eitaa logo
جبارنامه
333 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
678 ویدیو
32 فایل
با مدیریت علی جباری 📚 پژوهشگر گروه تاریخ مرکز تحقیقات کامپیوتری علوم اسلامی(نور) 📻 کارشناس مجری رادیو معارف (برنامه پرسمان تاریخی) 📘 مؤلف کتاب امامان شیعه در منابع اهل سنت 🖋️ و کمی شعر و مقاله و ... راه ارتباطی: @Jabbari1981
مشاهده در ایتا
دانلود
نی و نینوا سفرنامه عتبات عالیات قسمت پنجم مزار سید محمد ساعت ۵ عصر رسیدیم مزار سید محمد. ایشان برادر بزرگتر امام حسن عسکری ع هستند و شخصی بسیار باتقوا و دارای جایگاه نزد مردم و پدر بزرگوارشان امام هادی ع. وقتی در سال ۲۴۳ ه متوکل عباسی، امام هادی ع را با اکراه به سامرا برد تا تحت نظر باشد، محمد در مدینه ماند. ایشان در سال ۲۵۲ ه برای دیدار پدر به سامرا رفت و هنگام برگشت در شهر بلد که در ۳۰ کیلومتری جنوب سامرا قرار دارد از دنیا رفت و همان‌جا مدفون شد. مردم عراق و همچنین ایرانی‌ها به زیارت ایشان می‌روند و بسیاری از زایرین حوائج خود را از این بنده خوب خدا گرفته اند. از ماشین که پیاده شدیم تقریبا دو کیلومتر پیاده روی کردیم تا برسیم به حرم و طی همین مسافت برای افراد مسن چقدر سخت بود. امان از پیری که درد بی درمانه. در مورد مزار سید محمد من یک دغدغه بسیار مهم داشتم به این صورت که: شخصی ۵۰۰ هزار تومان نذر حرم سید محمد کرده و پول را به حساب من واریز کرده بود و من در طول این چند روز دست به دعا بودم که ادای نذر ایشان را فراموش نکنم. که از شانس بد همراه بانک در عراق جواب نداد و من هم پول نقد همراه نداشتم. نزدیک مزار سید محمد می‌شدیم و من غصه داشتم که خدایا چه کنم. نه عابربانکی هست نه همراه بانک کار می‌کند پس من این ۵۰۰ تومن را از کجا جور کنم. دل را به دریا زدم و در اتوبوس بعد از توضیحاتی که درباره سید محمد دادم قضیه را مطرح کردم. به چند ثانیه نرسید که یکی از زایرین عزیز ۵۰۰ تومان برایم آورد و گفتم که آن که رسیدیم تقدیم می‌کنم. وارد حرم که شدیم خواستیم دعای اذن دخول را از تابلو بخونم که آقای تقیلو مدیر بزرگوارمون گفتن بلند بخون بقیه هم استفاده کنن و منم صدا را خرج امامزاده کردم و خلاصه جمعیتی جمع شد برای فیض بردن. معمولا زیارت نامه‌ها و دعاها را با لحن عربی می‌خونم و این باعث تعجب عرب‌ها میشد که این شیخ تیپش فارسیه اما لحنش عربی و همین سرکار رفتن بعضی جاها نکات بامزه ای داشت. حالا اینجاشو خوب گوش کنید. کنار ضریح آقایی نشسته بود و میزی داشت . کلی نخ همراهش بود. اینطور تبلیغ کرده اند که هر کس صاحب فرزند نمی‌شود اگر به این ضریح نخی ببندد و نذری کند صاحب فرزند می‌شود و نخ را هم باید از ما بخرد. خرافات متاسفانه تا کجا. وقتی پول را از جیبم در آوردم که توی ضریح بیندازم دید که پول زیادیه و حس کرد من خیلی از بی بچگی دارم زجر می‌کشم که همچین پولی را می‌خوام توی ضریح بندازم. دیدم چند تا نخ آماده کرد و منو صدا کرد. لابد چون دید نذرم زیاده خواست چند تا نخ بده ببندم ضریح که البته اگر می‌خواستی طبق مبلغ نذر حساب کنی باید به من طناب می‌داد. بهش گفتم من سه فرزند دارم و این پول نذر شخص دیگه ایه و پنچر شد و رفت سر جایش نشست. چیزی که باید به ضریح این بزرگواران گره زده بشه دل و جان ماست نه نخ و قفل و چیزهای این‌چنینی که هیچ سند و مدرکی نداره و ضربه به اعتقادات مردم می‌زنه. بعد از ادای نذر و کمی دعا و راز و نیاز راه افتادیم سمت ماشین که حرکت کنیم سمت سامرا. ۲۷ اردیبهشت ۰۱ 👇👇👇 🆔 @jabbarnameh
نی و نینوا سفرنامه عتبات عالیات قسمت ششم سامرا ساعت تقریبا ۶ عصر روز ۲۷ اردیبهشت رسیدیم سامرا. وارد خیابانی شدیم که انتهای آن به مزار امام هادی ع و امام حسن عسکری ع می‌رسید و تقریبا دو سه کیلومتر فاصله بود تا حرم. اولین بازرسی بدنی یا به قول عراقی‌ها تفتیش انجام شد و وارد مسیر شدیم. مینی بوس‌ها آماده بودند برای رساندن زایرین. سوار شدیم و تقریبا نصف مسیر که طی شد باز هم پیاده شدیم برای دومین تفتیش بدنی. باز سوار مینی بوس شدیم و چند دقیقه بعد نزدیک حرم پیاده شدیم. مدیر کاروان با زایرین صحبت کرد که فردا بعد از نماز صبح صبحانه می‌خوریم و حرکت می‌کنیم سمت کربلا و تا فردا آزادید و در اختیار خود. بعد از پنج شش ساعت توی ماشین بودن واقعا دیگه رمقی برام نمونده بود و پاهام به سختی دنبالم میومد. رفتم وضوخانه حرم و وضویی گرفتم و پاهامو با آب شستم و کمی سرحال شدم. با چند تا از زایرین که حالا دیگه با هم رفیق شده بودیم رفتیم کنار ضریح و زیارت نامه خوانی و بعد داخل رواق امام هادی ع که تازه کار ساختش تمام شده بود نشستیم. کاشی و آیینه کاری این صحن را هنرمندان ایرانی انجام دادن و بسیار ماهرانه و هنرمندانه و زیبا طراحی و اجرا شده و از نگاه کردنش سیر نمی‌شدم. وقت اذان مغرب شد و رفتیم صحن اصلی برای نماز جماعت. هوا خیلی خوب بود و از غباری که توی نجف و بغداد بود اینجا خبری نبود. زایرین ایرانی خیلی زیاد بودن و با ذوق عجیبی توی صفا نماز شرکت کرده بودن. وقتی می‌دیدم ایرانی هستن سلام و احوالپرسی می‌کردم و خیلی با محبت جواب می‌گرفتم. اینقدر خسته بودم که اگر راه داشت نمازمو نشسته می‌خوندم چون چشمام داشت سیاهی می‌رفت اما توکل بخدا نمازو تموم کردم. بعد از نماز و دعا همگی راهی مهمانخانه حرم شدیم برای صرف شام. فیش و کوپن و پارتی و این صحبت ها نبود. هرکسی که میومد بهش غذا می‌دادن و اگر سیر نمیشد می‌تونست بنشینه و با گروه بعدی باز هم شام بخوره. جمعیت زیادی توی سالن غذاخوری نشسته بودن که فکر می‌کنم بالای ۱۰۰۰ نفر بودن. در عرض یک ربع و خیلی سریع غذا اومد. برنج بود و خورشتی شبیه قیمه ایرانی اما بدون گوشت و سیب زمینی ولی خیلی خوشمزه و لذیذ. غذا را که خوردیم دیگه داشتم تلو تلو می‌خوردم و فقط بهانه خواب داشتم. شب را باید در رواق حرم می‌خوابیدیم. با یکی از رفقا رفتیم و در رواق دراز کشیدیم. اما بعد از چند دقیقه دیدم رسما بدنم داره از سرما می‌لرزه و رفیقم هم وضعش بدتر از من. پاشدیم اومدیم بیرون و نشسته چرت می‌زدیم که یکی دیگه از رفقا اومد و گفت چرا اینجایید و نمی خوابید. گفتم داخل خیلی سرده و برای امانت گرفتن پتو هم ۵۰ تومن می‌خوان و ما هم پول نقد همراهمون نیست. مردانگی کرد و رفت و با اون دوستم که داشت می‌لرزید سه تا پتو گرفتن و آوردن و انگار دنیا را به من دادن و خوشحال شدم که بعد از دو شب بدخوابی امشب شاید بتونم بخوابم. دراز کشیدم و گوشه پتو را تا کردم تا متکا بشه و بقیه پتو رو بکشم روم. پتو قد من نبود و پاهام می‌موند بیرون و یخ می‌زد. ناچار مچاله شدم و ژست خواب گرفتم. تقریبا ساعت ۱۲ بود که می‌خواستم بخوابم. تا ساعت ۳:۳۰ که اذان بود هر چند دقیقه از خواب می‌پریدم و باز خوابم می‌برد. خلاصه با این وضع خودمو رسوندم به اذان صبح. وضو و نماز و باز هم صبحانه مهمان امامین عسکریین ع در همان سالن دیشبی. رفتیم و نشستیم و اول نان آوردن. نان‌های لوزی شکل که دو لقمه بیشتر نبود و پیاله ای نصفه سوپ که فقط رشته بود و دیگر هیچ اما خیلی خوش طعم و خوردنی. صبحانه را هم چسباندیم به دیواره معده که داشت از گرسنگی به سر و سینه میزد. کمی جان گرفته بودم و آمدیم در صحنی که نماز جماعت خوانده بودیم نشستیم. قرار بود همه بعد از نماز جمع بشن ولی باز طبق معمول بودن کسانی که تاخیر داشتن و چند بار دنبالشون رفته شد. وداع و چند خط روضه را خوندم و پاشدیم و از امامان بزرگوار سامرا خداحافظی کردیم و اومدیم سمت خروجی حرم. کفش‌ها را از کفشداری تحویل گرفتم و با بقیه زایرین راه افتادیم و بعد از سوار شدن به مینی بوس‌ها رسیدیم درب خروجی. میدانی نزدیک درب خروجی بود و با راننده قرار داشتیم که اونجا بیاد دنبالمون. باهاش تماس گرفتیم و گفت باشید تا بیام. دقایقی که منتظر بودیم تا ماشین بیاد صدایی شنیدم که نوحه های معروف ایرانی مثل بوی سیب را می‌خوند. فکر کردم یه آقاست که صداش کمی نازکه، ولی رفقا اشاره کردن که اون خانومه داره می‌خونه ودیدم بله خانمی داره مداحی می‌کنه توی میدان و جماعتی هم مشغول پول دادن و تشویق. سرتونو درد نیارم اتوبوس رسید و با سلام و صلوات سوار شدیم و حرکت به سمت کربلا. فعلا تمام ۲۷ اردیبهشت ۰۱ 👇👇👇 🆔 @jabbarnameh
نی و نینوا سفرنامه عتبات عالیات قسمت هفتم طفلان مسلم ع و کربلا در مسیر حرکت به کربلا، نزدیک شهر مسیب که شدیم شروع کردم به صحبت و توضیح درباره طفلان مسلم ع که بنا بود قبل از ورود به کربلا زیارتشون کنیم. مزار طفلان مسلم در ۴۰ کیلومتری شمال غربی کربلا و ۶ کیلومتری شهر مسیب واقع شده و از جاده اصلی بزرگراه بغداد کربلا چند دقیقه فاصله داره. ساعت ۱۰:۰۵ از اتوبوس پیاده شدیم و مسیر تقریبا دو کیلومتری را تا رسیدن به مزار طی کردیم. قرار شد ساعت ۱۰:۴۰ دقیقه همه برگردن پای اتوبوس که حرکت کنیم سمت کربلا. دو طرف مسیر مغازه‌هایی بود که اجناس مختلفی می‌فروختند و زایرین هر از گاهی زیرآبی می‌رفتند و وارد مغازه ها میشدن برای خرید. رسیدیم حرم طفلان و طبق معمول بازرسی بدنی و ورود به حرم. از صحن که عبور کردیم وارد حرم شدیم و دو تا ضریح با فاصله چند متر از هم را زیارت کردیم. اول مزار محمد برادر بزرگتر و بعد مزار ابراهیم. کمی نماز و دعا و نشستن زیر باد خنک حرم حالمونو جا آورد. توی صحن ایستاده بودم که دیدم شیعیان اسماعیلی مذهب (شش امامی) وارد شدن و طبق عادت به صورت گروهی و دسته جمعی اومدن. تیپ های یک دست برای مردان که شامل لباس سفید بود و شلوار سفید و کلاه و خانوم‌ها هم لباس‌های متحد الشکل از جهت طراحی اما رنگ متفاوت. چند تا عکس گرفتم و آبی خوردیم و حرکت کردیم به سمت بیرون حرم. تو مسیر به سمت اتوبوس دیدم آقایی ایرانی حدودا ۷۰ ساله سمت من اومد و کلی دعا و تشکر کرد و بعد که توضیح که داد فهمیدم جریان چیه. ماجرا این بود که ما دو روز قبل که کاظمین بودیم و هول و هراس دستگیری راننده و رفتن اتوبوسمون به پارکینگ را داشتیم، دیدم دو تا خانم ایرانی و مسن اومدن سمت ما. یکیشون گفت آقا ما کاروانمونو گم کردیم و نمی‌دونیم چه کنیم، شما کجا میرید؟ گفتم ما میریم سامرا. گفت ما را هم ببرید شاید کاروانمونو پیدا کنیم. فکرشو بکنید مملکت غریب، هوای گرم، بدون گوشی، زبان بلد نیستی، دو تا زن موندن حیران. گفتم این تصمیم را باید مدیر کاروان ما بگیره ولی فعلا همراه ما باشید تا ببینیم چه میشه کرد. بعد که خدا عنایت کرد و پلیس ماشین ما را آزاد کرد با لطف مدیر و کاروان ما، این دو خانم همراهمون سوار ماشین شدن تا بریم سامرا بلکه کاروانشونو پیدا کنن و وقتی رفتیم سامرا دیگه من اون دو تا خانم را ندیدم. تا اینکه دو روز بعد در مزار طفلان مسلم یهو اون آقا اومد سمت من و گفت که آقا ما نمی‌دونیم با چه زبونی از شما تشکر کنیم. دیدم اون تا خانم هم همراهشن و فهمیدم کاروانشونو پیدا کردن و این شخص مدیرشونه. گفتم اولا این دو نفر ناموس ما هستن و نمیشد توی مملکت غریب رهاشون کرد، ثانیا مثل مادر من هستن و اگر مادر من هم توی عراق این اتفاق براش میفتاد توقع داشتم هموطن هام کمکش کنن. خلاصه صحنه خیلی شیرینی شد و اونا گریه و من گریه و خاطره‌ی ماندگاری شد. به خودم گفتم جباری اصلا خدا بخاطر اینکه کاروان شما به این دو نفر کمک کردن و پناه دادن ماشین شما را از قید پلیس نجات داد. والله اعلم. رسیدیم به ماشین خودمون و سوار شدیم. هوا خیلی گرم بود و اگر ماشین کولر نداشت غش می‌کردیم. دریچه‌های کولر بالای سرم را طوری تنظیم کردم که مستقیم بزنه توی صورتم تا خنک بشم. با چند تا صلوات راه افتادیم سمت کربلا. تو ماشین یهو یکی از زایرین با لهجه شیرین یزدی گفت حاج‌آقا لطفا یه زیارت عاشورا برامون بخون. گفتم چشم. حالا دقیق گوش کنید اینجارو. نه اون می‌دونست چقدر تا کربلا مونده نه من. زیارت را شروع کردم و گریه امان من و زایرین را برید. رسیدیم به سلام‌های زیارت که مدیر اشاره کرد حاج آقا روبرو را نگاه کنید. دقیقا گنبد حرم امام حسین ع از دور نمایان بود. یعنی همون لحظه ای که خواستیم سلام بدیم اتوبوس رسید روبروی گنبد و دیگه اشک بود که مثل شیر آب از چشم‌ها جاری بود. تعداد زیادی از زایرین ما بار اولشون بود میومدن کربلا و چشمشون از نزدیک گنبد آقا را می‌دید. دست به سینه سلام‌ها را دادیم و زیارت را تمام کردیم. راننده اتوبوس را در خیابان باب القبله نگه داشت و گفت خلاص و با صلواتی از ماشین پیاده شدیم. چمدان‌ها را از صندوق ماشین در آوردیم و چیدیم کنار پیاده رو. رفتم صورت راننده را بوسیدم و ازش تشکر کردم و او هم خیلی مهربان بغلم کرد و خداحافظی کردیم. زایرین خسته ولی پر از عشق و امید چمدان‌ها را برداشتن و تقریبا دو کیلومتر راه طی کردیم و بعد از پست سر گذاشتن کوچه ای بلند و یه پیچ به سمت چپ رسیدیم به هتل یعسوب الدین. ساعت ۱۱:۳۰ دقیقه وارد سالن هتل شدیم و نشستیم روی مبل تا اتاق‌ها تقسیم بشه. اتاق من شد طبقه هشتم و آخرین اتاق هتل. چمدان را برداشتم و با آسانسور خودمو رسوندم به اتاق و بعد از سبک کردن لباس ها افتادم روی تخت. فعلا تمام ۲۸ اردیبهشت ۰۱ 👇👇👇 🆔 @jabbarnameh
22.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹روضه وداع با امام حسین ع ۳۱ اردیبهشت ۰۱ 👇👇👇 🆔 @jabbarnameh
نی و نینوا سفرنامه عتبات عالیات قسمت هشتم روزی 28 اردیبهشت ساعت 11:30 که رسیدیم به هتل، توی سالن با زائرین قرار گذاشتیم که ساعت 5 عصر بعد از استراحت و غسل زیارت بریم زیارت امام حسین ع. یک ربع به 5 اومدم پایین و منتظر زائرین نشستم. کم کم همه اومدن و حرکت کردیم. آرام و با ملاحظه راه می رفتیم که افراد پیر و ناتوان عقب نمونن. از درب باب القبله وارد قسمت بازرسی شدیم و بعد از تفتیش وارد صحن مطهر شدیم. این صحنه ها حتی برای کسی که بارها هم به زیارت سید الشهداء ع اومده ناب و غنیمته چه برسه به بعضی از زایرین کاروان ما که مثلا 70 سالش بود و تا حالا در آرزوی زیارت بوده. حال اون لحظاتشون قابل وصف نیست فقط یه جمله بگم طوری قدم بر می داشتن انگار کمی جلوتر خود امام حسین ع را می دیدن. سمت چپ صحن زیر سایبان ها نشستیم و شروع کردم به خوندن دعای اذن دخول حرم و بعد چند خط شعر و سلام بر ارباب شهیدان. اشک بود که روی گونه ها جاری بود و عشق بود که بین زائر و آقا رد و بدل می شد. کمی توضیح هم ارائه کردم که وارد حرم شدید داخل ضریح حضرت علی اکبر ع پائین پای پدر و بنا به بعضی نقل های تاریخی حضرت علی اصغر ع هم روی سینه مبارک پدرشون آرمیدن و مزار حبیب بن مظاهر ورودی حرم سمت چپ قرار داره و کمی آن طرف تر هم مزار شهدای کربلا قرار داره. یا علی گفتیم و آماده شدیم برای رفتن به سمت ضریح و بقیه زیارت. انگار با پای تن راه نمی رفتیم و روی ابرها بودیم. حسم این بود هر برکتی توی این سفر نصیب من میشه از برکت وجود این پیرمرد و پیرزن های دل پاک و مؤمنیه که تا اسم امام حسین ع را می شنون اختیار از دست میدن. طوری خاکی و خودمانی با آقاشون صحبت می کردن که غبطه می خوردم به حالشون. هیچ تکلف و سختی در بین نبود. انگار امام حسین ع نزدیک ترین دوست اینها بود و رسیدن به این درجه چند دهه پاک زندگی کردن و انتظار کشیدن برای زیارت را لازم داشت. از ورودی رأس الشریف دست به سینه وارد حرم شدیم و با قدم های آرام رفتیم سمت ضریح. در ورودی که انگار در بهشت بود را لمس کردیم و روبروی ضریح قرار گرفتیم. طی این چند روز خیلی حرف ها توی دلم جمع کرده بودم که به آقا بگم. گوشه دنجی پیدا کردم و چشم دوختم به ضریح و شروع کردم به صحبت. آقا جان من حامل سلام خیلی از عاشقانت هستم. من نماینده خیلی از دردمندانی هستم که غیر از شما کسی را ندارن. خیلی از مریض ها التماس دعا کردن. خیلیا گرفتارن و مشکل دارن. خیلی از جوان ها برای شغل و ازدواجشون سپردن که از شما خواهش کنم گره باز کنید. خیلیا دوست داشتن این زیارت را بیان اما الان زیر خروارها خاک هستن و تک تک یادشون کردم. خانواده و دوستان و آشنایان حقیقی و فضای مجازی و خلاصه هر کسی که التماس دعا کرده و نکرده بود را از آقا خواستم که عنایتی به دلش کنه. زیارت نامه ها را خوندم و کمی نماز و باز هم زل زدن به ضریح یک ساعتی زمان برد. ساعت 6:30 شده بود و تقریبا 40 دقیقه تا اذان مغرب زمان داشتم. با مدیر کاروان اومدیم و در یکی از رواق ها نشستیم و شروع کردیم به صحبت. آقای تقی لو هم از اون انسان های مخلص و عاشقیه که در این سفر شناختم. اهل دل بود و از گریه کن های امام حسین ع که با تمام مشغله و مسوولیت، هر وقت فرصت روضه ای می خوندم می دیدم داره بی ریا اشک می ریزه. بعد از کمی صحبت از هم جدا شدیم و رفتم مکان های دیگر حرم برای دیدن و نثار سلام و درود به بر روان صاحبان مزارها. قبر حبیب و شهدا را زیارت کردم. کنار مقتل آقا دقایقی به یاد همه التماس دعا کرده ها ایستادم و سعی کردم همه شونو یاد کنم. گوشی را در آوردم و چند تا عکس هم گرفتم که علاوه بر نوشته ها، مخاطبین فضای مجازی با دیدن عکس ها هم بتونن از راه دور سیم دلشونو به حرم آقا وصل کنن. نزدیک اذان شده بود و قاری شروع کرده بود به قرائت قرآن و با صورت زیبایی تلاوت می کرد. گوشه ای برای نماز جماعت پیدا کردم و نشستم و گوش دلم را دادم به قاری. اذان شد و دیگه توی رواق جای خالی نبود اما همچنان مردم میومدن و سعی می کردن یه جایی برای خودشون پیدا کنن و برای نماز آماده بشن. بعد از نماز راهی هتل شدم. ساعت 8 وقت شام بود اما هنوز 20 دقیقه تا شام مونده بود. رفتم سراغ حاج حسن آشپز و آقای طلائی که از دست اندرکاران این کاروان و زیارت بود. کمی در چیدن مخلفات شام کمک کردم و با اومدن رفقا نشستم کنارشون که شام را با هم بخوریم. شام برنج و بادمجان بود. دست پخت آشپز کاروان خیلی خوب بود و غداهاش طعم دلچسبی داشت. موقع شام با رفقا که دیگه خیلی با هم صمیمی شده بودیم بساط شوخی و بگو بخند برپا بود و هر حرکت غیر معمول را دقایقی سوژه می کردیم برای تفریح. بچه ها هم اهل حال بودن و حسابی همراهی می کردن. اینجوری بود که شام و ناهارها خیلی خوش می گذشت. شام تمام شد و بعد از تشکر از عوامل اجرایی راهی اتاق شدم.
نزدیک اتاق که میشدی حس می کردی تراکتور آوردن تا زمین اتاق را برای کشت گندم شخم بزنه و آماده کنه. بله عزیزان صدائی که میگم صدای یخچال اتاق من بود. با اینکه قد و قامت خیلی کوچکی داشت اما صداش در حد عربده آدم های بی فرهنگ بود. رفتم سراغ آب معدنی هایی که ظهر داخل یخچال گذاشته بودم و دیدم گرم تر هم شدن. یعنی اون یخچال با اون سر و صدا هیچ غیرت و سرمایی نداشت و خراب بود. این از این. خواستم تلویزیون را روشن کنم دیدم روشن نمیشه. کولر گازی هم ریموت نداشت و درجه اش روی 16 تنظیم شده بود که وقتی روشن می کردم اتاق تبدیل به یخچال نگهداری ماهی میشد. از خیر کولر هم گذشتم. اتاق چهار تا لامپ داشت که یکیش سوخته بود و یکیش هم دائم به من چشمک میزد حالا نمی دونم منظور خاصی داشت یا نه خدا میدونه. حمام و توالت یکی بود و اون هم فرنگی که برای ما دهاتی ها مصیبت بزرگیه. آب گرم و سردش برعکس رنگ شیر بود و اگر حواست نبود ممکن بود خودتو بسوزونی. روشویی ترک خورده بود و با چسب چسبانده بودنش. آینه روشویی هم خیلی با من کاری نداشت و چیزهایی که خودش دوست داشت را نشان می داد. هواکش سرویس هم طوری تلاش می کرد انگار وظیفه داشت همه چیز را بکشه و بریزه توی کوچه. دو تا شامپوی سفری کوچولو گذاشته بودن که نصفشون خالی بود و نصفه بقیه اش هم هر چی تلاش می کردی کف تولید نمیشه و کار را رها می کردی. صابون ها هم هر کدوم اندازه بند انگشت شست که باید با دقت خاصی ازش استفاده می شد وگرنه گم و گور میشد. کف حمام را آدم خیلی متخصصی سرامیک کرده بود و در حد یه دریاچه کوچک آب جمع میشد و می موند و میشد برای پرورش ماهی ازش استفاده کرد. اتاق هم ظاهرا جارو شده بود اما زیر تخت از سالهای دور همه رقم یادگاری پیدا میشد. چمدانم را باز کردم و وسایلمو توی اتاق و کمد جای گذاری کردم. کارها که تموم شد دل باز هم شروع به تپش کرد و دلش حرم می خواست و دل که بخواد دیگه نمیشه کاری کرد و شبها هم که زیارت یک لذت دیگه ای داره. حرم خلوت تر می شه و آدم تمرکز بیشتری داره برای گفتگو با صاحب حرم و کسب کمی معرفت البته اگر زمینه اش باشه. از ظهر چهارشنبه که رسیدیم کربلا تا جمعه شب که آخرین زیارتمون بود به سرعت برق و باد گذشت و لحظات شیرینی از زیارت و همراهی با زائرین توی دلم ثبت شد. روز جمعه با چند نفر از همراهان رفتیم خیمه گاه و اونجا هم حال خوبی به ما عنایت شد. بعد از خیمه گاه رفتیم مقام صاحب الزمان عج و این سه روز تموم شد و زود رسیدیم به لحظه بازگشت که براتون درباره اش خواهم نوشت. فعلا تمام 31 اردیبهشت 01 👇👇👇 🆔 @jabbarnameh
رادیو عقیقhamid-alimi.mp3
زمان: حجم: 7.71M
🔹مداحی شنیدنی: دوباره مضطرم 🔸حمید علیمی 👇👇👇 🆔 @jabbarnameh
وابسته‌ام به گوشه‌ی دِنج نگاه تو از من مخواه ترک چنین اعتیاد را ۲ اردیبهشت ۰۱ 👇👇👇 🆔 @jabbarnameh
✍شهــید ابراهــیم هــادی: باران شدیدی در تهـران باریده بود خیابان۱۷ شهـریور را آب گرفته بود چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگرخیابان بروند مانده بودند چه کنند همان موقع ابراهــیم از راه رسید پاچه شلوار را بالا زد با کـول کردن پیرمـردها آن ها را به طـرف دیگر خـــیابان بُرد ابراهیم از این کارها زیاد انجام میداد هـدفی جز شکستن نفـس خودش نداشت مخــصوصا زمانی که خـیلی بین بچـــه‌ها مطــرح بود! 📚سلام‌ بر ابراهیم 👇👇👇 🆔 @jabbarnameh
نی و نینوا سفرنامه عتبات عالیات قسمت نهم بازگشت به ایران شنبه ۳۱ اردیبهشت ساعت ۳:۳۰ صبح در اتاق هتل در شهر کربلا نماز صبحو خوندم. قرار بود ساعت ۴ توی سالن طبقه همکف هتل باشیم برای حرکت به سمت ایران. چمدانمو دیشب بسته بودم و خیالم راحت بود. لباسمو پوشیدم و چمدانمو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون. با آسانسور از طبقه ۸ اومدم پایین و دیدم بعضی از زایرین کاروان پایین هستن و عده ای هم که دیگه توی این یه هفته به تاخیراشون عادت کرده بودیم هنوز نیومده بودن پایین. با تکمیل شدن مسافرین حرکت کردیم به سمت خیابان اصلی که تقریبا ۱ کیلومتر با هتل فاصله داشت. هوا تقریبا صاف و خنک بود. از دور سعد راننده عراقی را که دیدم خوشحال شدم که راننده عوض نشده و رسیدیم به هم و سلام و احوالپرسی کردیم و چمدان را توی صندوق اتوبوس گذاشتم و نشستم صندلی اول اتوبوس. با چند تا صلوات حرکت کردیم به سمت خروجی کربلا. آقای تقیلو مدیر کاروان درخواست کردن که چند جمله ای ذکر وداع داشته باشیم و یه نوحه مختصری برای کاروان خوندم و اول صبحی حال خوبی عنایت شد. ۴:۳۰ بود که راه افتادیم و حدود ۳۰۰ کیلومتر راه در پیش داشتیم. چقدر سخت بود جدا شدن و دور شدن از محبوبی که چند روز نه بلکه تمام عمر زیر سایه شی و از لطفش بهره مند. خداحافظ حسین ع. خداحافظ آقای خوبی‌ها. خداحافظ کربلا. صبح بود و جاده ها خلوت اما داغون و چاله‌هایی داشت که قابل تحمل نبود. اتوبوس ما هر چند کمی قدیمی بود ولی ماشین با کیفیتی بود و صندلی‌های بسیار راحت و نرمی داشت. سعد حسابی گاز ماشین را گرفته بود و توی جاده‌های بیابانی کربلا تا مهران گاهی با سرعت ۱۵۰ کیلومتر می‌رفت و منو یاد جوانی‌های خودم می‌انداخت. الکی مثلاً الان خیلی آروم رانندگی می‌کنم. توی گوشی داشتم نقشه مسیر را چک می‌کردم و گاهی با سعد درباره مسیر صحبت می‌کردیم. اینقدر تیز می‌رفت که یکی از مسافرین اومد و گفت حاج آقا ما می‌ترسیم بگو آروم تر بره. سعد گفت چی میگه گفتم هیچی داره دعات می‌کنه و او هم با لبخند یه فشار دیگه به پدال گاز اومد. توی راه ایست بازرسی های متعددی بود و بعضیاشون کمی معطلمون می‌کردن. حسین آقا یکی از زایرین خوب اردکانی بود که این چند روز حسابی رفیق شده بودیم. کمی که گذشت دیدم از عقب ماشین اومد و کنارم نشست و یه پلاستیک سیاه هم دستشه. پلاستیکو گذاشت بین ما دو نفر روی صندلی و درشو باز کرد. چشمتون روز بد نبینه دیدم فراوان آجیل آورده و مشغول شدیم. البته مستحضرید که با گلوی خشک اول صبحی آجیل خوردن خیلی کار جالبی نیست اما دل جوان‌ها را نمیشه شکست و این مهربانی همیشه برای ما مایه دردسر بوده. تقریبا ساعت ۱۰ بود که بعد از عبور از شهرهای مسیب و زبیدیه و زرباطیه به مهران رسیدیم. از