حرف بیحساب| جواد موگویی
مشاهدات عینیام از اعتراضات خیابانی-۱۰ کاش فردا تعطیل بود! @javadmogoei
مشاهدات عینیام از اعتراضات خبابانی-۱۰
کاش فردا تعطیل بود!
تهران: ۱۴۰۱/۷/۱۵
دوستی گفت ۱۴هزار فالوئر اضافه شده!
گفتم به ازای ۱۴گلوله پلاستیکی! بدک نیست!
آمدم قهوهخانه عموحیدر. سر راه ایستوبازرسی بسیج بود؛ پینتبال بدست. جای گلولهها درد گرفت!
هم استقلال بازی دارد هم پرسپولیس. قهوهخانه جا نیست. غالبا دهه هفتادی و هشتادی؛ همه دنبالvpn. عموحیدر میگوید: «خاکبرسرتون! ما یه سلطنت ۲۵۰۰ساله را زدیم زمین! شما عرضه یه نظام۴۰ساله رو ندارید!»
همه خندیدند. یکی میگوید: «پرسپولیس خوب بازی میکرد. این عباسی بی... گند زد به اعصاب گلمحمدی! دوساله داره به فوتبالیستها فحش ناموس میده!»
ساپینتو (سرمربی استقلال) محروم است! بازی قبل یقهدرآند برای داور! تاثیر شلوغیهای تهران است! نمیداند ما بسیج و ناجا داریم! بوفور.
چقدر جمعه خوب است! همه در تعطیلاتند؛ هم معترضین و هم ناجا و هم بسیج! از بچگی عاشق تعطیلی شنبهی مدرسه بودم. الان محتاجیم!
کاش فردا هم تعطیل بود. فردا ساعت ۱۰ دوباره ایرانی روبروی ایرانی!
دوباره خونریزی
او آتش میزند
آن گازاشکآور
او سنگ
آن باتوم...
لعنت به گشت ارشاد!
به این عکس خوب نگاه کنید!
کسی مابین معترضین و حاکمیت نیست!
«وسطباز» اصطلاح خوبی در فرهنگ ما نیست.
«وسطباز» یعنی: مذبذب، منافعمحور و حزب باد.
اما حال، به آدمهای «وسطباز» شریف یا بهقول جامعهشناسان به کنشگرمرزی سخت محتاجیم.
آدمهایی که بخشی از جامعه آنها را قبول دارند، حرفشان شنیده و خوانده میشود. حاکمیت هم گاها آنها را خیرخواه میداند. این میانجیگرها باید کانال ارتباطی معترضین و حاکمیت باشند تا ترجمه کنند سخن دو طرف را.
کاش سردار شهید بود. همان که گفت «دختر کمحجاب دختر منه، دختر ما و شماست.»
اما رضا امیرخانیها هستند.
حبیب احمدزادهها
رسول خادمها
پرویز پرستوییها
احسان حسنیها
مهدی دادمانها
اینها قابلیت وصل دارند، همانگونه که عباسیها و علمالهدیها و شریعتمداریها و کوشکیها قدرت فصل دارند.
#جواد_موگویی
@javadmogoei
مشاهدات عینیام از اعتراضات خیابانی-۱۱
رسما جنگ خیابانیست!
باران سنگ، آتش و گلوله پلاستیکی!
تهران: ۱۴۰۱/۷/۱۶
از ۱۰ تا ۱۲صبح، انقلاب تا آزادی را رفتم. هیچ خبری نیست. رفتم املتی آذربایجان: ۴۰تومن با پیاز.
رفتم حوزه هنری؛ جلسه هماندیشی مستندسازان برای بررسی رسانهای حوادث.
یکی گفت گشت ارشاد رو بردارید، یکی گفت نه!
یکی رفت به مشروطه! اینکه ما در جنگ مدرنیته با سنتیم! یحتمل فارغالتحصیل امامصادق است! زیر لب غر زدم! کمی هم فحش!
وحید به گریه افتاد:
«باید وقتی سپیده رشنو رو آوردید جلوی تلویزیون فکر اینروز رو میکردید؟ تجمع امت رسوللله، شبکه پویا هم گوشه کارتون نشاندادنش، تصویر زنده از تجمع میرفت! گاها هم تصویر چادر از سر برداشتن از خانم را نشان میداد! پسرم میگه چرا ایران اینطوره؟
لامصبا! چرا بچه من رو درگیر این دوقطبی میکنید! بچه من با پرچم ایران حال میکنه...»
نوبت به من رسید:
«ما هیچ اختیاری نداریم! رسانه دست کسانیست که کشور رو با نفرتافکنی به اینجا کشاندند! رسانه و دستگاه امنیتی یکدست شدند برای نفرتافکنی! هرکسی خودش مستقل روایت کند؛ لکن واقعیت»
.
با وحید آمدیم خیابان فلسطین؛ با موتور.
رسما جنگ خیابانیست!
چندنفر به نوبت، گونیهای ضایعات پارچه را وسط خیابان میآورند و آتش میزنند! یحتمل از کارگاههای همانجا.
پرشیایی پارک است. داد زدم این ماله کیه؟ الان آتش میگیرد!
معترض بیتوجه گونیها را آتش میزند!
باران سنگ است؛ از ساختمانها پرتاب میکنند. بیتوجه به چند پیکموتوری عبوری! ناجا هم با پینتبال به پنجره ساختمانها میزند.
پسری ۲۵ساله، از جلویم رد شد؛ نیمچهقمهای زیر آستینش!
رسیدیم سر فلسطین-لبافی.
حفاری فاضلاب است؛ آجر و سنگفرش! همهچیز مهیاست! دپویی از آجر کنار دیوار. پسری داد میزند «بیاید اینجا پره...»
وحید گفت «شاید مال مردم باشد»
پسر گفت «نهبابا! مال شهرداریه، پولش رو خودمون دادیم!»
قانع شدم! پشت سرهم پرت کرد.خدا کند به ماشینهای پارک شده نخورد.
امروز، نسبت دختر به پسر ۱ به ۱۰است.
همه ۱۶تا ۲۵سال! یاد اعتراضات عراق در التحریر افتادم! آنجا هم همین سن بودند؛ متحور و هیجانی!
دستههای موتوری ناجا اول گازاشکآور میزند و بعد حمله. دو تا خورد زیر پایم. چشمانم نمیدید. فقط گاز میدادم. وحید خیس اشک بود. زدم بغل. میانسالی سیگار دود کرد در صورتمان.
بسیجیها ریختند. رفتیم داخل پوشاکی.منطقه پراست از مغازه و ساختمانهای کارگاهی؛ همه درباز برای پناه دادن. بدون کمک آنها کمیت معترضین لنگ است.
موتوری جلویم ترمز زد: «شما همونی هستی که در قدس کتک خوردی؟!»
وحید دستپاچه گفت نه! نه!
-جواد! با این موهای بلندت تابلویی! نریزن سرت؟!
ادامه در یادداشت بعد
#جواد_موگویی
@javadmogoei
مشاهدات عینیام از اعتراضات خیابانی-۱۲
طبیعیست! آموزش ندیدهاند!
تهران: ۱۴۰۱/۷/۱۶
وحید گفت بریم کولههایمان را بزاریم جایی. نپذیرفتم؛ فرصت دیدن و نوشتن را از دست میدهم. پیچیدیم به مظفری جنوبی. چندبسیجی جلویمان را گرفتند:
- کی هستید؟
- خبرنگار
-کارتت؟
-اصلا تو خودت کی هستی؟ کارت نشون بده!
پُر آمدم، کشید عقب!
وحید گفت «بابا! انقدر کلکل نکن.من فقط کارت خانهسینما دارم!»
خانمی میانسال(چادری)زنبیل میوه بدست در پیادهرو؛ درکش نکردم!
منطقه پراست از کوچهپسکوچه و راه فرار.
وحید چهارراهولیعصر پیاده شد. پارکشهر پر است از بسیج. امروز بسیج تمام قد آمده؛ لجنی، پلنگی و لباس شخصی. منطقه شده پادگان نظامی!
از رفتن به میان نیروها حذر میکنم. دلم میخواهد از معترضین بنویسم. چند دهههشتادی در پارک رو به دیوار و چشمبسته. محمد طلایی(بسیجی)زد پشتم:
-اینا چیه مینویسی؟
-دروغه؟
-نه! ولی گند زدی به بسیج! اینها آموزش ندیدهاند! این برخوردها طبیعیست!
-منظورت فحشهای ناموسیست؟!
یکی (بسیجی) آمد: «آقا جواد! من دانشجویم. بخدا ما فحش نمیدیم! همه رو یکی نکن. چندنفر از بچههایمان را با چاقو زدند.»
گفتم: «باشد! شما تلافی نکن.»
شماره گرفت که بروم مسجدشان کلاس تاریخ انقلاب.
مدامnonumber زنگ میزند!
طلایی خواست ببرمش میدانولیعصر، پیش بچههای گردانشان.
نصف گردانشان بچههای رسانهای هستند؛ جنگ نرم و سخت را باهم میکنند! هرکسی میبیند، اول روبوسی سرد و بعد سرزنش!
کیوان میگوید «نمیدانم جای تو کتک میخوردم مینوشتم یا نه؟! من خیلی ازت دفاع کردم. ولی سه روز خوراک دادی به ضدانقلاب.»
کلافهام از بس توضیح دادم که مسئله شخصی نیست! این روند حاکم بر میدان است و بحران و نفرتافکنی را چندبرابر میکند.
یهو کنار گلفروشی شلوغ شد. رفتند آنجا.
نشستم زمین. کولهام سنگین است. دو موتوری آمدند. لباسمشکی به دیگری گفت: این باشماست؟
گفت نه.
پینتبال بدست آمد سمتم. جای گلولهها درد گرفت! گفت «یالا برو!»
گفتم «من با...»
یهو زد تو صورتم. دوبار. بلند که شدم، پینتبال رو آورد بالا! طلایی و کیوان داد زدند این جواد موگویی است، با ماست.
دختر (بیروسری) و پسری رسیدند. پسر گفت «این آقا جواد مستندسازه». شبیه معلم زبانهای دبیرستان (غیرانتفاعی) است!
لباسمشکی رفت که بزندش. نگذاشتم.
دو بسیجی موتوری رسیدن: «این موگویی منافقه! با منوتو مصاحبه کرده! بدو گمشو...»
هجوم آوردند. طلایی و کیوان مانع شدند.
دو دسته شدند! عدهای میخواهند بزنند، عدهای مانع.
به طلایی داد زدم «این کیه؟»
لباس مشکی آمد جلو: «سیدمرتضی(؟؟)ببینم چه...»
فحش
رکیک
رکیکتر
آموزش ندیدهاند! طبیعیست!
جواد_موگویی
@javadmogoei
مشاهدات عینیام از اعتراضات خیابانی-۱۳
با شاتگان مستقیم زده بودند در صورتش
تهران: ۱۴۰۱/۷/۱۷
مامان مهری زنگ زد: خطت رو از ضدانقلاب جدا کن! اینستاگرام پیام داد اقدام به هک شدی! رمزت را عوض کن.
تلفنها همچنان میزنگد! جواب نمیدهم. همه دنبال روایت دلخواه ذهن خودشانند! الا حقیقت!
مهدی قمی زنگ زد که جایی تنها نرو! بزار منم بیام.
دیشب ما وسط شهر بودیم، پایینشهر هم درگیری بوده. امامزادهحسن، فلاح تا نزدیکی یافتآباد. تقریبا برای اولینبار است. در محله فلاح یک بسیجی را با گلوله زدند.
غروب رفتم آنجا؛ میدان ابوذر. محله کوچک فلاح ۴هزار شهید در جنگ دارد! بیشتر از دو استان! اما حالا...
بلندگوی بسیج خبر از تشییع پیکر بسیجی را میداد. هنوز جمعیت نیامده. رفتم سیبزمینی و قارچ بخورم. فروشنده(دهههشتادی) گفت«بهبه! خبرنگار حکومتی! دمت گرم بسیجیا رو زدی!» ظرف رو تا خرتناق پر کرد!
یک دهههشتادی بیروسری زلزده به جمعیت و بسیجیها! یقهباز سیگار دود میکند. کسی کاری ندارد!
گلعلی بابایی (نویسنده جنگ) را دیدم. جمعیت زیاد میشود؛ ۲-۳هزار نفر. حرفهای سخنران چیزیست شبیه علمالهدی!
صالح بغلم کرد: «دیشب غافلگیر شدیم. بچهها اکثرا وسط شهر بودند. بچههای سعادتآباد زنگ زدند بابا! برید محلتون رو جمعکنید! افت کلاس داشت برای ما، از بعد دهه۶۰ حتی یکبار هم اینجا شلوغ نشده! حتی آبان۹۸. اول امامزاده حسن شلوغ میشه. حدودا ۱۰۰نفر. مغازهدارها سریع کرکره میکشند پایین. از ترس.
بعد میآیند میدان ابوذر. دو گروه میشوند؛ عدهای به سمت جلیلی، عدهای هم به سمت سجادشمالی. تا ما برسیم نیمساعتی طول کشید. خیلی باسرعت عمل کردند؛ شیشههای لیموناد رو از مغازهها برداشته و سریع کوکتلمولوتف درست میکنند. بومی نبودند.»
یکی شناخت. آمد طرفم:
«بومی هم بودند. تو خیابان جلیلی چندتاشون از محلیها بودند. من و رضا لباسشخصی راحتتر چرخ میزدیم. ۶ موتورسوار در همه شلوغیها بودند. ۴تایشان شاتکان داشتند. امیراحمدی و علی رفتند دنبال یکیشان.
موتوری میرود در "ولیالله عابدی" داخل یک آپارتمان ۵طبقه. امیراحمدی کلتش(!) را مسلح میکند و میرود بالا. ما در درگیری بودیم که خبر دادند از پشتبام صدای تیر آمده. نیمساعتی طول کشید تا رسیدیم. ۷-۸تا از بچهها بودند. اما کسی جرات نمیکرد برود بالا! بالاخره رفتیم پشتبام؛ از خانه روبرویی با شاتکان زده بودند تو صورت امیراحمدی. تکهتکه بود. واجا که آمد، محل را قرق کرد. اما خبری از دو موتورسوار نبود.»
بسیجیها اشتباه کردند! به همان دهههشتادیها برسند! زدن این تیمهای حرفهای کار آنها نیست. کار واحدهای عملیات واجا و سپاه است.
#جواد_موگویی
@javadmogoei
مشاهدات عینیام از اعتراضات خیابانی-۱۴
همه را خرج نکنید!
برای هفتههای بعد کم میآورید!
تهران: ۱۴۰۱/۷/۱۹
چرا نمینویسم؟
خب چون خبر جدیای در خیابانهای تهران نیست!
رفت برای شنبه هفته بعد!
چرا زاهدان و سنندج نمیروم؟ چون کاروزندگی دارم، حال و مجوز هم ندارم. و بدتر اینکه آنجا دیگر دو طرف کتک نمیزنند، گلوله جنگی هست و سرب داغ!
یکی از محسنات اعتراضات برای ما موتوریهای بیگواهینامه، جمعشدن موقتی توقیف موتور است! سرشان شلوغ است.
پیگیری کردم، کتکخوری دومم کار حوزه ۲۰۳ ناحیهولیعصر بود! عمرشان مستدام!
.
اما یک تغییر نامحسوس در خیابانهای تهران دیده میشود:
در انقلاب و کالج، نیروهای سپاه بودند؛ با درجه ستوان به بالا، آراسته، منظم و غالبا ۳۵ تا ۴۵ سال.
از جمهوری به پایین هم س پ اه حضور دارد؛ لکن در لباس بسیج و بدون درجه! بعد از عمری سپاهی دیدن، این تشخیص آسان است!
نمیدانم، شاید اخبار و فیلمها از خشونتها و خودسریهای بسیج مبنای این تصمیم باشد. نیروهای بسیج عمدتا دهههفتادی و هشتادی هستند! هیجانی، خشن و شلخته و گاها بد دهن!
بعد از حوادث امامزادهحسن و فلاح، دیگر گردانهای بسیجِ جنوبشهر بیمحابا راهی مناطق مرکز و شمال تهران نمیشوند، مستقرند در محلههای خود.
اخبار بیشتر مجازیست تا میدانی:
الحمدلله کارخانههای نفرتپراکنی سهشیفته کار میکند!
بزرگداشت ۵هزار شهید ورزشکار برگزار شد. لکن عنقریب جناب عباسی با یک سخنرانی آتشین و ناموسی علیه فوتبالیستها، میشورد و میبرد!
حضرت دبیر ستاد امر بهمعروف ناراحتند از نپیوستن بدنه چند میلیون نفریِ اسنپ و تپسی به اعتراضات!
سرکار مدیرمسئول روزنامه همشهری هم با پیشنهاد فیلتر پلتفورمها تا خرتناق، سعی در ناامیدی چند میلیون کسبوکارهای نتی را دارد. تا آنها هم زودتر به اعتراضها بپیوندند!
شبکه افق برنامه رفت درباره تفاوتها و شباهتهای ۸۸ و ۱۴۰۱؛ تحریک بجاییست برای کشاندن بدنه خاموش اصلاحطلبان به میدان!
جناب رائفیپور نیز در شبکه یک، علت حضور نسل دهههشتادیهای معترض را، نبود عرصه برای خالیکردن انرژی و هیجان فرمودند، چنانکه بسیاری در جنگتحمیلی انرژی خود را خالی کردند!(نقلبهمضمون).
درود بر روح صدام! که این عرصه را برای ۳۰۰-۴۰۰هزار شهید و جانباز فراهم کردند! ازجمله پدر جانباز اعصابروانم!
فضای مجازی بسیج، فرمان راهاندازی پویش «لبیک یا خامنهای» داده!
این هم خوب و موثر است! تدبیر بهجاییست!
الحمدالله! نفرتافکنیها و دعوتها به اعتراض برای شنبه داغ هفته بعد کفایت میکند! لطفا همه را یکجا خرج نکنید که هفتههای بعد کم میآورید!
تا شنبه بعد خدانگهدار...
#جواد_موگویی
@javadmogoei
مشاهدات عینیام از اعتراضات خیابانی-۱۵
مرکز تهران، صبحگاه نظامیان!
تهران: ۱۴۰۱/۷/۲۳
«دنبالچهام» هنوز بعداز ۱۰ روز کتکخوری به شدت درد میکند! عکس انداختم، نشکسته. انتهای ستون فقرات ابتدای باسن! کمی به چپ!
با موتور رفتم خیابانگردی.
مرکز تهران، میدان صبحگاه نظامیان شده!
حدسم درست بود، ترکیب در رختکن عوض شد؛ دستههای ۳۰-۴۰تایی موتوری لباسشخصی وارد زمین شدند. منظم و یکپارچه ویراژ میدهند تا مانور قدرت باشد. محمدحسین حدادیان(مداح) را لای این دستهها دیدم؛ ماسک و کلاه نقابدار داشت اما شناختم.
همه کتاب فروشیهای راسته انقلاب تعطیل است الا کیهان!
پیرمردهای بازنشسته سپاه در چهارراه هستند! یحتمل برای گفتگو با معترضین!
دیگر الان؟ فایدهای دارد؟!
یکربعی است یک خانم کمحجاب با یک بسیجی در حال گفتگوست! حوصله ندارم گوش تیز کنم. ولی بحثشان داغ است.
از جمهوری تا تجریش رفتم؛ مملو از بسیج، سپاه، ناجا. تا خرتناق!
خب مثل اینکه این شنبه، شنبه پیش نشد.
در راه خانهام که خبر رسید اوین آتش گرفته! رفتن به آنجا چیزی دستگیرم نخواهد کرد. دیوارها بلند است و راه بهجایی نخواهم برد. باید منتظر اخبار ضدونقیض و گاه خلاف از مسئول زندان، فرماندار و استاندار گرفته تا اورژانس و اداره آبوفاضلاب تهران بود!
مسئولان هیچکشوری مثل ایران انقدر اظهارنظر بیربط و با ربط نمیکنند! و همین عامل بحران خبریست.
تهران دیگر خبر میدانی نیست.
اگر حال داشته باشم، شاید بروم اردبیل.
اخبار ضدونقیص از کشته شدن دو دانشآموز دختر، خون ترکزبانها را بهجوش آورده. خاصه پس از ابراز تسلیت علی دایی اسطوره محبوب اردبیلیها.
#جواد_موگویی
@javadmogoei
مشاهدات عینیام از اعتراضات خیابانی-۱۶
اردییل: ۱۴۰۱/۷/۲۵
ساعت ۷ونیم صبح رسیدم اردبیل. با اتوبوس؛ ۱۹۲تومان. پرواز تهران- اردبیل نبود. گرچه پولش هم نبود.
دنبالچه ام خیلی درد میکند؛ ۸ساعت در اتوبوس شدیدترش کرد.
رفتم قهوهخانه وسط بازار؛ قلیون، چای و املت.
قلیانها قدیمی و استکانها کمر باریک.
چقدر سنت اینجا حاکم است.
یاد دمشق و بیروت افتادم! که بلد نبودن زبان کمیتم را لنگ کرده بود. همه ترکی حرف میزنند! بخواهند هم نمیتوانند درست فارسی حرف بزنند. باید همراه ترکزبان با خود میآوردم. اردبیلیها لحن خشنی و صدای بلند دارند. عکس تبریزیها که رمانتیک و آرام حرف میزنند.
وسط کلهی نصف قهوهخانهها کچل است! جای قمهزنی محرم است!
شهر آرام است. به سختی چند ناجایی دیده میشود. هیچ گونه بسیجیای یافت نشد! عکس تهران که شده پادگان نظامی!
کسی بدون روسری در شهر نیست. قهوهچی میگوید «غلط میکنه کسی بیغیرتی کند!» درست عکس تهران که دیگر کسی به حجاب کاری ندارد و یحتمل دیگر نخواهد داشت!
گشت ارشاد دیگر به تاریخ پیوست؛ لکن با دهها کشته!
زندهباد عقلای جمهوری اسلامی!
اینجا شنبه (۲۳مهر) شلوغ بوده. به سبب کشته شدن دو دختر. مسیر اعتراض از میدان شریعتی تا میدان یحیوی. ۱۰۰ تا ۱۵۰ نفر و اکثرا دانشآموز تا ۲۰سال. کار نیروهای امنیتی در اینجا آسان است! شهر پر است از دوربین و همه همرا میشناسند!
بیچاره معترضین!
قهوهچی میگوید ۴دختر کشته شده.
آن یکی میگوید دروغه، فقط دو تا بودند.
رفتگر شهرداری از همه بهتر فارسی حرف میزند: «کار هر روز من شده شعار پاک کردن! یه بچه ۱۶ساله بسیجی رو گذاشتند بالاسرم شعار پاک کنم. دوباره فرداش مینویسند!»
نفری کنارم مینشیند. کارمند اداره (؟) است: «دو تا دختر در مدرسه شاهد کشته شدند. علی دایی هم نوشت. دیگه دنبال چی هستی؟!»
روایت غالب در شهر این است:
«بچههای مدرسه شاهد را به زور میبرند راهپیمایی. اولیا که باخبر میشوند به مدرسه میآیند و درگیری شروع میشود. این وسط دو دانشآموز به نام آیتک رضایی و اسرا پناهی در مدرسه کشته میشوند.»
کیفیت کشته شدن را کسی نمیداند. ولی ورود آمبولانس به مدرسه را همه دیدهاند. نفری کنارم مینشیند. آدرس مدرسه را داد. املتش را حساب کردم! ۳۰تومن.
تاکسی گرفتم دنبال مدرسه شاهد. اینجا۵۰۰مدرسه شاهد است!
گیج شدم. راننده هم.
باید به تکتک مدارس شاهد سر بزنم...
#جواد_موگویی
@javadmogoei
مشاهدات عینیام از اعتراضات خیابانی-۱۷
تراژدی آیتک رضایی
اردبیل: ۱۴۰۱/۷/۲۵
خانم رحمتی(فیزیوتراپ) زنگ زد:
«آیتک چندماه پیش فوت کرده. مادرش (دندانپزشک) دوست استادم(دکتر محمدی) بود. همان موقع استوری تسلیت گذاشت. اونم در مدرسه شاهد بوده ولی یک شاهد دیگر!»
بیشتر گیج شدم.
شماره استاد را گرفتم؛ جواب نداد.
نام مرحوم آیتک را اولینبار از اینترنشنال شنیدم. کارشناس برنامه گفت آیتک همان اسرا پناهی است که نام شناسنامهایش اسرا است. سرچ کردم؛ کلی توییت پیدا کردم از خبر کشته شدن آیتک رضایی در مدرسه شاهد اردبیل.
مدرسه آیتک، دبستان شاهد ۲ (شهید توکل پاسبان) بوده. نه کارتی دارم نه مجوزی. زنگ مدرسه را زدم. خانم رضاخانی مدیر مدرسه آمد. گفتم مستندسازم از تهران آمدم. کارت نخواست!
خانم مدیر گفت:
«۹خرداد ماه سر امتحانات ششم، آیتک و سارینا قهرمانی با هم تقلب کردند. چندمینبارشان بود. سارینا با معلم درگیری لفظی پیدا کرد. زنگ زدیم پدر آیتک آمد. پدرش بچهها را خیلی سرزنش کرد. چندبار بهش گفتیم بسه، ولی ادامه داد. آیتک که به خانه میرود از پشتبام خودش را میاندازد پایین. پدرش از ما شکایت کرده.»
