکنن، ولی الان نیستن ، زیر خاکن ، حالمون گرفته میشه ، ولی چون نمیخایم ناشکری بشه مجبوریم بیخیالی سر کنیم ، خودمونو مشغول کنیم که یادمون بره.براشون دعا کنیم که در آرامش باشن ولی راحت نیست ، سخته فراموش کردن ، خب ما هم آدمیم ، دل داریم ، سنگ که تو سینمون نیست، کاش زود فراموش کنیم ، کاش آدما اینجوری نمیمردن ، کاش مرگ ها اینقدر دلخراش نبود
❤️ بسم الله الرحمن الرحیم ❤️
وَ قُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَ اجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطاناً نَصِيراً [80]
و بگو: «پروردگارا! مرا [در هر كار] با صداقت وارد كن و با صداقت خارج ساز و از سوى خود، حجّتى يارىكننده برايم قرارده».
سالن تطهیر یزد
سلام روزتون بخیر ، اولین میت رو امروز آوردن ، سالمند بودن ، کارهای غسل و کفنشون انجام شد و تحویلشون دادیم به خانواده تا ببرن واسه خاکسپاری ، روحشون شاد باشه ان شاءالله ، خدا همه ی اموات رو بیامرزه ، این صحنه رو که دیدم یه کم ناراحتم کرد ، هیچی هم نمیتونیم بگیم بالاخره بندگان خدا داغدارن و عزیز از دست دادن و نمیشه توقع داشت آروم باشن ، ولی چند لحظه ای خودمو گذاشتم جای اون میت ، بنظر من اون میت وقتی این صحنه رو میبینه بیشتر میترسه ، اینکه یهو اینجوری بریم سمت تابوت و بیفتیم روی میت ، این همه سر و صدا ، بیشتر باعث وحشت میت میشه ، توی این مرحله میت هنوز خودشم باور نکرده که مرده ، الان سعی میکنه با عزیزاش صحبت کنه در حالی که کسی صداشو نمیشنوه و هرکدوم تو حال خودشون هستن ، فکر کردم که واقعا چه لحظه ی ترسناکیه ، به نظر من اگه بستگان میتونستن آرامش خودشون رو حفظ کنن و دور تابوت حلقه بزنن و براش دعا و زیارت بخونن و همهمه و سر و صدا نباشه ، میت هم ترسش کمتر میشه ، دلم واسه این میت خیلی سوخت ، تو وجودم احساسش کردم ، ترسشو حس کردم ، میدونم که اونم دلش نمیخاد بچه هاش و عزیزاش اینجور بی تابی کنن ، دلش میخاد آرومشون کنه ولی نمیتونه ، کاش همه اینو رعایت میکردیم تا روح میت خودمون آروم باشه ، این میت باندازه کافی ترس داره ، کاش بیشترش نکنیم🌺