#داستان_کوتاه
✍با پیـرمــردِ مؤمنـی، درمسجد نشسته بـودم. زن جوانی صورت خود گرفته بود و برای درخواست کمک داخل خانهی خـدا شد. پــیرمـردِ مــــؤمـن٬ دســت در جیب ڪرد و اسڪناس ارزشمندی به زن داد. دیگران هم دست او را خالی رد نڪردند و سڪهای دادند.
جوانـی از او پـرسیــد: پول شیرین است چگونه از این همه پول گذشتی؟ سڪه ای می دادی ڪافی بود!! پیرمرد تبسمی ڪرد و گفت:پسرم صدقه٬ هفتاد نوع بلا را دفع میڪند. از پـول شیـــرینتـــر، جـان و سلامتی من است ڪه اگر اینجا٬ از پولِ شیرین نگذرم، باید در ساختمانِ پزشڪان بروم و آنجا از پولِ شیرین بگذرم و شربت تلخ هم روی آن بنوشم تا خدا سلامتیِ شیرینِ من را برگرداند! بدان ڪه از پول شیرینتر، سلامتی٬ آبرو٬ فرزند صالح و آرامش است.
به فـرمـایــش حضـرت علـی (ع) چه زیاد است عبرت و چه ڪم است عبرتگیرنده.
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
#داستان_کوتاه
روزی مردی در بیابان در حال گذر بود که ندایی را از عالم غیب شنید: «ای مرد هر چه همین الان آرزو کنی، به تو داده می شود.»
مرد قدری تأمل کرد، به آسمان نگاه کرد و گفت: می خواهم کوهی روبرویم قرار گرفته، به طلا تبدیل شود. در کمتر از لحظه ای کوه به طلا تبدیل شد. ندا آمد: « آرزوی دیگرت چیست؟ مرد گفت: کور شود هرکه آرزو و دعای کوچک داشته باشد بلافاصله مرد کور شد!
👈 نکته: وقتی منبع برآورده کردن آرزوهایت خداست، حتی خواستن کوهی از طلا نیز کوچک است. خدا بزرگ است، از خدای بزرگ چیزهای بزرگ بخواهید.
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
هدایت شده از گلستان
#گلستان
🔹نشر تصاویر و فیلم های فرزندان دلبند شما در موضوعات اعلامی
🔹ایجاد انگیزه و ترغیب کودکان برای انجام رفتارهای نیک انسانی و دینی
🔹کانال گلستان را به دیگران معرفی کنید.
👇👇👇
🆔 @golestannnn
#تلنگر
✍ آیت الله بهاء الدینی(ره) میفرمودند :
من سیزده ساله بودم، سیدی در کوه خضر می نشست که به او می گفتند: سید سکوت.
بیست سال بود که حرف نمی زد.
من با بعضی بچه ها رفته بودیم کوه خضر و او را دیدیم. شخصی از روستائی آمد گفت: مریض داریم او را دعا کنید! سید با حرکات دست و اشاره به او تفهیم کرد که مریض خوب شد، بعد معلوم شد که مریض خوب شده است!
همچنین مثل اینکه فهمیده بود ما بچه ها گرسنه هستیم، با اشاره دست به ما بچه ها فهماند که در فلان منطقه پائین کوه دارند اطعام می کنند، بروید بخورید، ما رفتیم پائین به همان مکانی که آدرس داده بود، دیدیم در یک باغی آش پخته اند و به مردم می دهند.
پس از بیان این مطلب آیت الله بهاءالدینی فرمودند: بزرگان هم به او سر می زدند.
استاد فاطمی نیا می فرمودند:
خدمت آیت الله بهاءالدینی رسیدم.
گفتم آقا راز مقام و رتبه سید سکوت چه بود؟
آقا دستشان را بردند به طرف لبشان و فرمودند:
«درِ آتش را بسته بود».
روزی حضرت استاد علامه حسن زاده آملی در محفل درس فرمودند:
یکی از دوستان میگفت، در مراقبتی که داشتم، مکاشفهای روی داد به حضور حضرت رسول الله الاعظم(صلی الله علیه و آله) شرفیاب شدم از آن حضرت ذکر خواستم، فرمودند:
«من به شما ذکر سکوت میدهم»
👌 یک تکنیک ساده و مهم برای مهار زبان بی حساب :
«قاعده مکث»
این را تمرین کنید و بر زندگی خود ««ملکه»» کنید که قبل از هر سخنی؛ مثلا ده ثانیه مکث کنید و خوب فکر کنید که این حرفی که میزنم رضایت خدا در آن است یا رضایت شیطان؟!
آیا این حرفی که میزنم مشکلی را حل میکند و امید می بخشد یا نه؟!
اینکه این حرفی که میزنم آیا واجب است یا حرام؟!
اگر واجب نیست «نگویم»؛ به همین سادگی!
این را ملکه کنید و تمرین کنید...
بعد از یک مدت خود به خود کم حرف خواهید شد.
نکته پایانی و مهم:
کلمات بیشتر از گلوله ها آدم کشتند!
حال انسان یا خودش را می کشد و اهل النار میشود، یا شخص دیگری را.
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
#داستان_کوتاه
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد.
در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند، برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را میکند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز میکرد.
سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان دید که با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش بر خلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.
عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟
همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است، سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.
اما عقاب قصه ما مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکر می کرد یک مرغ است.
👈 این ما هستیم که زندگی خودمان را می سازیم؛ نگذارید محیط اطرف شما را دچار تغییرات اساسی منفی کند.
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
9.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹تکرار یا تغییر؟
🔻زندان یا آزادی؟
✅پیشنهاد می کنم این کلیپ تأثیر گذار را ببینید.
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
#تلنگر
پیرمردی بود که پس از پایان هر روزش
از درد و از سختی هایش می نالید.
دوستی از او پرسید: این همه درد چیست که از آن رنجوری؟
پیرمرد گفت: دو باز شکاری دارم که
باید آنها را رام کنم، دو تا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم بیرون نروند،
دو تا عقاب هم دارم که باید آنها را
هدایت و تربیت کنم، ماری هم دارم که آنرا حبس کرده ام، شیری نیز دارم که همیشه باید آن را در قفسی آهنین زندانی کنم، بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم و در خدمتش باشم.
مرد گفت: چه می گویی آیا با من شوخی
میکنی؟ مگر می شود انسانی این همه حیوان را با هم در یک جا جمع کند و مراقبت کند؟!
پیرمرد گفت: شوخی نمی کنم، اما
حقیقت تلخ و دردناکیست.
آن دو، باز چشمان منند که باید با تلاش و کوشش از آنها مراقبت کنم، آن دو خرگوش پاهای منند که باید مراقب باشم بسوی گناه کشیده نشوند، آن دو عقاب نیز دستان منند که باید آنها را به کار کردن آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم، آن مار زبان من است که مدام باید آن را در بند کنم تا مبادا کلام ناشایستی از او سر بزند، شیر قلب من است که با وی همیشه
در نبردم که مبادا کارهای شری از وی سر زند و آن بیمار جسم و جان من است که محتاج هوشیاری، مراقبت و آگاهی من است.
این کار روزانه من است که این چنین
مرا رنجور کرده و امانم را بریده.
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh