#تک_بیت
گمانم ابرها دیشب ز بام تو گذر کردند
که امشب عطر یاس رازقی همراه باران است
#علی_جباری
۳۰ بهمن ۱۴۰۰
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
#داستان_کوتاه
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ!»
ﻣﺮﺩ: «ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ.»
ﻣﺮﮒ: «ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.»
ﻣﺮﺩ: «ﺧﻮﺏ، ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ.»
ﻣﺮﮒ: «ﺣﺘﻤﺎً.»
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ. مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ.
ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ: «ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ. ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ میکنم.»
ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ تلاش ﮐﻨﯽ، ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ.
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
جبارنامه
دیدار دوست
حواسش به همه بچه ها بود. خیرخواه و مهربان بود. خیلی فراتر از وظایفش تلاش میکرد. فعالیتهایش عاشقانه بود و ابتکارات نابی در زمینه تربیت و پرورش داشت.
در راستای تعلیم و تربیت، به خاطر کوچکترین اشتباهی، گاهی ساعت ها با این شاگرد کوچکش صحبت و راهنماییش می کرد. آن نصیحتهای مشفقانه هنوز در گوشم مانده و چراغ راه زندگیم بوده است.
واقعا یک مربی پرورشی به معنای واقعی بود. سعی می کرد شاگردانش را مسؤولیت پذیر بار بیاورد. همیشه به شاگردانش میدان می داد تا توانمندیهایشان را بروز دهند. استعدادها را کشف و به آن مسیر می داد.
در سالهای ۷۱ تا ۷۴، چهارشنبهها در مدرسه راهنمایی انبیاء ع، برنامهای داشتم به نام از چهارشنبه تا چهارشنبه چه خبر. توضیح اینکه آقا معلم هر روز یک روزنامه می خرید و میآورد مدرسه و مسوولیت من انتخاب اخبار مربوط به مدرسه و دانش آموز و مسایل علمی بود و هر چهارشنبه این خبرها را سر صف برای بچهها می خواندم و چقدر این کار برای من لذت بخش بود. چقدر ذوق داشتم و احساس غرور می کردم.
برای ما حکم مسؤولیت صادر می کرد و شرح وظایف را در حکم می نوشت و در قبال آن کار و تلاش می خواست.
گروه سرود و تواشیح مدرسه را به من سپرده بود و زیر نظرش تمرین می کردیم و مسابقات می رفتیم ولی آن روزها خیلی متوجه عمق کارهای زیر بنایی آقا معلم نبودیم.
در برنامههای دهه فجر و سایر مراسم، من شاگرد ۱۲ ساله را مجری قرار می داد و خودش نظارت و هدایت می کرد.
به ما خودباوری داد. اعتماد به نفس داد. جرات و شجاعت داد. مسیر و جهت داد و حاصل تمام آن زحمات را در فرازهای مختلف زندگیم دیده ام و می بینم.
باغبان مهربانی بود که تمام تلاش و دغدغه اش، پرورش گل و به ثمر رساندن آن بود.
تدریسها، سخنرانیها، نوشتهها و فعالیتهایی که امروز انجام میدهم را آن روز این مربی دلسوز پایه گذاری کرد و با پشت گرمی او وارد این مسیر شدم.
یک معلم چقدر می تواند مسیر زندگی شاگردش را متحول کند و راه سعادت و خیرخواهی را به او بیاموزد.
آن مربی دلسوز و معلم فرزانه این روزها رئیس آموزش و پرورش ناحیه یک قم شده است و بعد از ۲۹ سال توفیقی حاصل شد تا امروز دست بوسش باشم.
حاج محمد صفائیان، استاد من، معلم من، مربی من، روشنگر راه زندگی من، آموزگار نیکیها و پرورش دهنده فضیلتها، آقا معلم مهربان دوران کودکیم، قدردان زحمات و الطاف و دلسوزیهای شما و دعاگوی سلامتی و عزت و موفقیت شما خواهم بود.
دیدار امروز شما یکی از روزهای ناب زندگی من بود.
دوستت دارم آقا معلم💙
شاگرد کوچک شما: #علی_جباری
۱ اسفند ۱۴۰۰
#داستان_کوتاه
از شیخ بهایی پرسیدند:
"سخت می گذرد"
چه باید کرد؟
گفت: خودت که می گویی
سخت "می گذرد"
سخت که "نمی ماند"!
پس خدارا شکر که "می گذرد" و "نمی ماند".
امروزت خوب یا بد "گذشت"
و فردا روز دیگری است
قدری شادی با خود به خانه ببر
راه خانه ات را که یاد گرفت،
فردا با پای خودش می آید...
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
«تا چند نشینیم به امید نگاهی»
تا کی بگذاریم سر دیده کلاهی
در حاشیه جاده پر رمز وصالت
تا کی بنشینیم چو طفلی سر راهی
عمریست به دنبال تو آواره ترینم
ای بر من آواره و بیچاره پناهی
کوچکتر از آنم که شوم مشتری تو
سهم من از آن عشق شده ناله و آهی
هر عابد و زاهد همه مغلوب نگاهت
چون مردم چشم تو برابر به سپاهی
فریادی اگر کنج گلو نیست غمی نیست
زیرا که به حال من دل خسته گواهی
بازآ و بزن رنگ خدا بر شب تارم
بیزارم از این ظلمت و از رنگ سیاهی
ای ماه شب افروز بیا فاصله کم کن
شاید نرسید عمر من خسته به ماهی
#علی_جباری
#ماه_شعبان #امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
#تلنگر
بعضیها آن قدر خوبند که به مغز استخوانت نفوذ میکنند. کم کم به خوبیهایشان اعتیاد پیدا میکنی. مدتی که می گذرد بخشی از وجودت میشوند و مدتی بعدتر از خودت هم برایت عزیزتر میشوند.
به این مرحله که میرسی میبینی گاهی خودت را فراموش کرده ای اما آن فرد ویژه را نه. آن وقت است که آرامش و بی قراریت وابسته آن فرد میشود.
بودنش مایه قرار میشود و نبودنش مایه بیقراری.
اینجاست که بخاطر خودمان هم که شده، باید هوای آنها را داشته باشیم و کاری نکنیم که از خوبی هایشان پشیمان شوند.
الهی خدا به همه افراد خاص زندگیتون، سلامتی و طول عمر بابرکت و عزت عنایت کنه.
#علی_جباری
۲ اسفند ۱۴۰۰
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
#داستان_کوتاه
در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد ...
یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
ڪفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده ...
ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند ...!
از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر ...
تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت،
ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت:
بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده.
"خوشبختی چیزی جز آرامش نیست"
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh