eitaa logo
حرف بی‌حساب| جواد موگویی
5.6هزار دنبال‌کننده
124 عکس
35 ویدیو
0 فایل
مستندساز، نویسنده و پژوهشگر تاریخ انقلاب
مشاهده در ایتا
دانلود
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۲۱ ناگهان از دل جمعیت «شعار زن، زندگی، آزادی» سر دادند! اردبیل: ۱۴۰۱/۷/۲۶ دیشب در مسافرخانه پارسا خوابیدم؛ ۱۲۰تومان. در تجهیزاتش همین بس که اتاق پریز برق نداشت! گوشی‌ام خاموش بود. صبح روشن کردم. بیچاره خانم‌جان از نگرانی پس ‌افتاده بود! خبر بازداشتم به تهران رسیده بود. کلی پیام آمده بود. دم رفقایم گرم. با وحید(بسیج دانشجویی) قرار مصاحبه گذاشتم؛ در قهوه‌خانه. درباره آنچه که در تجمع روزچهارشنبه (۲۰مهر) گذشت. درباره روز حادثه مصاحبه‌های بسیاری کردم. لکن بتصورم روایت وحید دقیق‌ترین و صادقانه‌ترین است: «نام برنامه "تجمع بزرگ بانوان تاریخ‌ساز ایران قوی" بود. تصمیم جمعی همه نهادها و سازمان‌های دولتی و حاکمیتی بود. گرچه برخی مخالف بودند. به همه مدارس دخترانه دستور لفظی داده بودند که دانش‌آموزان را بیاورند. اجبار به دانش‌آموزان نبود، اما دستور به مدیران مدرسه بود. برخی مدارس کامل و برخی با یک اتوبوس و برخی اصلا نیامدند. ۹:۴۸ دقیقه رسیدم به محل تجمع؛ پیاده‌راه عالی‌قاپو. جمعیت ۵-۶هزار نفر بودند. ۹۵درصد دانش‌آموز. مردم هیچ‌استقبالی نکرده بودند. مراسم پخش زنده سیمای استان بود. ساعت۱۱ ناگهان، ۱۰-۱۵نفر از دانش‌آموزان از وسط جمعیت شعار "زن زندگی آزادی" سر دادند. یکی دو دقیقه بعد ساکت شدند. همزمان ۱۰-۱۵نفر دیگر از ته‌جمعیت سر کوچه ملاهادی، مقنعه‌ از سر درآوردند. صدایشان نمی‌رسید. نمی‌دانم شعار میدادند یا خیر. تا بهشان برسم، بچه‌ها متفرق شده بودند. نهایتا ۳۰ناجایی دو تا دو تا سرکوچه‌ها ایستاده بودند. و هیچ برخوردی هم با بچه‌های معترض نداشتند. یعنی اصلا نمی‌توانستند، چراکه جمعیت زیاد و دختران معترض بین جمعیت بودند. مراسم ساعت ۱۱و نیم تمام شد. و همه برگشتند به مدرسه.» روایت کاملا گویاست! مسئولان شهر به نتیجه می‌رسند که مثلا برای رویارویی با حوادث اخیر، تجمع مردمی بانوان راه بیاندازند! لکن از بانوان به دانش‌آموزان می‌رسند! آن‌هم با بخشنامه و فشار بر مدیران مدرسه و بدون اجازه والدین. اگرچه عمده دانش‌آموزان با مراسم همراه بودند، ولیکن تعدادی اندک شجاعانه تصمیم به برهم‌زدن این مراسم بخشنامه‌ای می‌گیرند. دمشان گرم! تا دیگر اینگونه بچه‌های مردم را به خیابان نکشند! در یک بحران اجتماعی که سراسر کشور را فرا گرفته، حماقت به‌جایی می‌رسد که به‌جای ایجاد آرامش، تصمیم به اردوکشی خیابانی می‌کنند! آن‌هم با  سواستفاده از دانش‌آموزان و بدون اطلاع والدین‌. خبر به خانواده‌ها که می‌رسد آنها برای اعتراض به مدرسه حضرت فاطمه و شاهد (راثی‌نظام) می‌روند و با مدیران و معلمان درگیر می‌شوند. و این سرآغاز ماجرای اسرا پناهی می‌شود... @javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۲۲ اردبیل: ۱۴۰۱/۷/۲۶ نتیجه تحقیقاتم درباره حادثه مدرسه شاهد(شهید راثی‌نظام): ۱-به