اتوبوس که پیاده شدیم صبحانه بسته بندی شده را هم از مدیر تحویل گرفتیم و به سمت خروجی مرز عراق حرکت کردیم. بعد از بررسی گذرنامه توسط مامور عراقی از قسمت عراقی مرز به سمت ورودی ایران حرکت کردیم. توی حیاط سایه بان بزرگی بود و نشستیم صبحانه رو زدیم به بدن و با رسیدن همه مسافرین و عبورشون از خروجی عراق وارد وردی ایران شدیم و بعد از رد شدن از بازرسی رسیدیم پای اتوبوس طوسی رنگ ایران ۱۶ شرکت جوان سیر. صبحانه راننده دست من بود و بعد از یه احوالپرسی گرم، صبحانه را بهش دادم و دیدم خیلی شنگول شد. از عرب‌های خونگرم آبادانی بود و زود با هم رفیق شدیم. ورود به وطن هم لذت و آرامش خاص خودشو داشت. با منزل تماس گرفتم و گفتم که از مرز عبور کردیم و داریم راه میفتیم. راننده دوم اتوبوس بچه زنجان و همشهریمون از آب در اومد و این مایه خوشحالی بیشتر من شد. با اونم بگو و بخند راه انداختیم. هر چقدر که اطراف جاده‌های عراق خشک و بی آب و علف بود دیدن سرسبزی های اطراف جاده های ایران حال آدمو جا میآورد. ساعت ۱۲ شد و کلاس آنلاینی که داشتم شروع شد. هندزفری را گذاشتم گوشم و توی ماشین مشغول کلاسم شدم تا ساعت ۱۳:۰۵ دقیقه. ظهر شده بود و مسافرا همه خسته بودن و صدایی از کسی در نمیومد. باز بساط صحبت و خنده با راننده‌ها و آقای تقیلو را شروع کردیم. اذان که شد تصمیم بر این شد که برسیم کرمانشاه و نماز و ناهار را اونجا با هم انجام بدیم. رستوران زاگرس در شهرک صنعتی افران کرمانشاه جایی بود که برای ناهار هماهنگ شده بود. رسیدیم ورودی رستوران و پیاده شدیم. طبق معمول اکثر جمعیت نشانی سرویس بهداشتی را می‌پرسیدن. چون زایرین خیلی گرسنه بودن گفتن حاج آقا اول ناهارو بخوریم بعد میریم نماز. ناچارا پذیرفتم البته خودم هم واقعا ضعف کرده بودم. جاتون خالی ناهار چلوکباب کوبیده بود. کباب نرم و خوش پختی بود اما سر سوزنی طعم و مزه کباب نداشت. انگار خیار را چرخ کردن و باهاش کباب درست کردن. بعد از ناهار و تشکر از صاحب رستوران رفتیم نمازخانه که درش از کوچه کناری بود. نماز جماعت قشنگی داشتیم و بعدش باز سوار اتوبوس شدیم و ادامه راه را طی کردی
م. با اینکه اتوبوس نو بود اما صندلی‌های خیلی سفتی داشت و همه زایرین اذیت میشدن ولی چاره ای نبود و باید تحمل می‌کردیم. نماز مغرب را در یکی از مساجد کنار راه اراک خوندیم و کم کم نزدیک قم شدیم. به رسم ادب و وظیفه چند دقیقه با زایرین صحبت کردم و حلالیت طلبیدم و اون لحظات آخر باز هم صحنه‌های قشنگی از محبت و لطف بین ما رقم خورد. دیگه باید خداحافظی می‌کردم. ساعت ۱۱:۳۰ شب بود و کنار اتوبان امام علی ع اتوبوس نگه داشت و من و آقای تقیلو و سه نفر دیگه از زایرین پیاده شدیم. برادرم اومده بود دنبالم و بعد از رسوندن آقای مدیر درب منزلشون من هم رسیدم خونه و سفر ۸ روزه شیرین و رویاگونه عتبات عالیات تمام شد. امیدوارم به زودی این سفر معنوی روزی همه شما عزیزان بشود و با لطف و کرمش از ما هم قبول کنه و باز هم توفیق پابوسی ائمه اطهار ع نصیبمون بشه. ۳۱ اردیبهشت ۰۱ قم 👇👇👇 🆔 @jabbarnameh