#داستان_کوتاه
پسربچه اي "پرنده زيبايي" داشت.
او به آن پرنده بسيار" دلبسته" بود، حتي شبها هنگام خواب، قفس پرنده را كنار رختخوابش مي گذاشت و مي خوابيد.
اطرافيانش كه از اين همه "عشق و وابستگي" او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابي كار مي كشيدند.
هر وقت پسرك از كار خسته مي شد و نمي خواست كاري را انجام دهد، او را "تهديد" مي كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با "التماس" مي گفت:
"نه، كاري به پرنده ام نداشته باشيد، هر كاري گفتيد انجام مي دهم."
تا اينكه يك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از "چشمه" آب بياورد و او با سختي و كسالت گفت:
خسته ام و خوابم مياد.
برادرش گفت:
"الان پرنده ات را از قفس رها مي كنم...!!
پسرك "آرام و محكم"گفت:
خودم ديشب "آزادش كردم" رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم كه؛
"با آزادي او خودم هم آزاد شدم."
👈اين "حكايت" همه ما است. تنها فرق ما، در "نوع پرنده اي" است كه به آن دلبسته ايم.
👈 پرنده بسياري پولشان، بعضي قدرتشان، برخي موقعيتشان، پاره اي زيبايي و جمالشان، عده اي مدرك و عنوان آكادميك و خلاصه شيطان و نفس... هر كسي را به چيزي بسته اند و "ترس از رها شدن" از آن، سبب شده تا "ديگران" و گاهي "نفس خودمان" از ما "بيگاري كشيده" و ما را رها نكنند.
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
#داستان_کوتاه
روزی لقمان با کشتی سفر میکرد و تاجری با غلامش نیز با وی همسفر بودند.
غلام بسیار بیتابی و زاری میکرد و از دریا میترسید. مسافران خیلی سعی کردند او را آرام کنند اما توضیح و منطق راه به جایی نمی برد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند!
آنان این کار را کردند و غلام مدتی دست و پا زد و آب دریا خورد تا اینکه او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت.
👈این حکایت بسیاری از انسانها است. بسیاری قدر هیچکدام از نعمتهایشان را نمیدانند و فقط شکایت میکنند و تنها وقتی با مشکلی واقعی روبرو میشوند یادشان میافتد چقدر خوشبخت بودند.
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
#داستان_کوتاه
میگویند روزی حکیمی با ملانصرالدین قراری داشت تا با هم به مناظره بنشینند.
هنگامی که حکیم به خانه ملا رسید او را در خانه نیافت و بسیار خشمگین شد.
تکه گچی برداشت و بر دَرِ خانه ملا نوشت: نادان _احمق
ملا نصرالدین به خانه آمد و این نوشته را دید و با شتاب به منزل حکیم رفت و به او گفت: قرار ملاقات را فراموش کرده بودم مرا ببخشید.
تا به منزل آمدم و اسم شما را بر در منزل دیدم به یاد ملاقاتمان افتادم.😉
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
#داستان_کوتاه
پیرزنی در خواب خدا رو دید و به او گفت:
خدایا من خیلی تنهام، مهمان خانه من می شوی؟!
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش می رود...
پیرزن از خواب بیدار شد و با عجله شروع به جارو زدن خانه اش کرد..!
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود رو پخت.
سپس نشست و منتظر ماند...
چند دقیقه بعد درب خانه به صدا در آمد...
پیرزن با عجله به سمت در رفت و اون رو باز کرد
پیرمرد فقیری بود، پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد.
پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را محکم بست.
نیم ساعت بعد دوباره در خانه به صدا در آمد. پیرزن دوباره با عجله در را باز کرد.
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست که از سرما پناهش دهد.
پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت.
نزدیک غروب بار دیگر درب خانه به صدا در آمد.
این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد.
پیرزن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیرزن فقیر را دور کرد.
شب شد و خدا نیامد...!
پیرزن با یأس به خواب رفت و بار دیگر خدا را دید.
پیرزن با ناراحتی گفت: خدایا، مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی آمد؟!
خدا جواب داد:
بله، من امروز سه بار به دیدنت آمدم اما تو هربار در را به رویم بستی...!
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh