eitaa logo
حرف بی‌حساب| جواد موگویی
5.6هزار دنبال‌کننده
124 عکس
35 ویدیو
0 فایل
مستندساز، نویسنده و پژوهشگر تاریخ انقلاب
مشاهده در ایتا
دانلود
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۱۶ اردییل: ۱۴۰۱/۷/۲۵ ساعت ۷ونیم صبح رسیدم اردبیل. با اتوبوس؛ ۱۹۲تومان. پرواز تهران- اردبیل نبود. گرچه پولش هم نبود‌. دنبالچه ام خیلی درد می‌کند؛ ۸ساعت در اتوبوس شدیدترش کرد. رفتم قهوه‌خانه وسط بازار؛ قلیون، چای و املت. قلیان‌ها قدیمی و استکان‌ها کمر باریک‌. چقدر سنت اینجا حاکم است. یاد دمشق و بیروت افتادم! که بلد نبودن زبان کمیتم را لنگ کرده بود‌. همه ترکی حرف می‌زنند! بخواهند هم نمی‌توانند درست فارسی حرف بزنند. باید همراه ترک‌زبان با خود می‌آوردم. اردبیلی‌ها لحن خشنی و صدای بلند دارند. عکس تبریزی‌ها که رمانتیک  و آرام حرف می‌زنند. وسط کله‌ی نصف قهوه‌خانه‌ها کچل است! جای قمه‌زنی محرم است! شهر آرام است. به سختی چند ناجایی دیده می‌شود‌. هیچ گونه بسیجی‌ای یافت نشد! عکس تهران که شده پادگان نظامی! کسی بدون روسری در شهر نیست. قهوه‌چی می‌گوید «غلط میکنه کسی بی‌غیرتی کند!» درست عکس تهران که دیگر کسی به حجاب کاری ندارد و یحتمل دیگر نخواهد داشت! گشت ارشاد دیگر به تاریخ پیوست؛ لکن با ده‌ها کشته! زنده‌باد عقلای جمهوری اسلامی! اینجا شنبه (۲۳مهر) شلوغ بوده. به سبب کشته شدن دو دختر. مسیر اعتراض از میدان شریعتی تا میدان یحیوی. ۱۰۰ تا ۱۵۰ نفر و اکثرا دانش‌آموز تا ۲۰سال. کار نیروهای امنیتی در اینجا آسان است! شهر پر است از دوربین و همه هم‌را می‌شناسند! بیچاره معترضین! قهوه‌چی می‌گوید ۴دختر کشته شده. آن یکی می‌گوید دروغه، فقط دو تا بودند. رفتگر شهرداری از همه بهتر فارسی حرف می‌زند: «کار هر روز من شده شعار پاک کردن! یه بچه ۱۶ساله بسیجی رو گذاشتند بالاسرم شعار پاک کنم. دوباره فرداش می‌نویسند!» نفری کنارم می‌نشیند. کارمند اداره (؟) است: «دو تا دختر در مدرسه شاهد کشته شدند. علی دایی هم نوشت. دیگه دنبال چی هستی؟!» روایت غالب در شهر این است: «بچه‌های مدرسه شاهد را به زور می‌برند راهپیمایی. اولیا که باخبر می‌شوند به مدرسه می‌آیند و درگیری شروع می‌شود. این وسط دو دانش‌آموز به نام آیتک رضایی و اسرا پناهی در مدرسه کشته می‌شوند‌.» کیفیت کشته شدن را کسی نمی‌داند. ولی ورود آمبولانس به مدرسه را همه دیده‌اند. نفری کنارم می‌نشیند. آدرس مدرسه را داد. املتش را حساب کردم! ۳۰تومن. تاکسی گرفتم دنبال مدرسه شاهد. اینجا۵۰۰مدرسه شاهد است! گیج شدم. راننده هم. باید به تک‌تک مدارس شاهد سر بزنم... @javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۱۷ تراژدی آیتک رضایی اردبیل: ۱۴۰۱/۷/۲۵ خانم رحمتی(فیزیوتراپ) زنگ زد: «آیتک چندماه پیش فوت کرده. مادرش (دندانپزشک) دوست استادم(دکتر محمدی) بود. همان موقع استوری تسلیت گذاشت. اونم در مدرسه شاهد بوده‌ ولی یک شاهد دیگر!» بیشتر گیج شدم. شماره استاد را گرفتم؛ جواب نداد. نام مرحوم آیتک را اولین‌بار از اینترنشنال شنیدم. کارشناس برنامه گفت آیتک همان اسرا پناهی است که نام شناسنامه‌ایش اسرا است. سرچ کردم؛ کلی توییت پیدا کردم از خبر کشته شدن آیتک رضایی در مدرسه شاهد اردبیل. مدرسه آیتک، دبستان شاهد ۲ (شهید توکل پاسبان) بوده. نه کارتی دارم نه مجوزی. زنگ مدرسه را زدم. خانم رضاخانی مدیر مدرسه آمد. گفتم مستندسازم از تهران آمدم. کارت نخواست! خانم مدیر گفت: «۹خرداد ماه سر امتحانات ششم، آیتک و سارینا قهرمانی با هم تقلب کردند. چندمین‌بارشان بود‌. سارینا با معلم درگیری لفظی پیدا کرد. زنگ زدیم پدر آیتک آمد. پدرش بچه‌ها را خیلی سرزنش کرد‌. چندبار بهش گفتیم بسه، ولی ادامه داد. آیتک که به خانه می‌رود از پشت‌بام خودش را می‌اندازد پایین‌. پدرش از ما شکایت کرده.» مزار آیتک در آرامستان قاسمیه است؛ قبرستانی نقلی و زیبا.(عکس شماره۳) مزار را پیدا کردم. یک کت‌وشلواری شیک‌پوش آمد. پرسید آیتک را می‌شناسید؟ گفتم بله! آشنایمان هست! گفت من پدرش هستم! شما؟؟ به تته‌پته افتادم: «خانم دکتر محمدی دوست همسرتان، استاد ما در علوم‌پزشکی سمنان بود‌.» گند زدم! ولی جمعش کردم! پدر آیتک(دامپزشک- عکس شماره۴): «آن روز امتحان مطالعات اجتماعی داشتند‌. خدا لعنت کنه مدیر رو، او باعث شد. به آیتک به خاطر یک تقلب خیلی فشار آوردند. از خانه که آمد یک‌ضرب کیفش را می‌اندازد و می‌رود پشت‌بام خانه‌ از طبقه ۷خودش را می‌اندازد پایین. ما شکایت کردیم ولی قاضی شاهد می‌خواست ما هم نداشتم. ما که در مدرسه نبودیم. معلم‌ها همه به‌نفع مدیر شهادت دادند. بسیاری از مردم می‌دانند که مدرسه مقصر بوده. الان چند روزه دوباره داغ ما را تازه کردند! تو نت نوشتند بچه من تو این شلوغی‌ها کشته شده!» همه‌چیز گویاست! من هیچ قضاوتی در باب صحت روایت مدیر و پدر نمی‌کنم. نمی‌دانم کدام مقصر بودند. لکن خودکشی دختر مظلوم ۴ماه پیش بوده و ربطی به حوادث امروز ندارد. صمیمانه تقاضا می‌کنم این خانواده را آزار ندهید‌، به‌خدا داغدارند. وقتی پدرش حرف می‌زد، چندبار بغضم گرفت... یاد فاطمه‌ی خودم افتاد... @javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۱۸ مدیر با بغض می‌گوید: تقصیر این بود! اردبیل: ۱۴۰۱/۷/۲۵ رفتم دبیرستان شاهد شهید راثی‌نظام؛ دنبال اسرا پناهی. رویا محمدزاده مدیر دبیرستان از پشت آیفون گفت «من بدون نامه اداره آموز‌ش‌وپرورش اجازه صحبت ندارم.» ساعت۱۴:۳۰ مدرسه تعطیل شد‌. اولیا دنبال دخترها آمدند. پدری به سرویس مدرسه گفت «این هفته خودم دخترم را می‌آورم» کاملا ترس و دلهره در چهره اولیا نمایان است. بدترین چیز ممکن؛ مردم در مدرسه هم نگران فرزندانشان هستند! از پدری پرسیدم ماجرا چه بوده؟ گفت «دختر من را نبردند. چیزی نمی‌دانم!» با این موهای‌ بلند و زبان‌فارسی کسی اعتماد نمی‌کند. چند عکس انداختم. ناگهان یک کت‌وشلواری شیک آمد. -چرا عکس می‌گیرید؟ -نگرفتم! مستندسازم از تهران آمدم. -من مجیدی مدیر ناحیه۱ آموزش‌وپروش‌م. تشریف بیاورید داخل مدرسه. چه چیزی از این بهتر. بلافاصله عکس‌ها را پاک کردم! در زباله سیو می‌ماند. مدرسه پر است از عکس شهید. فضا کاملا مذهبی و انقلابیست. داخل اتاق مدیر نشستم. مدیر و معلمان بلند بلند ترکی حرف می‌زنند. آقایی از حراست اداره آمده تا فیلم‌های ضبطی حادثه را ببرد! فیلم ورود آمبولانس را دیدم! مرا شناخت: «شما مستندساز بیت رهبری هستید که کتک خوردید؟» گفتم «نه آقا! من مستندساز بیت خودمم! پسوند بیت رهبری را اینترنشنال اضافه کرده!» مدیرکل آموزش‌و‌ پرورش اردبیل(صفری) آمد.با تیمی از صداوسیما برای تهیه گزارش. بحث میان مدیر، رییس‌ناحیه و مدیرکل بالاگرفت! چیزی نمی‌فهمم. لکن بهتر از این نمی‌شد! درست آمدم وسط معرکه! همه هستند! دوربین‌ها را هم می‌توانم دید بزنم! مدیر با بغض می‌گوید: «تقصیر این است!» مخاطبش معلوم نیست؛ یحتمل مجیدی را می‌گوید. مدیر به گریه افتاده از تهدیدهای تلفنی. معلمان دلداری‌اش می‌دهند. معلمی گفت «اصلا پناهی دانش‌آموز اینجا نبوده. در سبلان درس می‌خوانده.» مدیرکل لبخند به لب وانمود می‌کند خونسرد است! حرصم گرفت! با یک حماقت مملکت را بهم ریختند، ژست خونسردی هم گرفته! آرام به مدیر گفتم «اصلا جلوی دوربین نروید! هرکسی دستور اعزام بچه‌ها را داده خودش پاسخ بدهد! شما می‌خواهید در این شهر زندگی کنید.» مجیدی خواست بیایم در حیاط. سه نفر محترمانه گفتند لطفا سوار شوید. نامرد! حالا معنی دعوتش به داخل مدرسه را فهمیدم! مرا بردند صداوسیمای اردبیل! چرا اینجا؟! گوشی را گرفتند. چای آوردند. نماز خواندم. مدیر حراست آمد: «خودت را صداوسیمایی معرفی کردی؟» گفتم «کی همچین حرفی زده؟!» حق بجانب پاسخ نداده از اتاق بیرون رفت. مامور ناجای خواست بروم پایین. دو نفر جلوی در منتظر ایستادند. خدا کند کتک نزنند. حداقل به دنبالچه‌‌ام نزنند... @javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۱۹ وزارتی نیستند! قطعا اطلاعات سپاه هستند! اردبیل: ۱۴۰۱/۷/۲۵ دو نفر جلوی در منتظر ایستادند. تیپ وزارت اطلاعات نیستند! چون کت‌وشلوار ندارند! پیراهن روی شلوار و شیش‌جیب پوشند! قطعا اطلاعات سپاه هستند! دست‌بند زدند و چشم‌بند. سوار پاترول شدم! کمی با ناملایمت! دیگر مطمئن شدم وزارتی نیستند! تا نشستم گفت: -یک دقیقه فرصت داری رابطت در اردبیل رو بگی؟ -رابط چیه؟! تنهام. -چقدر گرفتی؟ -من تهران آمدم که... -میدونم! کارت تهران تمام شده اومدی اینجا رو بهم بریزی؟ اینترت چجوری داری؟ -دخترخاله دادمان... -بسه حرف نزن، وگرنه دندونات رو خرد می‌کنم! رسیدیم به گیت. صدایش را شنیدم. ترمز و دوباره حرکت. پیاده شدیم. یحتمل وارد شهرکی شدیم، چون جلوی همسایه‌ها با چشم‌بند از ماشین پیاده نمی‌کنند. دست به دیوار گرفتم. خانه آجرنما، حیا‌ط‌دار و دو طبقه‌. دست در دست شیش‌جیب‌پوش پله‌ها رو رفتیم بالا. روی صندلی در اتاقی نشستم. نفری با ماسک، چشمان و دستبند را باز کرد. گفت بنشین روی صندلی. جلویم آینه‌ای بزرگ روی یک میز بود که دورتادورش تا سقف پرده بود. آنها مرا می‌دیدند ولی من از زیر میز پاهایشان را می‌‌بینم. بازجویی آمد بدون جوراب. گفت رابط‌ت رو بگو. داشتم اما نگفتم! از ترس دستگیری‌اش. گفتم «من مستندساز و نویسنده‌ام. برید سرچ کنید کلی اطلاعات از من پیدا می‌کنید!» آب دادند. خوردم. رفت بیرون، دوباره آمد. حرف نمی‌زند. معلوم است دارد با گوشی سرچ می‌کند. گفت «پس همه‌جا خودت رو مستندساز بیت‌رهبری معرفی کردی؟!» گفتم «نه آقا! این را اینترنشنال اضافه کرده.» تف به قبر پدرومادر کسی که اینترنشنال را راه‌انداخت! قشنگ معلوم است اصلا اهل مجازی نیستند. مشکل فیلترشکن هم دارند! مگر می‌شود مامور امنیتی مجاز باز نباشد! یک ساعتی است که هر دو سکوت کردیم. منتظر کسی هستند. یک‌نفر آمد. صدایش پخته‌تر است‌، شلوار مشکی و محترم. گفت «پست‌هایت را خواندم! چرا انقدر علیه بسیج نوشتی؟ پدرت هم که جانباز است!» گفتم «علیه‌اش ننوشتم، راستش را نوشتم. تازه برادرم هم بسیجی‌، آن یکی هم آخوند است!» گفت «دیگه بدتر! چرا علیه نظام می‌نویسی؟» بحثمان فایده ندارد. شیش‌جیب‌پوش آمد. راحت حرف می‌زند. عکس تو ماشین که تهدید به خرد کردن دهانم کرده بود‌! شگرد اطلاعات سپاه است. اول تهدید به‌هدف باختن روحیه می‌کند‌، اگر خودت را نبازی می‌توانی غالب بشوی‌. گفت «افغانستان چه کار می‌کردی؟» یاخدا! حالا چطور توضیح بدهم! نشستیم صحبت من‌باب تحولات منطقه! کم‌کم شب شده. حرف‌هایمان سروته ندارد... پی‌نوشت: برای شناخت دخترخاله دادمان بنگرید به یادداشت شماره ۳ @javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۲۰ سوال آخر بازجو مهم بود! اردبیل: ۱۴۰۱/۷/۲۵ سوال آخر بازجو بسیار مهم بود؛ نتیجه تحقیقاتت درباره آیتک رضایی و اسرا پناهی چیست؟ گفتم «کشته شدن آیتک قطعا کذب است ولی اسرا را نگذاشتید که به اتمام برسانم! من به هرچه برسم خواهم نوشت. حتی این دستگیری‌ را!» بازجو با تلفن رفت مشورت‌گیری. یک‌ربع بعد برگشت. گفت «خودت آزادی ولی گوشیت اینجا می‌ماند برای بررسی.» گفتم «من بدون گوشی کاری نمی‌توانم بکنم. کل گوشی را کپی کنید ولی بهم تحویل بدهید.» پذیرفت. ساعت ۹شب آزاد شدم. قرارمان بر روایت صادقانه است، حتی اگر مورد سرزنش و توهین قرار بگیرم! به تصورم آزادی‌ام چهار دلیل داشت: ۱-اول اینکه من هیچ کار غیرقانونی انجام نداده بودم. تحقیقات بدون تصویربرداری نه مجوز می‌خواهد و نه جرم است. حتی اگر در بازداشتگاه می‌ماندم، مجبور می‌شدند بالاخره بعد از یک‌ماه آزاد کنند‌. ۲-نتیجه تحقیقات من درباره آیتک رضایی با روایت حاکمیت هم‌خوانی داشت. اگر نداشت، قطعا آزاد نمی‌شدم! تا روایت‌شان به‌من تفهیم شود! ۳-صداقت و ادله‌ در کلامم اعتمادشان را جلب کرد. ۴-قطعا از تهران استعلام مثبت گرفتند. از منظر سیستم ما عنصر «غیرقابل اعتماد» و «لگدزن» محسوب می‌شویم! چراکه خط قرمزها و مصلحت‌های حاکمیت را رعایت نمی‌کنیم! ولی فعلا قابل تحمل هستیم. حالا تا چه وقت؟ نمی‌دانم! ۵-دوستانم در تهران در جلب اعتماد اطلاعات‌سپاه اردبیل موثر بودند‌. @javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۲۱ ناگهان از دل جمعیت «شعار زن، زندگی، آزادی» سر دادند! اردبیل: ۱۴۰۱/۷/۲۶ دیشب در مسافرخانه پارسا خوابیدم؛ ۱۲۰تومان. در تجهیزاتش همین بس که اتاق پریز برق نداشت! گوشی‌ام خاموش بود. صبح روشن کردم. بیچاره خانم‌جان از نگرانی پس ‌افتاده بود! خبر بازداشتم به تهران رسیده بود. کلی پیام آمده بود. دم رفقایم گرم. با وحید(بسیج دانشجویی) قرار مصاحبه گذاشتم؛ در قهوه‌خانه. درباره آنچه که در تجمع روزچهارشنبه (۲۰مهر) گذشت. درباره روز حادثه مصاحبه‌های بسیاری کردم. لکن بتصورم روایت وحید دقیق‌ترین و صادقانه‌ترین است: «نام برنامه "تجمع بزرگ بانوان تاریخ‌ساز ایران قوی" بود. تصمیم جمعی همه نهادها و سازمان‌های دولتی و حاکمیتی بود. گرچه برخی مخالف بودند. به همه مدارس دخترانه دستور لفظی