eitaa logo
حرف بی‌حساب| جواد موگویی
5.6هزار دنبال‌کننده
124 عکس
35 ویدیو
0 فایل
مستندساز، نویسنده و پژوهشگر تاریخ انقلاب
مشاهده در ایتا
دانلود
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۸ ما دچار بیماری «انقطاع از واقعیت» شدیم. تهران: ۱۴۰۱/۷/۱۳ یکی از هم‌خدمتی‌‌های روزگار سربازی بعد از سال‌ها در اینستا پیدایم کرد. ذوق کردم. از برکات پوشش بی‌بی‌سی است! در خیابان‌ها هیج‌ خبری نیست! مدرسه‌ها هم که دخترانه است! حالا کجا را روایت کنم؟! فردا بروم شریف؟ فایده‌ای دارد؟ از صبح تلفن پشت تلفن؛ سرزنش پشت سرزنش. و گاه تهمت فالوئرگیری! لعنت به فالوئر! حسین‌آقا پویان‌فر هم زنگ زده بود؛ شاید او هم سرزنش، شایدم نه! گوشی را پرت کردم گوشه‌ای. ژلوفن خوردم؛ از سر درد. یک nonumber زنگ زده بود. دستشویی بودم! چیزی که همه را آزار می‌دهد روایت واقعیت است؛ چپ و راست و برانداز هم ندارد. همه در پی روایت دلخواه ذهن خویشند. ‌تقریبا همه شبکه‌های خارجی روایت من را با آب‌وتاب تیتر کردند. خانم‌جان گفت کارت اشتباه نبود؟ سکوت کردم! چقدر از واقعیت گفتن سخت است! حتی در خانه! رفتیم بیرون پیتزا؛ ۳۴۰ تومن. من، خانم‌جان، علی‌اصغر و فاطمه؛ با موتور! این‌روزها چقدر دست‌گیرم شده. گرچه دودش را تحمل ندارند! ولی سرعتش راه‌بر است در این بحران. فاطمه گفت «بابا! سلام‌فرمانده بذار...» گفتم «پشت موتور که صداش نمییاد!» در حین خوردن پیتزا گفتم: خانم‌جان! ما دچار بیماری «انقطاع از واقعیت» شدیم. چندماه است می‌نویسند رهبر بیمار است. تا القا شود کار کشور تمام است. و همین بنزینی شده بر آتش بحران تا دهه هشتادی‌ها بی‌محابا ستون‌کشی کنند. انقطاع از واقعیت، توهم‌ پمپاژ می‌کند. در چشم مخاطب فریاد می‌زنند آقای‌خامنه‌ای در حال فوت است. رهبر فردایش سخنرانی می‌کند! رسانه دوباره چندهفته بعد تکرار می‌کند! کمترین عقلی برای مخاطب قائل نیستند. ازبس، مرض «انقطاع از واقعیت» همه وجودمان را فرا گرفته. راه درمان فقط «خلق روایت واقعیت» است. تا خط توهم‌زایی کور شود.دروغ یا سانسور همه را متوهم می‌کند؛ هم‌آنکه همه کشور را مستحکم و حامی نظام می‌بیند، و هم آنکه فروپاشی را نزدیک و سهل‌الوصول می‌بیند. مردم تشنه واقعیتند؛ بی‌کم‌وکاست، بی‌مصلحت‌اندیشی و بدون ترس از شماتت. راهی جز این نداریم خانم‌ جان. @javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۹ بگو با علی‌نژادی، اینترنشنال، بی‌بی‌سی یا سالومه! تهران: ۱۴۰۱/۷/۱۴ امروز خبری از nonumber نبود. اداره تعطیل است! رفت برای شنبه! پیامک آمد: «لامصب! اسم دقیق منابعت را نده! فکر ما هم باش!» دنبال مدرسه‌ای دخترانه میگردم؛ نت پر است از فیلم‌های کوتاه. برای روایت کافی نیست. زنگ زدم دانیال (معلم نیمه‌معترض) رفیق دبیرستان. آدرس مدرسه‌‌شان را داد؛ پسرانه. گفت «بچه‌ها آمدند بیرون. با بسیجی‌های محل به زدوخورد کشید. یک‌ساعت بعد مدیر عزل و معلم را پلیس امنیت دستگیر کرد» آدرس مدرسه را داد. کسی نبود. رفتم حراست آموزش‌و پروش. کارت خبرنگاری خواست؛ ندارم! زنگ زدم حامد: «کارت تسنیم می‌خوای یا فارس؟ عکس بفرست سریع برایت میزنم.» غرضش جعلی بود! امروز کاری پیش نرفت. برگشتم مدرسه! سرایدار مذهبی است: «بی‌خود می‌گویند! سر صبحی بچه‌ها را تحریک کرده بودند.» یحتمل سرایدار آمار داده! اعتراض دانش‌آموز بدترین رویارویی با حاکمیت است؛ چیزی شبیه ارره! گرچه عمق و طول ندارد ولی هزینه‌زاست. نوجوانی که از مدرسه پایش به اردوکشی خیابانی باز شود، در دانشگاه چه خواهد کرد؟ رفتم «قهوه‌خانه عموحیدر» سرقرار مصاحبه. دوتا آمدند؛ تبریزی و کرجی. هر دو یگان ویژه ناجا. تبریزی: «مرخصی بودم در تبریز. بعداز ۲۰روز ماموریت در مهران. از خانه آمدم بیرون که شلوغ شد. تا به خودم آمدم دو بسیجی انداختنم در ون. گفتم همکاریم! با لگد زد به پهلویم و گفت «همه ‌همکاریم!» در ون چند نفر اغتشاش‌گر هم بودند. ترسیدم میان آنها بگویم مامورم! بردند در باغی در بیرون شهر. همه را رو به دیوار کردند. بردنم اتاق بازجویی. فرمی را گذاشت جلویم: -بگو با علی‌نژادی، اینترنشنال، بی‌بی‌سی یا سالومه! -آقا آقا -حرف نزن. فقط تیک گزینه‌ها رو بزن! -دست‌کن توی جیبم، مدارکم را ببین. کارت ناجا را که دیدید گفت: عجب! کارت هم جعل میکنی؟ -جعل چیه؟ مامورم، استعلام بگیر. -حرف نزن، فقط تیک بزن! داد زدم میگم مامورم! کمی تعدیل شد. گفت: «کی‌ها رو میشناسی در شهر؟» مسئول اطلاعات ناجا و سپاه استان را اسم بردم. گفت «عجب! یعنی انقدر کار اطلاعاتی روی ما کردی؟» گیر افتاده بودم. هرچه می‌گفتم بدتر میشد! تهدید کردم بوالله! میرم حفاظت شکایت! بالاخره کوتاه آمد و استعلام کرد. گفت «رفیق ببخشید!» حالا شدم رفیق! دو روز بعد که تهران شلوغ‌تر شد، مرخصی تمام نشده، آماده‌باش دادند برگشتم تهران. الان ۱۸روزه در خیابان درگیریم. دیروز چند نفری در کوچه‌ گیر کردیم. هرچه در خانه بود را پرت می‌کردند روی سرمان! از جعبه‌نوشابه تا قابلمه! شیشه‌قلیان خورد تو سر پسر‌عمه‌ام! الان با ۳۰-۴۰بخیه بستریست. @javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۱۰ کاش فردا تعطیل بود! @javadmogoei
حرف بی‌حساب| جواد موگویی
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۱۰ کاش فردا تعطیل بود! @javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خبابانی-۱۰ کاش فردا تعطیل بود! تهران: ۱۴۰۱/۷/۱۵ دوستی گفت ۱۴هزار فالوئر اضافه شده! گفتم به ازای ۱۴گلوله پلاستیکی! بدک نیست! آمدم قهوه‌خانه عموحیدر. سر راه‌ ایست‌وبازرسی بسیج بود؛ پینت‌بال بدست. جای گلوله‌ها درد گرفت! هم استقلال بازی دارد هم پرسپولیس. قهوه‌خانه جا نیست. غالبا دهه هفتادی و هشتادی؛ همه دنبالvpn. عموحیدر می‌گوید: «خاک‌برسرتون! ما یه سلطنت ۲۵۰۰ساله را زدیم زمین! شما عرضه یه نظام‌۴۰ساله رو ندارید!» همه خندیدند. یکی می‌گوید: «پرسپولیس خوب بازی می‌کرد. این عباسی بی‌... گند زد به اعصاب گل‌محمدی! دوساله داره به فوتبالیستها فحش ناموس میده!» ساپینتو (سرمربی استقلال) محروم است! بازی قبل یقه‌درآند برای داور! تاثیر شلوغی‌های تهران است! نمی‌داند ما بسیج و ناجا داریم! بوفور. چقدر جمعه خوب است! همه در تعطیلاتند؛ هم معترضین و هم ناجا و هم بسیج! از بچگی عاشق تعطیلی شنبه‌ی مدرسه بودم. الان محتاجیم! کاش فردا هم تعطیل بود. فردا ساعت ۱۰ دوباره ایرانی روبروی ایرانی! دوباره خون‌ریزی او آتش میزند آن گازاشک‌آور او سنگ آن باتوم... لعنت به گشت ارشاد! به این عکس خوب نگاه کنید! کسی مابین معترضین و حاکمیت نیست! «وسط‌باز» اصطلاح خوبی در فرهنگ ما نیست. «وسط‌باز» یعنی: مذبذب، منافع‌محور و حزب باد. اما حال، به آدم‌های «وسط‌باز» شریف یا به‌قول جامعه‌شناسان به کنشگرمرزی سخت محتاجیم. آدم‌هایی که بخشی از جامعه آنها را قبول دارند، حرف‌شان شنیده و خوانده می‌شود. حاکمیت هم گاها آنها را خیرخواه می‌داند. این ‌میانجی‌‌گرها باید کانال ارتباطی معترضین و حاکمیت باشند تا ترجمه کنند سخن دو طرف را. کاش سردار شهید بود. همان که گفت «دختر کم‌حجاب دختر منه، دختر ما و شماست.» اما رضا امیرخانی‌‌ها هستند. حبیب احمدزاده‌ها رسول خادم‌ها پرویز پرستویی‌ها احسان حسنی‌ها مهدی دادمان‌ها اینها قابلیت وصل دارند، همان‌گونه که عباسی‌ها و علم‌الهدی‌ها و شریعتمداری‌ها و کوشکی‌ها قدرت فصل دارند. @javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۱۱ رسما جنگ خیابانیست! باران سنگ، آتش و گلوله پلاستیکی! تهران: ۱۴۰۱/۷/۱۶ از ۱۰ تا ۱۲صبح، انقلاب تا آزادی را رفتم. هیچ خبری نیست. رفتم املتی آذربایجان: ۴۰تومن با پیاز. رفتم حوزه هنری؛ جلسه هم‌اندیشی مستندسازان برای بررسی رسانه‌ای حوادث. یکی گفت گشت ارشاد رو بردارید، یکی گفت نه! یکی رفت به مشروطه! اینکه ما در جنگ مدرنیته با سنتیم! یحتمل فارغ‌التحصیل امام‌‌صادق است‌! زیر لب غر زدم! کمی هم فحش! وحید به گریه افتاد: «باید وقتی سپیده رشنو رو آوردید جلوی تلویزیون فکر این‌روز رو میکردید؟ تجمع امت رسول‌لله، شبکه پویا هم گوشه کارتون نشاندادنش، تصویر زنده از تجمع می‌رفت! گاها هم تصویر چادر از سر برداشتن از خانم را نشان می‌داد! پسرم میگه چرا ایران اینطوره؟ لامصبا! چرا بچه‌ من رو درگیر این دوقطبی می‌کنید! بچه من با پرچم ایران حال میکنه...» نوبت به‌ من رسید: «ما هیچ اختیاری نداریم! رسانه دست کسانیست که کشور رو با نفرت‌افکنی به اینجا کشاندند! رسانه‌ و دستگاه امنیتی یک‌دست شدند برای نفرت‌افکنی! هرکسی خودش مستقل روایت کند؛ لکن واقعیت» . با وحید آمدیم خیابان فلسطین؛ با موتور. رسما جنگ خیابانیست! چندنفر به نوبت، گونی‌های ضایعات پارچه را وسط خیابان می‌آورند و آتش می‌زنند! یحتمل از کارگاه‌های همانجا. پرشیایی پارک است. داد زدم این ماله کیه؟ الان آتش میگیرد! معترض بی‌توجه گونی‌ها را آتش میزند! باران سنگ است؛ از ساختمان‌ها پرتاب می‌کنند. بی‌توجه به چند پیک‌موتوری عبوری! ناجا هم با پینت‌بال به پنجره ساختمانها میزند‌. پسری ۲۵ساله، از جلویم رد شد؛ نیمچه‌قمه‌ای زیر آستینش! رسیدیم سر فلسطین-لبافی. حفاری فاضلاب است؛ آجر و سنگ‌فرش! همه‌چیز مهیاست! دپویی از آجر کنار دیوار. پسری داد میزند «بیاید اینجا پره...» وحید گفت «شاید مال مردم باشد» پسر گفت «نه‌بابا! مال شهرداریه، پولش رو خودمون دادیم!» قانع شدم! پشت سرهم پرت کرد.خدا کند به ماشینهای پارک شده نخورد. امروز، نسبت دختر به پسر ۱ به ۱۰است. همه ۱۶تا ۲۵سال! یاد اعتراضات عراق در التحریر افتادم! آنجا هم همین سن بودند؛ متحور و هیجانی! دسته‌های موتوری ناجا اول گازاشک‌آور میزند و بعد حمله. دو تا خورد زیر پایم. چشمانم نمیدید. فقط گاز میدادم. وحید خیس اشک بود. زدم بغل. میانسالی سیگار دود کرد در صورتمان. بسیجی‌ها ریختند. رفتیم داخل پوشاکی.منطقه پراست از مغازه و ساختمانهای کارگاهی؛ همه درباز برای پناه دادن. بدون کمک آنها کمیت معترضین لنگ است. موتوری جلویم ترمز زد: «شما همونی هستی ‌که در قدس کتک خوردی؟!» وحید دستپاچه گفت نه! نه! -جواد! با این موهای بلندت تابلویی! نریزن سرت؟! ادامه در یادداشت بعد @javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۱۲ طبیعیست! آموزش ندیده‌اند! تهران: ۱۴۰۱/۷/۱۶ وحید گفت بریم کوله‌هایمان را بزاریم جایی. نپذیرفتم؛ فرصت دیدن و نوشتن را از دست میدهم. پیچیدیم به مظفری جنوبی. چندبسیجی جلویمان را گرفتند: - کی هستید؟ - خبرنگار -کارتت؟ -اصلا تو خودت کی هستی؟ کارت نشون بده! پُر آمدم، کشید عقب! وحید گفت «بابا! انقدر کل‌کل نکن.من فقط کارت خانه‌سینما دارم!» خانمی میانسال(چادری)زنبیل میوه بدست در پیاده‌رو؛ درکش نکردم! منطقه پراست از کوچه‌پس‌کوچه و راه فرار. وحید چهارراه‌ولیعصر پیاده شد. پارک‌شهر پر است از بسیج. امروز بسیج تمام قد آمده؛ لجنی، پلنگی و لباس شخصی‌. منطقه شده پادگان نظامی! از رفتن به میان نیروها حذر می‌کنم. دلم می‌خواهد از معترضین بنویسم. چند دهه‌هشتادی در پارک رو به‌ دیوار و چشم‌بسته. محمد طلایی(بسیجی)زد پشتم: -اینا چیه مینویسی؟ -دروغه؟ -نه! ولی گند زدی به بسیج! اینها آموزش ندیده‌اند! این برخوردها طبیعیست! -منظورت فحش‌های ناموسی‌ست؟! یکی (بسیجی) آمد: «آقا جواد! من دانشجویم. بخدا ما فحش نمیدیم! همه رو یکی نکن. چندنفر از بچه‌هایمان را با چاقو زدند.» گفتم: «باشد! شما تلافی نکن.» شماره گرفت که بروم مسجدشان کلاس تاریخ انقلاب. مدامnonumber زنگ می‌زند! طلایی خواست ببرمش میدان‌ولیعصر، پیش بچه‌های گردانشان. نصف گردان‌شان بچه‌های رسانه‌ای هستند؛ جنگ نرم و سخت را باهم می‌کنند! هرکسی می‌بیند، اول روبوسی سرد و بعد سرزنش! کیوان میگوید «نمی‌دانم جای تو کتک می‌خوردم می‌نوشتم یا نه؟! من خیلی ازت دفاع کردم. ولی سه روز خوراک دادی به ضدانقلاب.» کلافه‌ام از بس توضیح دادم که مسئله شخصی نیست! این روند حاکم بر میدان است و بحران و نفرت‌افکنی را چندبرابر می‌کند. یهو کنار گل‌فروشی شلوغ شد. رفتند آنجا. نشستم زمین. کوله‌ام سنگین است. دو موتوری آمدند. لباس‌مشکی‌ به دیگری گفت: این باشماست؟ گفت نه. پینت‌بال بدست آمد سمتم. جای گلوله‌ها درد گرفت! گفت «یالا برو!» گفتم «من با...» یهو زد تو صورتم. دوبار. بلند که شدم، پینت‌بال رو آورد بالا! طلایی و کیوان داد زدند این جواد موگویی است، با ماست. دختر (بی‌روسری) و پسری رسیدند. پسر گفت «این آقا جواد مستندسازه». شبیه معلم‌ زبان‌های دبیرستان (غیرانتفاعی) است! لباس‌مشکی رفت که بزندش. نگذاشتم. دو بسیجی موتوری رسیدن: «این موگویی منافقه! با من‌وتو مصاحبه کرده! بدو گمشو...» هجوم آوردند. طلایی و کیوان مانع شدند. دو دسته شدند! عده‌ای می‌خواهند بزنند، عده‌ای مانع. به طلایی داد زدم «این کیه؟» لباس مشکی آمد جلو: «سیدمرتضی(؟؟)ببینم چه...» فحش رکیک رکیک‌تر آموزش ندیده‌اند! طبیعیست! جواد_موگویی @javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۱۳ با شاتگان مستقیم زده بودند در صورتش تهران: ۱۴۰۱/۷/۱۷ مامان مهری زنگ زد: خطت رو از ضدانقلاب جدا کن! اینستاگرام پیام داد اقدام به هک شدی! رمزت را عوض کن. تلفن‌ها همچنان می‌زنگد! جواب نمی‌دهم. همه دنبال روایت دلخواه ذهن خودشانند! الا حقیقت! مهدی قمی زنگ زد که جایی تنها نرو! بزار منم بیام. دیشب ما وسط شهر بودیم، پایین‌شهر هم درگیری بوده. امام‌زاده‌حسن، فلاح تا نزدیکی یافت‌آباد. تقریبا برای اولین‌بار است. در محله فلاح یک بسیجی را با گلوله زدند. غروب رفتم آنجا؛ میدان ابوذر. محله کوچک فلاح ۴هزار شهید در جنگ دارد! بیشتر از دو استان! اما حالا... بلندگوی بسیج خبر از تشییع پیکر بسیجی را می‌داد. هنوز جمعیت نیامده. رفتم سیب‌زمینی و قارچ بخورم. فروشنده(دهه‌هشتادی) گفت«به‌به! خبرنگار حکومتی! دمت گرم بسیجیا رو زدی!» ظرف رو تا خرتناق پر کرد! یک دهه‌هشتادی بی‌روسری زل‌زده به جمعیت و بسیجی‌ها! یقه‌باز سیگار دود میکند. کسی کاری ندارد! گلعلی بابایی (نویسنده جنگ) را دیدم. جمعیت زیاد می‌شود؛ ۲-۳هزار نفر. حرف‌های سخنران چیزیست شبیه علم‌الهدی! صالح بغلم کرد: «دیشب غافل‌گیر شدیم. بچه‌ها اکثرا وسط شهر بودند. بچه‌های سعادت‌آباد زنگ زدند بابا! برید محلتون رو جمع‌کنید! افت کلاس داشت برای ما، از بعد دهه۶۰ حتی یک‌بار هم اینجا شلوغ نشده! حتی آبان۹۸. اول امام‌زاده حسن‌ شلوغ میشه. حدودا ۱۰۰نفر. مغازه‌دارها سریع کرکره می‌کشند پایین. از ترس. بعد می‌‌آیند میدان ابوذر. دو گروه می‌شوند؛ عده‌ای به سمت جلیلی، عده‌ای هم به سمت سجاد‌شمالی. تا ما برسیم نیم‌ساعتی طول کشید. خیلی باسرعت عمل کردند؛ شیشه‌‌‌های لیموناد رو از مغازه‌ها برداشته و سریع کوکتل‌مولوتف درست میکنند. بومی نبودند.» یکی‌ شناخت. آمد طرفم: «بومی هم بودند. تو خیابان جلیلی چندتاشون از محلی‌ها بودند. من و رضا لباس‌شخصی راحت‌تر چرخ می‌زدیم. ۶ موتورسوار در همه شلوغی‌ها بودند‌. ۴تایشان شاتکان داشتند. امیراحمدی و علی رفتند دنبال‌ یکیشان. موتوری می‌رود در "ولی‌الله عابدی" داخل یک آپارتمان ۵طبقه. امیراحمدی کلتش(!) را مسلح می‌کند و می‌رود بالا. ما در درگیری بودیم که خبر دادند از پشت‌بام صدای تیر آمده. نیم‌ساعتی طول کشید تا رسیدیم. ۷-۸تا از بچه‌ها بودند. اما کسی جرات نمی‌کرد برود بالا! بالاخره رفتیم پشت‌بام؛ از خانه روبرویی با شاتکان زده بودند تو صورت امیراحمدی. تکه‌تکه بود. واجا که آمد، محل را قرق کرد. اما خبری از دو موتورسوار نبود.» بسیجی‌ها اشتباه کردند! به همان دهه‌هشتادی‌ها برسند! زدن این تیم‌های حرفه‌ای کار آنها نیست. کار واحدهای عملیات واجا و سپاه است. @javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۱۴ همه را خرج نکنید! برای هفته‌های بعد کم می‌آورید! تهران: ۱۴۰۱/۷/۱۹ چرا نمی‌نویسم؟ خب چون خبر جدی‌ای در خیابان‌های تهران نیست! رفت برای شنبه هفته‌ بعد! چرا زاهدان و سنندج نمی‌روم؟ چون کاروزندگی دارم، حال و مجوز هم ندارم. و بدتر اینکه آنجا دیگر دو طرف کتک نمی‌زنند، گلوله جنگی هست و سرب داغ! یکی از محسنات اعتراضات برای ما موتوری‌های بی‌گواهینامه، جمع‌شدن موقتی توقیف موتور است! سرشان شلوغ است. پی‌گیری کردم، کتک‌خوری دومم کار حوزه ۲۰۳ ناحیه‌ولیعصر بود! عمرشان مستدام! . اما یک تغییر نامحسوس در خیابان‌های تهران دیده می‌شود: در انقلاب و کالج، نیروهای س‌پ‌اه بودند؛ با درجه ستوان به بالا، آراسته، منظم و غالبا ۳۵ تا ۴۵ سال. از جمهوری به پایین هم س پ اه حضور دارد؛ لکن در لباس بسیج و بدون درجه! بعد از عمری س‌پ‌اهی دیدن، این تشخیص آسان است! نمی‌دانم، شاید اخبار و فیلم‌ها از خشونت‌ها و خودسری‌های بسیج مبنای این تصمیم باشد. نیروهای بسیج عمدتا دهه‌هفتادی و هشتادی هستند! هیجانی، خشن و شلخته و گاها بد دهن! بعد از حوادث امام‌زاده‌حسن و فلاح، دیگر گردان‌های بسیجِ جنوب‌شهر بی‌محابا راهی مناطق مرکز و شمال تهران نمی‌شوند‌، مستقرند در محله‌های خود. اخبار بیشتر مجازیست تا میدانی: الحمدلله کارخانه‌های نفرت‌پراکنی سه‌شیفته کار می‌کند! بزرگداشت ۵هزار شهید ورزشکار برگزار شد. لکن عنقریب جناب عباسی با یک سخنرانی آتشین و ناموسی علیه فوتبالیست‌ها، می‌شورد و می‌برد! حضرت دبیر ستاد امر به‌معروف ناراحتند از نپیوستن بدنه چند میلیون نفریِ اسنپ و تپسی به اعتراضات! سرکار مدیرمسئول روزنامه همشهری هم با پیشنهاد فیلتر پلتفورم‌‌ها تا خرتناق، سعی در ناامیدی چند میلیون کسب‌وکارهای نتی را دارد. تا آنها هم زودتر به اعتراض‌‌ها بپیوندند! شبکه افق برنامه رفت درباره تفاوت‌ها و شباهت‌های ۸۸ و ۱۴۰۱؛ تحریک بجاییست برای کشاندن بدنه خاموش اصلاح‌طلبان به میدان! جناب رائفی‌پور نیز در شبکه یک، علت حضور نسل دهه‌هشتادی‌های معترض را، نبود عرصه برای خالی‌کردن انرژی و هیجان فرمودند، چنانکه بسیاری در جنگ‌تحمیلی انرژی خود را خالی‌ کردند!(نقل‌به‌مضمون). درود بر روح صدام! که این عرصه را برای ۳۰۰-۴۰۰هزار شهید و جانباز فراهم کردند! ازجمله پدر جانباز اعصاب‌روان‌م! فضای مجازی بسیج، فرمان راه‌اندازی پویش «لبیک‌ یا خامنه‌ای» داده! این هم خوب و موثر است! تدبیر به‌جاییست! الحمدالله! نفرت‌افکنی‌ها و دعوت‌ها به اعتراض‌ برای شنبه داغ هفته بعد کفایت می‌کند! لطفا همه را یک‌جا خرج‌ نکنید که هفته‌های بعد کم می‌آورید! تا شنبه بعد خدانگهدار... @javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۱۵ مرکز تهران، صبحگاه نظامیان! تهران: ۱۴۰۱/۷/۲۳ «دنبالچه‌ام» هنوز بعداز ۱۰ روز کتک‌خوری به شدت درد می‌کند! عکس انداختم، نشکسته. انتهای ستون فقرات ابتدای باسن! کمی به چپ! با موتور رفتم خیابان‌گردی. مرکز تهران، میدان صبح‌گاه نظامیان شده! حدسم درست بود، ترکیب در رختکن عوض شد؛ دسته‌های ۳۰-۴۰تایی موتوری لباس‌شخصی وارد زمین شدند. منظم و یکپارچه ویراژ می‌دهند تا مانور قدرت باشد. محمدحسین حدادیان(مداح) را لای این دسته‌ها دیدم؛ ماسک و کلاه نقاب‌دار داشت اما شناختم. همه کتاب‌ فروشی‌های راسته انقلاب تعطیل است الا کیهان! پیرمردهای بازنشسته سپاه در چهارراه هستند! یحتمل برای گفتگو با معترضین! دیگر الان؟ فایده‌ای دارد؟! یک‌ربعی است یک خانم کم‌حجاب با یک بسیجی در حال گفتگوست! حوصله ندارم گوش تیز کنم. ولی بحث‌شان داغ است. از جمهوری تا تجریش رفتم؛ مملو از بسیج، سپاه، ناجا. تا خرتناق! خب مثل اینکه این شنبه‌‌، شنبه پیش نشد. در راه خانه‌ام که خبر رسید اوین آتش گرفته! رفتن به آنجا چیزی دستگیرم نخواهد کرد. دیوارها بلند است و راه به‌جایی نخواهم برد. باید منتظر اخبار ضدونقیض و گاه خلاف از مسئول زندان، فرماندار و استاندار گرفته تا اورژانس و اداره آب‌وفاضلاب تهران بود! مسئولان هیچ‌کشوری مثل ایران انقدر اظهارنظر بی‌ربط و با ربط نمی‌کنند! و همین عامل بحران خبریست. تهران دیگر خبر میدانی نیست. اگر حال داشته باشم، شاید بروم اردبیل. اخبار ضدونقیص از کشته شدن دو دانش‌آموز دختر، خون ترک‌زبان‌ها را به‌جوش آورده. خاصه پس از ابراز تسلیت علی دایی اسطوره محبوب اردبیلی‌ها. @javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۱۶ اردییل: ۱۴۰۱/۷/۲۵ ساعت ۷ونیم صبح رسیدم اردبیل. با اتوبوس؛ ۱۹۲تومان. پرواز تهران- اردبیل نبود. گرچه پولش هم نبود‌. دنبالچه ام خیلی درد می‌کند؛ ۸ساعت در اتوبوس شدیدترش کرد. رفتم قهوه‌خانه وسط بازار؛ قلیون، چای و املت. قلیان‌ها قدیمی و استکان‌ها کمر باریک‌. چقدر سنت اینجا حاکم است. یاد دمشق و بیروت افتادم! که بلد نبودن زبان کمیتم را لنگ کرده بود‌. همه ترکی حرف می‌زنند! بخواهند هم نمی‌توانند درست فارسی حرف بزنند. باید همراه ترک‌زبان با خود می‌آوردم. اردبیلی‌ها لحن خشنی و صدای بلند دارند. عکس تبریزی‌ها که رمانتیک  و آرام حرف می‌زنند. وسط کله‌ی نصف قهوه‌خانه‌ها کچل است! جای قمه‌زنی محرم است! شهر آرام است. به سختی چند ناجایی دیده می‌شود‌. هیچ گونه بسیجی‌ای یافت نشد! عکس تهران که شده پادگان نظامی! کسی بدون روسری در شهر نیست. قهوه‌چی می‌گوید «غلط میکنه کسی بی‌غیرتی کند!» درست عکس تهران که دیگر کسی به حجاب کاری ندارد و یحتمل دیگر نخواهد داشت! گشت ارشاد دیگر به تاریخ پیوست؛ لکن با ده‌ها کشته! زنده‌باد عقلای جمهوری اسلامی! اینجا شنبه (۲۳مهر) شلوغ بوده. به سبب کشته شدن دو دختر. مسیر اعتراض از میدان شریعتی تا میدان یحیوی. ۱۰۰ تا ۱۵۰ نفر و اکثرا دانش‌آموز تا ۲۰سال. کار نیروهای امنیتی در اینجا آسان است! شهر پر است از دوربین و همه هم‌را می‌شناسند! بیچاره معترضین! قهوه‌چی می‌گوید ۴دختر کشته شده. آن یکی می‌گوید دروغه، فقط دو تا بودند. رفتگر شهرداری از همه بهتر فارسی حرف می‌زند: «کار هر روز من شده شعار پاک کردن! یه بچه ۱۶ساله بسیجی رو گذاشتند بالاسرم شعار پاک کنم. دوباره فرداش می‌نویسند!» نفری کنارم می‌نشیند. کارمند اداره (؟) است: «دو تا دختر در مدرسه شاهد کشته شدند. علی دایی هم نوشت. دیگه دنبال چی هستی؟!» روایت غالب در شهر این است: «بچه‌های مدرسه شاهد را به زور می‌برند راهپیمایی. اولیا که باخبر می‌شوند به مدرسه می‌آیند و درگیری شروع می‌شود. این وسط دو دانش‌آموز به نام آیتک رضایی و اسرا پناهی در مدرسه کشته می‌شوند‌.» کیفیت کشته شدن را کسی نمی‌داند. ولی ورود آمبولانس به مدرسه را همه دیده‌اند. نفری کنارم می‌نشیند. آدرس مدرسه را داد. املتش را حساب کردم! ۳۰تومن. تاکسی گرفتم دنبال مدرسه شاهد. اینجا۵۰۰مدرسه شاهد است! گیج شدم. راننده هم. باید به تک‌تک مدارس شاهد سر بزنم... @javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۱۷ تراژدی آیتک رضایی اردبیل: ۱۴۰۱/۷/۲۵ خانم رحمتی(فیزیوتراپ) زنگ زد: «آیتک چندماه پیش فوت کرده. مادرش (دندانپزشک) دوست استادم(دکتر محمدی) بود. همان موقع استوری تسلیت گذاشت. اونم در مدرسه شاهد بوده‌ ولی یک شاهد دیگر!» بیشتر گیج شدم. شماره استاد را گرفتم؛ جواب نداد. نام مرحوم آیتک را اولین‌بار از اینترنشنال شنیدم. کارشناس برنامه گفت آیتک همان اسرا پناهی است که نام شناسنامه‌ایش اسرا است. سرچ کردم؛ کلی توییت پیدا کردم از خبر کشته شدن آیتک رضایی در مدرسه شاهد اردبیل. مدرسه آیتک، دبستان شاهد ۲ (شهید توکل پاسبان) بوده. نه کارتی دارم نه مجوزی. زنگ مدرسه را زدم. خانم رضاخانی مدیر مدرسه آمد. گفتم مستندسازم از تهران آمدم. کارت نخواست! خانم مدیر گفت: «۹خرداد ماه سر امتحانات ششم، آیتک و سارینا قهرمانی با هم تقلب کردند. چندمین‌بارشان بود‌. سارینا با معلم درگیری لفظی پیدا کرد. زنگ زدیم پدر آیتک آمد. پدرش بچه‌ها را خیلی سرزنش کرد‌. چندبار بهش گفتیم بسه، ولی ادامه داد. آیتک که به خانه می‌رود از پشت‌بام خودش را می‌اندازد پایین‌. پدرش از ما شکایت کرده.» مزار آیتک در آرامستان قاسمیه است؛ قبرستانی نقلی و زیبا.(عکس شماره۳) مزار را پیدا کردم. یک کت‌وشلواری شیک‌پوش آمد. پرسید آیتک را می‌شناسید؟ گفتم بله! آشنایمان هست! گفت من پدرش هستم! شما؟؟ به تته‌پته افتادم: «خانم دکتر محمدی دوست همسرتان، استاد ما در علوم‌پزشکی سمنان بود‌.» گند زدم! ولی جمعش کردم! پدر آیتک(دامپزشک- عکس شماره۴): «آن روز امتحان مطالعات اجتماعی داشتند‌. خدا لعنت کنه مدیر رو، او باعث شد. به آیتک به خاطر یک تقلب خیلی فشار آوردند. از خانه که آمد یک‌ضرب کیفش را می‌اندازد و می‌رود پشت‌بام خانه‌ از طبقه ۷خودش را می‌اندازد پایین. ما شکایت کردیم ولی قاضی شاهد می‌خواست ما هم نداشتم. ما که در مدرسه نبودیم. معلم‌ها همه به‌نفع مدیر شهادت دادند. بسیاری از مردم می‌دانند که مدرسه مقصر بوده. الان چند روزه دوباره داغ ما را تازه کردند! تو نت نوشتند بچه من تو این شلوغی‌ها کشته شده!» همه‌چیز گویاست! من هیچ قضاوتی در باب صحت روایت مدیر و پدر نمی‌کنم. نمی‌دانم کدام مقصر بودند. لکن خودکشی دختر مظلوم ۴ماه پیش بوده و ربطی به حوادث امروز ندارد. صمیمانه تقاضا می‌کنم این خانواده را آزار ندهید‌، به‌خدا داغدارند. وقتی پدرش حرف می‌زد، چندبار بغضم گرفت... یاد فاطمه‌ی خودم افتاد... @javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۱۸ مدیر با بغض می‌گوید: تقصیر این بود! اردبیل: ۱۴۰۱/۷/۲۵ رفتم دبیرستان شاهد شهید راثی‌نظام؛ دنبال اسرا پناهی. رویا محمدزاده مدیر دبیرستان از پشت آیفون گفت «من بدون نامه اداره آموز‌ش‌وپرورش اجازه صحبت ندارم.» ساعت۱۴:۳۰ مدرسه تعطیل شد‌. اولیا دنبال دخترها آمدند. پدری به سرویس مدرسه گفت «این هفته خودم دخترم را می‌آورم» کاملا ترس و دلهره در چهره اولیا نمایان است. بدترین چیز ممکن؛ مردم در مدرسه هم نگران فرزندانشان هستند! از پدری پرسیدم ماجرا چه بوده؟ گفت «دختر من را نبردند. چیزی نمی‌دانم!» با این موهای‌ بلند و زبان‌فارسی کسی اعتماد نمی‌کند. چند عکس انداختم. ناگهان یک کت‌وشلواری شیک آمد. -چرا عکس می‌گیرید؟ -نگرفتم! مستندسازم از تهران آمدم. -من مجیدی مدیر ناحیه۱ آموزش‌وپروش‌م. تشریف بیاورید داخل مدرسه. چه چیزی از این بهتر. بلافاصله عکس‌ها را پاک کردم! در زباله سیو می‌ماند. مدرسه پر است از عکس شهید. فضا کاملا مذهبی و انقلابیست. داخل اتاق مدیر نشستم. مدیر و معلمان بلند بلند ترکی حرف می‌زنند. آقایی از حراست اداره آمده تا فیلم‌های ضبطی حادثه را ببرد! فیلم ورود آمبولانس را دیدم! مرا شناخت: «شما مستندساز بیت رهبری هستید که کتک خوردید؟» گفتم «نه آقا! من مستندساز بیت خودمم! پسوند بیت رهبری را اینترنشنال اضافه کرده!» مدیرکل آموزش‌و‌ پرورش اردبیل(صفری) آمد.با تیمی از صداوسیما برای تهیه گزارش. بحث میان مدیر، رییس‌ناحیه و مدیرکل بالاگرفت! چیزی نمی‌فهمم. لکن بهتر از این نمی‌شد! درست آمدم وسط معرکه! همه هستند! دوربین‌ها را هم می‌توانم دید بزنم! مدیر با بغض می‌گوید: «تقصیر این است!» مخاطبش معلوم نیست؛ یحتمل مجیدی را می‌گوید. مدیر به گریه افتاده از تهدیدهای تلفنی. معلمان دلداری‌اش می‌دهند. معلمی گفت «اصلا پناهی دانش‌آموز اینجا نبوده. در سبلان درس می‌خوانده.» مدیرکل لبخند به لب وانمود می‌کند خونسرد است! حرصم گرفت! با یک حماقت مملکت را بهم ریختند، ژست خونسردی هم گرفته! آرام به مدیر گفتم «اصلا جلوی دوربین نروید! هرکسی دستور اعزام بچه‌ها را داده خودش پاسخ بدهد! شما می‌خواهید در این شهر زندگی کنید.» مجیدی خواست بیایم در حیاط. سه نفر محترمانه گفتند لطفا سوار شوید. نامرد! حالا معنی دعوتش به داخل مدرسه را فهمیدم! مرا بردند صداوسیمای اردبیل! چرا اینجا؟! گوشی را گرفتند. چای آوردند. نماز خواندم. مدیر حراست آمد: «خودت را صداوسیمایی معرفی کردی؟» گفتم «کی همچین حرفی زده؟!» حق بجانب پاسخ نداده از اتاق بیرون رفت. مامور ناجای خواست بروم پایین. دو نفر جلوی در منتظر ایستادند. خدا کند کتک نزنند. حداقل به دنبالچه‌‌ام نزنند... @javadmogoei