مزار آیتک در آرامستان قاسمیه است؛ قبرستانی نقلی و زیبا.(عکس شماره۳) مزار را پیدا کردم. یک کتوشلواری شیکپوش آمد. پرسید آیتک را میشناسید؟
گفتم بله! آشنایمان هست!
گفت من پدرش هستم! شما؟؟
به تتهپته افتادم: «خانم دکتر محمدی دوست همسرتان، استاد ما در علومپزشکی سمنان بود.»
گند زدم! ولی جمعش کردم!
پدر آیتک(دامپزشک- عکس شماره۴):
«آن روز امتحان مطالعات اجتماعی داشتند. خدا لعنت کنه مدیر رو، او باعث شد. به آیتک به خاطر یک تقلب خیلی فشار آوردند. از خانه که آمد یکضرب کیفش را میاندازد و میرود پشتبام خانه از طبقه ۷خودش را میاندازد پایین. ما شکایت کردیم ولی قاضی شاهد میخواست ما هم نداشتم. ما که در مدرسه نبودیم. معلمها همه بهنفع مدیر شهادت دادند. بسیاری از مردم میدانند که مدرسه مقصر بوده. الان چند روزه دوباره داغ ما را تازه کردند! تو نت نوشتند بچه من تو این شلوغیها کشته شده!»
همهچیز گویاست!
من هیچ قضاوتی در باب صحت روایت مدیر و پدر نمیکنم. نمیدانم کدام مقصر بودند. لکن خودکشی دختر مظلوم ۴ماه پیش بوده و ربطی به حوادث امروز ندارد. صمیمانه تقاضا میکنم این خانواده را آزار ندهید، بهخدا داغدارند.
وقتی پدرش حرف میزد، چندبار بغضم گرفت...
یاد فاطمهی خودم افتاد...
#جواد_موگویی
@javadmogoei
مشاهدات عینیام از اعتراضات خیابانی-۱۸
مدیر با بغض میگوید: تقصیر این بود!
اردبیل: ۱۴۰۱/۷/۲۵
رفتم دبیرستان شاهد شهید راثینظام؛ دنبال اسرا پناهی.
رویا محمدزاده مدیر دبیرستان از پشت آیفون گفت «من بدون نامه اداره آموزشوپرورش اجازه صحبت ندارم.»
ساعت۱۴:۳۰ مدرسه تعطیل شد. اولیا دنبال دخترها آمدند. پدری به سرویس مدرسه گفت «این هفته خودم دخترم را میآورم»
کاملا ترس و دلهره در چهره اولیا نمایان است. بدترین چیز ممکن؛ مردم در مدرسه هم نگران فرزندانشان هستند! از پدری پرسیدم ماجرا چه بوده؟
گفت «دختر من را نبردند. چیزی نمیدانم!»
با این موهای بلند و زبانفارسی کسی اعتماد نمیکند. چند عکس انداختم. ناگهان یک کتوشلواری شیک آمد.
-چرا عکس میگیرید؟
-نگرفتم! مستندسازم از تهران آمدم.
-من مجیدی مدیر ناحیه۱ آموزشوپروشم. تشریف بیاورید داخل مدرسه.
چه چیزی از این بهتر. بلافاصله عکسها را پاک کردم! در زباله سیو میماند. مدرسه پر است از عکس شهید. فضا کاملا مذهبی و انقلابیست. داخل اتاق مدیر نشستم.
مدیر و معلمان بلند بلند ترکی حرف میزنند. آقایی از حراست اداره آمده تا فیلمهای ضبطی حادثه را ببرد! فیلم ورود آمبولانس را دیدم! مرا شناخت: «شما مستندساز بیت رهبری هستید که کتک خوردید؟»
گفتم «نه آقا! من مستندساز بیت خودمم! پسوند بیت رهبری را اینترنشنال اضافه کرده!»
مدیرکل آموزشو پرورش اردبیل(صفری) آمد.با تیمی از صداوسیما برای تهیه گزارش.
بحث میان مدیر، رییسناحیه و مدیرکل بالاگرفت!
چیزی نمیفهمم. لکن بهتر از این نمیشد! درست آمدم وسط معرکه! همه هستند! دوربینها را هم میتوانم دید بزنم!
مدیر با بغض میگوید: «تقصیر این است!» مخاطبش معلوم نیست؛ یحتمل مجیدی را میگوید.
مدیر به گریه افتاده از تهدیدهای تلفنی. معلمان دلداریاش میدهند. معلمی گفت «اصلا پناهی دانشآموز اینجا نبوده. در سبلان درس میخوانده.»
مدیرکل لبخند به لب وانمود میکند خونسرد است! حرصم گرفت! با یک حماقت مملکت را بهم ریختند، ژست خونسردی هم گرفته!
آرام به مدیر گفتم «اصلا جلوی دوربین نروید! هرکسی دستور اعزام بچهها را داده خودش پاسخ بدهد! شما میخواهید در این شهر زندگی کنید.»
مجیدی خواست بیایم در حیاط. سه نفر محترمانه گفتند لطفا سوار شوید.
نامرد!
حالا معنی دعوتش به داخل مدرسه را فهمیدم!