داده بودند که دانش‌آموزان را بیاورند. اجبار به دانش‌آموزان نبود، اما دستور به مدیران مدرسه بود. برخی مدارس کامل و برخی با یک اتوبوس و برخی اصلا نیامدند. ۹:۴۸ دقیقه رسیدم به محل تجمع؛ پیاده‌راه عالی‌قاپو. جمعیت ۵-۶هزار نفر بودند. ۹۵درصد دانش‌آموز. مردم هیچ‌استقبالی نکرده بودند. مراسم پخش زنده سیمای استان بود. ساعت۱۱ ناگهان، ۱۰-۱۵نفر از دانش‌آموزان از وسط جمعیت شعار "زن زندگی آزادی" سر دادند. یکی دو دقیقه بعد ساکت شدند. همزمان ۱۰-۱۵نفر دیگر از ته‌جمعیت سر کوچه ملاهادی، مقنعه‌ از سر درآوردند. صدایشان نمی‌رسید. نمی‌دانم شعار میدادند یا خیر. تا بهشان برسم، بچه‌ها متفرق شده بودند. نهایتا ۳۰ناجایی دو تا دو تا سرکوچه‌ها ایستاده بودند. و هیچ برخوردی هم با بچه‌های معترض نداشتند. یعنی اصلا نمی‌توانستند، چراکه جمعیت زیاد و دختران معترض بین جمعیت بودند. مراسم ساعت ۱۱و نیم تمام شد. و همه برگشتند به مدرسه.» روایت کاملا گویاست! مسئولان شهر به نتیجه می‌رسند که مثلا برای رویارویی با حوادث اخیر، تجمع مردمی بانوان راه بیاندازند! لکن از بانوان به دانش‌آموزان می‌رسند! آن‌هم با بخشنامه و فشار بر مدیران مدرسه و بدون اجازه والدین. اگرچه عمده دانش‌آموزان با مراسم همراه بودند، ولیکن تعدادی اندک شجاعانه تصمیم به برهم‌زدن این مراسم بخشنامه‌ای می‌گیرند. دمشان گرم! تا دیگر اینگونه بچه‌های مردم را به خیابان نکشند! در یک بحران اجتماعی که سراسر کشور را فرا گرفته، حماقت به‌جایی می‌رسد که به‌جای ایجاد آرامش، تصمیم به اردوکشی خیابانی می‌کنند! آن‌هم با  سواستفاده از دانش‌آموزان و بدون اطلاع والدین‌. خبر به خانواده‌ها که می‌رسد آنها برای اعتراض به مدرسه حضرت فاطمه و شاهد (راثی‌نظام) می‌روند و با مدیران و معلمان درگیر می‌شوند. و این سرآغاز ماجرای اسرا پناهی می‌شود... @javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۲۲ اردبیل: ۱۴۰۱/۷/۲۶ نتیجه تحقیقاتم درباره حادثه مدرسه شاهد(شهید راثی‌نظام): ۱-به تمام مدیران مدارس دخترانه شهر اردبیل دستور لفظی می‌دهند که باید دانش‌آموزان در «تجمع بزرگ بانوان تاریخ‌ساز ایران قوی» شرکت کنند. ۲-در جلسه‌ای مدیران و معاونان دبیرستان تاکید می‌کنند که در شرایط کنونی و بدون اجازه اولیا این کار امکان‌پذیر و به صلاح نیست. اما شخص رییس‌اداره ناحیه۱ (توحید مجیدی) و مدیر کل آموزش‌وپروش استان (کلام‌الله صفری) اظهار می‌کنند که این دستور حاکمیتی است و همه موظف به اجرای آن هستند. ۳-مسولان دبیرستان درخواست نامه رسمی می‌کنند اما آموزش‌وپروش امتناع می‌کند. ۴-خانم محمدزاده مدیر دبیرستان شاهد در زنگ تفریح از بچه‌ها درخواست می‌کند که در مراسم شرکت کنند. برخی از بچه‌ها امتناع می‌کنند. مدیر به آموزش‌وپروش اعلام می‌کند که بچه‌ها تمایل ندارند. ۵-رییس ناحیه و مدیرکل بازهم فشار می‌آورند هر طور شده باید در مراسم شرکت کنند. ۶- در نهایت خانم‌مدیر از دانش‌آموزان خواهش می‌کند هرکس تمایل دارد به مراسم بیاید. ۷-از کل ۴۴۷نفر دانش‌آموز، ۲۹۷نفر با دلخواه خود اما بدون اطلاع اولیا راهی مراسم می‌شوند. ۸-در مراسم ۱۰-۱۵نفر از دانش‌آموزان هنرستان حضرت فاطمه شعار «زن زندگی آزادی» سر