مرا بردند صداوسیمای اردبیل!
چرا اینجا؟!
گوشی را گرفتند. چای آوردند. نماز خواندم. مدیر حراست آمد: «خودت را صداوسیمایی معرفی کردی؟»
گفتم «کی همچین حرفی زده؟!»
حق بجانب پاسخ نداده از اتاق بیرون رفت. مامور ناجای خواست بروم پایین.
دو نفر جلوی در منتظر ایستادند.
خدا کند کتک نزنند. حداقل به دنبالچهام نزنند...
#جواد_موگویی
@javadmogoei
مشاهدات عینیام از اعتراضات خیابانی-۱۹
وزارتی نیستند!
قطعا اطلاعات سپاه هستند!
اردبیل: ۱۴۰۱/۷/۲۵
دو نفر جلوی در منتظر ایستادند. تیپ وزارت اطلاعات نیستند! چون کتوشلوار ندارند! پیراهن روی شلوار و شیشجیب پوشند! قطعا اطلاعات سپاه هستند!
دستبند زدند و چشمبند. سوار پاترول شدم! کمی با ناملایمت! دیگر مطمئن شدم وزارتی نیستند! تا نشستم گفت:
-یک دقیقه فرصت داری رابطت در اردبیل رو بگی؟
-رابط چیه؟! تنهام.
-چقدر گرفتی؟
-من تهران آمدم که...
-میدونم! کارت تهران تمام شده اومدی اینجا رو بهم بریزی؟ اینترت چجوری داری؟
-دخترخاله دادمان...
-بسه حرف نزن، وگرنه دندونات رو خرد میکنم!
رسیدیم به گیت. صدایش را شنیدم. ترمز و دوباره حرکت. پیاده شدیم. یحتمل وارد شهرکی شدیم، چون جلوی همسایهها با چشمبند از ماشین پیاده نمیکنند. دست به دیوار گرفتم. خانه آجرنما، حیاطدار و دو طبقه. دست در دست شیشجیبپوش پلهها رو رفتیم بالا. روی صندلی در اتاقی نشستم. نفری با ماسک، چشمان و دستبند را باز کرد. گفت بنشین روی صندلی.
جلویم آینهای بزرگ روی یک میز بود که دورتادورش تا سقف پرده بود. آنها مرا میدیدند ولی من از زیر میز پاهایشان را میبینم.
بازجویی آمد بدون جوراب. گفت رابطت رو بگو.
داشتم اما نگفتم! از ترس دستگیریاش.
گفتم «من مستندساز و نویسندهام. برید سرچ کنید کلی اطلاعات از من پیدا میکنید!»
آب دادند. خوردم. رفت بیرون، دوباره آمد. حرف نمیزند. معلوم است دارد با گوشی سرچ میکند. گفت «پس همهجا خودت رو مستندساز بیترهبری معرفی کردی؟!»
گفتم «نه آقا! این را اینترنشنال اضافه کرده.»
تف به قبر پدرومادر کسی که اینترنشنال را راهانداخت!
قشنگ معلوم است اصلا اهل مجازی نیستند. مشکل فیلترشکن هم دارند! مگر میشود مامور امنیتی مجاز باز نباشد!
یک ساعتی است که هر دو سکوت کردیم. منتظر کسی هستند. یکنفر آمد. صدایش پختهتر است، شلوار مشکی و محترم.
گفت «پستهایت را خواندم! چرا انقدر علیه بسیج نوشتی؟ پدرت هم که جانباز است!»
گفتم «علیهاش ننوشتم، راستش را نوشتم. تازه برادرم هم بسیجی، آن یکی هم آخوند است!»
گفت «دیگه بدتر! چرا علیه نظام مینویسی؟»
بحثمان فایده ندارد.
شیشجیبپوش آمد. راحت حرف میزند. عکس تو ماشین که تهدید به خرد کردن دهانم کرده بود! شگرد اطلاعات سپاه است. اول تهدید بههدف باختن روحیه میکند، اگر خودت را نبازی میتوانی غالب بشوی.
گفت «افغانستان چه کار میکردی؟»
یاخدا! حالا چطور توضیح بدهم!
نشستیم صحبت منباب تحولات منطقه!
کمکم شب شده. حرفهایمان سروته ندارد...
پینوشت:
برای شناخت دخترخاله دادمان بنگرید به یادداشت شماره ۳
#جواد_موگویی
@javadmogoei
مشاهدات عینیام از اعتراضات خیابانی-۲۰
سوال آخر بازجو مهم بود!
اردبیل: ۱۴۰۱/۷/۲۵
سوال آخر بازجو بسیار مهم بود؛ نتیجه تحقیقاتت درباره آیتک رضایی و اسرا پناهی چیست؟
گفتم «کشته شدن آیتک قطعا کذب است ولی اسرا را نگذاشتید که به اتمام برسانم! من به هرچه برسم خواهم نوشت. حتی این دستگیری را!»
بازجو با تلفن رفت مشورتگیری.
یکربع بعد برگشت. گفت «خودت آزادی ولی گوشیت اینجا میماند برای بررسی.»
گفتم «من بدون گوشی کاری نمیتوانم بکنم. کل گوشی را کپی کنید ولی بهم تحویل بدهید.»
پذیرفت.
ساعت ۹شب آزاد شدم. قرارمان بر روایت صادقانه است، حتی اگر مورد سرزنش و توهین قرار بگیرم!
به تصورم آزادیام چهار دلیل داشت:
۱-اول اینکه من هیچ کار غیرقانونی انجام نداده بودم. تحقیقات بدون تصویربرداری نه مجوز میخواهد و نه جرم است. حتی اگر در بازداشتگاه میماندم، مجبور میشدند بالاخره بعد از یکماه آزاد کنند.
۲-نتیجه تحقیقات من درباره آیتک رضایی با روایت حاکمیت همخوانی داشت. اگر نداشت، قطعا آزاد نمیشدم! تا روایتشان بهمن تفهیم شود!
۳-صداقت و ادله در کلامم اعتمادشان را جلب کرد.
۴-قطعا از تهران استعلام مثبت گرفتند. از منظر سیستم ما عنصر «غیرقابل اعتماد» و «لگدزن» محسوب میشویم! چراکه خط قرمزها و مصلحتهای حاکمیت را رعایت نمیکنیم! ولی فعلا قابل تحمل هستیم. حالا تا چه وقت؟ نمیدانم!
۵-دوستانم در تهران در جلب اعتماد اطلاعاتسپاه اردبیل موثر بودند.
#جواد_موگویی
@javadmogoei
مشاهدات عینیام از اعتراضات خیابانی-۲۱
ناگهان از دل جمعیت «شعار زن، زندگی، آزادی» سر دادند!
اردبیل: ۱۴۰۱/۷/۲۶
دیشب در مسافرخانه پارسا خوابیدم؛ ۱۲۰تومان. در تجهیزاتش همین بس که اتاق پریز برق نداشت!
گوشیام خاموش بود. صبح روشن کردم. بیچاره خانمجان از نگرانی پس افتاده بود! خبر بازداشتم به تهران رسیده بود. کلی پیام آمده بود. دم رفقایم گرم.
با وحید(بسیج دانشجویی) قرار مصاحبه گذاشتم؛ در قهوهخانه. درباره آنچه که در تجمع روزچهارشنبه (۲۰مهر) گذشت.
درباره روز حادثه مصاحبههای بسیاری کردم. لکن بتصورم روایت وحید دقیقترین و صادقانهترین است:
«نام برنامه "تجمع بزرگ بانوان تاریخساز ایران قوی" بود. تصمیم جمعی همه نهادها و سازمانهای دولتی و حاکمیتی بود. گرچه برخی مخالف بودند. به همه مدارس دخترانه دستور لفظی داده بودند که دانشآموزان را بیاورند. اجبار به دانشآموزان نبود، اما دستور به مدیران مدرسه بود. برخی مدارس کامل و برخی با یک اتوبوس و برخی اصلا نیامدند.
۹:۴۸ دقیقه رسیدم به محل تجمع؛ پیادهراه عالیقاپو. جمعیت ۵-۶هزار نفر بودند. ۹۵درصد دانشآموز. مردم هیچاستقبالی نکرده بودند. مراسم پخش زنده سیمای استان بود.
ساعت۱۱ ناگهان، ۱۰-۱۵نفر از دانشآموزان از وسط جمعیت شعار "زن زندگی آزادی" سر دادند. یکی دو دقیقه بعد ساکت شدند. همزمان ۱۰-۱۵نفر دیگر از تهجمعیت سر کوچه ملاهادی، مقنعه از سر درآوردند. صدایشان نمیرسید. نمیدانم شعار میدادند یا خیر.
تا بهشان برسم، بچهها متفرق شده بودند. نهایتا ۳۰ناجایی دو تا دو تا سرکوچهها ایستاده بودند. و هیچ برخوردی هم با بچههای معترض نداشتند. یعنی اصلا نمیتوانستند، چراکه جمعیت زیاد و دختران معترض بین جمعیت بودند. مراسم ساعت ۱۱و نیم تمام شد. و همه برگشتند به مدرسه.»
روایت کاملا گویاست!
مسئولان شهر به نتیجه میرسند که مثلا برای رویارویی با حوادث اخیر، تجمع مردمی بانوان راه بیاندازند! لکن از بانوان به دانشآموزان میرسند! آنهم با بخشنامه و فشار بر مدیران مدرسه و بدون اجازه والدین.
اگرچه عمده دانشآموزان با مراسم همراه بودند، ولیکن تعدادی اندک شجاعانه تصمیم به برهمزدن این مراسم بخشنامهای میگیرند.
دمشان گرم! تا دیگر اینگونه بچههای مردم را به خیابان نکشند!
در یک بحران اجتماعی که سراسر کشور را فرا گرفته، حماقت بهجایی میرسد که بهجای ایجاد آرامش، تصمیم به اردوکشی خیابانی میکنند! آنهم با سواستفاده از دانشآموزان و بدون اطلاع والدین.
خبر به خانوادهها که میرسد آنها برای اعتراض به مدرسه حضرت فاطمه و شاهد (راثینظام) میروند و با مدیران و معلمان درگیر میشوند.
و این سرآغاز ماجرای اسرا پناهی میشود...
#جواد_موگویی
@javadmogoei