می‌دهند. خانم مدیر بلافاصله و پس از یک‌ربع حضور، دانش‌آموزانش را به دبیرستان باز می‌گرداند. ۹-در دبیرستان متوجه می‌شوند دو نفر از بچه‌ها نیستند. مشخص می‌شود خودشان از مراسم به خانه رفته‌اند. ۱۰-همزمان با تعطیلی مدرسه در ساعت ۱۲:۳۰، ۴۰-۵۰ نفر از اولیا با شنیدن خبر حضور بدون اجازه فرزندانشان در مراسم، به مدرسه آمده و با مدیر و معاونان درگیری لفظی و بعد فیزیکی پیدا می‌کنند. بچه‌ها بشدت ترسیده و مضطرب می‌شوند‌. ۱۱-خانم مدیر از اولیا عذرخواهی و تاکید می‌کند که دستور آموزش‌وپروش بوده و او اختیاری نداشته. اولیا نمی‌پذیرند. با تلفن خانم مدیر، رییس اداره و مدیرکل به دبیرستان می‌آیند. ۱۲-هیچ نیروی نظامی و امنیتی و حتی حراست آموزش‌وپرورش در دبیرستان حضور پیدا نمی‌کند. ۱۳-یک نفر از دانش‌آموزان پس از تعطیلی مدرسه با هم‌شاگردی‌اش به خانه می‌رود. مادر دانش‌آموز، مضطرب به دنبال دخترش به دبیرستان می‌آید. فکر می‌کند دخترش در مراسم جامانده. حالش بد می‌شود. زنگ می‌زنند به اورژانس. ۱۴-آمبولانس پس از ورود با مدرسه و معالجه سرپایی، خالی و بدون هیچ بیماری از مدرسه خارج می‌شود. ۱۵-پس از چندساعت درگیری و تنش، ماجرا ختم می‌شود‌. ۱۶-اسرا پناهی اصلا دانش‌آموز دبیرستان شاهد نبوده است. @javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۲۳ تراژدی اسرا پناهی اردبیل: ۱۴۰۱/۷/۲۶ رفتم مراسم ختم اسرا در مسجد حضرت رقیه علی‌آباد. چند سپاهی با لباس رسمی بودند. عموی اسرا کادر سپاه است. به احترام او آمده‌اند. پدربزرگ اسرا جلوی در ایستاده. مداح روضه حضرت‌رقیه میخواند. ابراهیم اصغرنیا، دایی اسرا پذیرفت حرف بزند: «پدر اسرا (احمدپناهی) و مادرش در سال۹۷ طلاق می‌گیرند. پدرش یک سال بعد(۹۸) در نزاعی مردی را به قتل می‌رساند. و یک ماه پیش پس از سه سال اعدام می‌شود‌. اسرا و برادرش پیش پدربزرگ زندگی می‌کردند. اسرا در مدرسه سبلان بود.» بهنام اصغرنیا دایی دیگر اسرا: «ساعت ۳۰دقیقه بامداد روز چهارشنبه (۲۰مهر) اسرا را به بیمارستان امام‌خمینی می‌برند. من در مغازه بودم که خبر دادند. نیم‌ساعت بعد بالای‌سرش بودم. کاملا هوشیار بود. تا ظهر چندبار معده‌اش را شستشو دادند. دکتر گفت چهارمین آزمایش هم گرفتیم. ولی ناگهان حالش بد شد و ساعت ۱۸:۳۰ فوت کرد.» به روایت خانواده مادری، اسرا ۱۱ساعت پیش از شروع مراسم تجمع، به بیمارستان رفته و ۷ساعت و نیم پس از پایان مراسم فوت می‌کند. علت فوت استعمال قرص برنج است. قرار مصاحبه گذاشتم با پرستار اسرا در آن شب: «استعمال قرص برنج ۹۹درصد منجر به فوت می‌شود. علایم از بعد آزادشدن گاز فسفید در معده ایجاد شد. مشکل تنفسی و در نهایت قطع تنفس. اسرا تا قبل بروز علایم حالش کاملا خوب بود. یکدفعه بدحال و فوت کرد. چون راه‌حلی برای درمانش نداشتیم، هر چه کادر درمان کرد فقط یک تلاش ناامیدانه برای چندساعت به تعویق انداختن مرگ بود.» سوال اصلی: چرا اظهارات عموی اسرا، امام‌جمعه و نماینده مجلس همخوانی ندارد؟ ۱-علی پناهی، عموی اسرا علت فوت را نارسایی قلبی می‌گوید. ۲-امام‌جمعه عنوان میکند نمیتواند اسرار خانواده پناهی را فاش کند. ۳-اما موسوی نماینده مجلس اردبیل رسما علت را مصرف قرص برنج عنوان می‌کند! بنا به تحقیق من: عموی اسرا به‌علت طلاق والدین، اعدام پدر و شرایط بحرانی خانواده، از مسئولین تقاضا می‌کند برای حفظ آبرو، علت فوت را اعلام نکنند. پس از موج رسانه‌ای، عموی اسرا با انتشار فیلمی اظهار می‌کند که علت فوت نارسایی قلبی بوده. (شایدهم به تقاضای مسئولین این فیلم را پر می‌کند.) به تحقیق من، فشار رسانه‌ای موجب می‌شود موسوی نماینده مجلس خلاف وعده، علت اصلی فوت را اعلام کند. و درنهایت با اعلام و پافشاری علی دایی مبنی بر کشته شدن اسرا، اوضاع تشدید می‌شود. این تناقض‌گویی‌ها، ابهامات را صدچندان می‌کند و اوضاع این میشود که همه شاهدیم. کاش از اول راستش را می‌گفتند. در این عصر نمی‌شود چیزی را مخفی کرد ولو برای حفظ آبرو. @javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۲۴ آمبولانس‌ها به صف! این چند دختر... اردبیل:  ۱۴۰۱/۷/۲۷ چند شبیست که ۳-۴ساعت بیشتر نخوابیده‌ام. از صبح می‌روم تحقیق و مصاحبه، شب هم باید یادداشت‌هایم را بنویسم. حامد زنگ زد: «نیویورک‌تایمز گزارشی رفته از یادداشت‌هایت، نوشته پدرت و برادرت از مقامات‌ عالی‌رتبه سپاه هستند!» لحنش شوخی بود ولی واقعا باور کرده بود! گفتم «پدرم (پناه‌برخدا) کارگر ساده کارخانه جنرال بود. سواد هم ندارد. برای آزادی‌خرمشهر رفت جبهه، موجی شد. سال‌هاست جانباز‌ اعصاب‌و روان و خانه‌نشین است. برادرم بازنشسته ساده سپاه‌ است.» گفت «نه داداش! من که باور نکردم!» لکن حرف مفت می‌زد! با یک سرچ ساده همه سوابق من بدست می‌آید. اما رسانه‌‌ خبری دنیا به ابتذال رسیده، دیگر حتی زحمت یک سرچ ساده هم به‌ خود نمی‌دهند، البته نیازی هم ندارد، مخاطب براحتی می‌پذیرد! امروز رفتم هنرستان حضرت‌فاطمه. عکس تصور همه، اصل حادثه اینجا رخ داده. آن ۱۰دختری که مراسم تجمع را بهم می‌ریزند، دانش‌آموز این هنرستان بودند. پس از پایان مراسم، اورژانس ۱۱دختر را به بیمارستان‌ فاطمی میبرد: یک نفر به‌نام «خجسته» به‌علت تشنج. و ۱۰ نفر دیگر به‌ علت حمله‌هیستیرک (حمله‌عصبی). گلناز بشیری (دندانپزشک ملایر) چند شماره از اینترن‌های بیمارستان فاطمی را داد. اینترن آن روز می‌گوید: «خجسته تشنج کرده بود‌. چندبار سابقه تشنج داشته‌ ولی نمی‌دانیم چرا آن روز تشنج کرده بود‌. حرف نمی‌زد. به‌شدت ترسیده بود. منتقلش کردیم به بخش اعصاب بیمارستان علوی. بعد از چند روز مرخص شد.» پرستار آن روز: «۱۰نفر هیستریک بودند. ولی هیچ‌شان نبود‌. تمارض بود. به چند نفر سرم زدیم و بعد همه را مرخص کردیم.» بنا به تحقیق من: کار این چند دانش‌آموز عالی بوده! به مراسم تجمع آمدند، وسط مراسم مقنعه‌ برداشتند، شعار "زن زندگی آزادی" سر دادند، فیلم گرفتند و بلافاصله متفرق شدند. در هنگام بازگشت به مدرسه، با آمدن آمبولانس برای اعزام خجسته، آنها هم با تمارض به بیمارستان اعزام می‌شوند. طراحی عالی و شجاعانه بوده! رسما کشور را می‌ریزند بهم، درس عبرت دادند به مسئولان شهر که دیگر برای اجرای مراسم دستوری، از دانش‌آموزان سواستفاده سیاسی نکنند‌. دم این دهه‌هشتادی‌ها گرم! هرجای کره خاکی بود مدیرکل آموزش‌وپرروش استان که هیچ! وزیر را به جرم خارج کردن ۵-۶هزار دانش‌آموز بدون اجازه والدین، عزل و از پا آویزان می‌کردند، اما اینجا ایران است! @javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۲۵ برایِ علی‌آقا دایی... اردبیل: ۱۴۰۱/۷/۲۷ ۲۶سال پیش نسل طلایی فوتبال در نیمه‌نهایی جام‌ملت‌های آسیا رسید به عربستان. عرب‌ها «جمال الغندور» داور مصری را خریده بودند. گل سالم خداداد را رد کرد و خطای پنالتی روی استیلی را نگرفت تا بازی بکشد به پنالتی. پنالتی اول را علی‌آقا دایی به اوت زد. بعدهم خاکپور و یزدانی خراب کردند تا از فینال بازبمانیم. آن روزها هیچ‌کس به دایی خورده نگرفت. در آن جام انقدر گل زده بود که مردم این پنالتی را ببخشند. علی‌آقا در چشم مردم بزرگتر هم شد. آنقدر گل زد گل زد که شد آقای‌گل جهان و آبروی ایران. بنا به تحقیقات من در اردبیل، مرحوم اسرا پناهی ۱۱ ساعت پیش از شروع مراسم تجمع در اردبیل خودکشی کرده است. همزمانی خودکشی تنها چند ساعت قبل از مراسم، پیچیدگی مشکلات خانواده پناهی و سابقه مخفی‌کاری حاکمیت در موارد مشابه، این حق را به علی‌آقا دایی می‌دهد که در قدم نخست اشتباه کند. علی‌آقای دایی! حال نیز، انتظار ندارم تحقیقات من را بپذیرد. مثل بسیاری که نمی‌پذیرند. لکن پیشنهاد می‌کنم «کمیته‌ای حقیقت‌یاب مردمی» متشکل از شما، پهلوان رسول خادم، استاد پرویز پرستویی، رضا امیرخانی و عادل‌ فردوسی‌پور راهی اردبیل شوید. عادل‌خان که ید طولایی دارد در بررسی این دست پرونده‌ها. من هیچ‌ دسترسی‌ به دوربین‌ها و پرونده پزشکی نداشتم، پایه تحقیقاتم مصاحبه‌های گاه مخفیانه با طرفین درگیر، شاهدین و مطلعین بود. اما این کمیته می‌تواند از همه ظرفیت‌ها استفاده کند. به هر نتیجه‌ای ولو خلاف روایت حاکمیت هم رسیدید، همه می‌پذیریم. هرچه بود را اعلام کنید، نهایتا در ادامه حماقت‌شان پاسپورت خواهند گرفت! شما و این بزرگان پیش ملت ایران آبرودارید، معتمدید و جوانمرد. مطمئنم که اگر این‌بار هم پنالتی‌تان به اوت رفته باشد، در چشم و دل ملت بزرگتر خواهید شد. @javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۲۶ جمع‌کل: ۲میلیون و ۱۹هزار اردبیل: ۱۴۰۱/۷/۲۸ امروز با چند دانشجوی پزشکی اردبیل قرار گذاشتم؛ اطلاعات تازه‌ای برایم نداشتند. اینها اهل قهوه‌خانه نیستند، رفتیم کافه کتاب شهر. جلسه نقد فیلم گوزن‌ها اثر مسعود کیمیایی بود. نشستیم به بحث.  چقدر حالم عوض شد. خسته شدم از یک‌ماه یادداشت‌های روزانه‌. دیگر کاری در اردبیل ندارم. فردا صبح بلیط طیاره گرفتم. دنبالچه‌ام طاقت اتوبوس ندارد! حساب‌وکتاب این سفر را جمع کردم: ۱-بلیط اتوبوس: ۱۹۲ هزار ۲-املت: ۸عدد ۲۴۰ ۳-کوبیده با نوشابه: ۸۰ ۳-قلیان: ۱۵عدد ۴۵۰ ۴-مسافرخانه یک‌شب: ۱۲۰ ۵-دو شب مهمان: مجانی ۶-چای و کیک(فرودگاه): ۶۰ ۷-بلیط برگشت: ۷۸۰ ۸-اسنپ: ۵۲ ۹-پارکینگ موتور(ترمینال‌جنوب): ۴۵ جمع‌کل: ۲میلیون و ۱۹هزار خیلی خیلی ممنون که خواندید؛ چه آنها که پذیرفتند و چه آنها که نپذیرفتند. کوشیدم نتیجه تحقیقم، هرچه شد را منتشر کنم؛ بی‌کم‌وکاست و عاری از سرزنش‌ها و تشویق‌ها. گرچه بسیاری به‌دنبال «روایت ذهنی خود» هستند! چون بنایم بر صداقت است، بگویم که در این سفر فقط یک‌چیز را مخفی کردم! و آن حادثه‌ای تلخی که برایم اتفاق افتاد! چون نسبتا شخصی بود، ترجیح دادم ننویسم... @javadmogoei