تمام مدیران مدارس دخترانه شهر اردبیل دستور لفظی می‌دهند که باید دانش‌آموزان در «تجمع بزرگ بانوان تاریخ‌ساز ایران قوی» شرکت کنند. ۲-در جلسه‌ای مدیران و معاونان دبیرستان تاکید می‌کنند که در شرایط کنونی و بدون اجازه اولیا این کار امکان‌پذیر و به صلاح نیست. اما شخص رییس‌اداره ناحیه۱ (توحید مجیدی) و مدیر کل آموزش‌وپروش استان (کلام‌الله صفری) اظهار می‌کنند که این دستور حاکمیتی است و همه موظف به اجرای آن هستند. ۳-مسولان دبیرستان درخواست نامه رسمی می‌کنند اما آموزش‌وپروش امتناع می‌کند. ۴-خانم محمدزاده مدیر دبیرستان شاهد در زنگ تفریح از بچه‌ها درخواست می‌کند که در مراسم شرکت کنند. برخی از بچه‌ها امتناع می‌کنند. مدیر به آموزش‌وپروش اعلام می‌کند که بچه‌ها تمایل ندارند. ۵-رییس ناحیه و مدیرکل بازهم فشار می‌آورند هر طور شده باید در مراسم شرکت کنند. ۶- در نهایت خانم‌مدیر از دانش‌آموزان خواهش می‌کند هرکس تمایل دارد به مراسم بیاید. ۷-از کل ۴۴۷نفر دانش‌آموز، ۲۹۷نفر با دلخواه خود اما بدون اطلاع اولیا راهی مراسم می‌شوند. ۸-در مراسم ۱۰-۱۵نفر از دانش‌آموزان هنرستان حضرت فاطمه شعار «زن زندگی آزادی» سر می‌دهند. خانم مدیر بلافاصله و پس از یک‌ربع حضور، دانش‌آموزانش را به دبیرستان باز می‌گرداند. ۹-در دبیرستان متوجه می‌شوند دو نفر از بچه‌ها نیستند. مشخص می‌شود خودشان از مراسم به خانه رفته‌اند. ۱۰-همزمان با تعطیلی مدرسه در ساعت ۱۲:۳۰، ۴۰-۵۰ نفر از اولیا با شنیدن خبر حضور بدون اجازه فرزندانشان در مراسم، به مدرسه آمده و با مدیر و معاونان درگیری لفظی و بعد فیزیکی پیدا می‌کنند. بچه‌ها بشدت ترسیده و مضطرب می‌شوند‌. ۱۱-خانم مدیر از اولیا عذرخواهی و تاکید می‌کند که دستور آموزش‌وپروش بوده و او اختیاری نداشته. اولیا نمی‌پذیرند. با تلفن خانم مدیر، رییس اداره و مدیرکل به دبیرستان می‌آیند. ۱۲-هیچ نیروی نظامی و امنیتی و حتی حراست آموزش‌وپرورش در دبیرستان حضور پیدا نمی‌کند. ۱۳-یک نفر از دانش‌آموزان پس از تعطیلی مدرسه با هم‌شاگردی‌اش به خانه می‌رود. مادر دانش‌آموز، مضطرب به دنبال دخترش به دبیرستان می‌آید. فکر می‌کند دخترش در مراسم جامانده. حالش بد می‌شود. زنگ می‌زنند به اورژانس. ۱۴-آمبولانس پس از ورود با مدرسه و معالجه سرپایی، خالی و بدون هیچ بیماری از مدرسه خارج می‌شود. ۱۵-پس از چندساعت درگیری و تنش، ماجرا ختم می‌شود‌. ۱۶-اسرا پناهی اصلا دانش‌آموز دبیرستان شاهد نبوده است. @javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۲۳ تراژدی اسرا پناهی اردبیل: ۱۴۰۱/۷/۲۶ رفتم مراسم ختم اسرا در مسجد حضرت رقیه علی‌آباد. چند سپاهی با لباس رسمی بودند. عموی اسرا کادر سپاه است. به احترام او آمده‌اند. پدربزرگ اسرا جلوی در ایستاده. مداح روضه حضرت‌رقیه میخواند. ابراهیم اصغرنیا، دایی اسرا پذیرفت حرف بزند: «پدر اسرا (احمدپناهی) و مادرش در سال۹۷ طلاق می‌گیرند. پدرش یک سال بعد(۹۸) در نزاعی مردی را به قتل می‌رساند. و یک ماه پیش پس از سه سال اعدام می‌شود‌. اسرا و برادرش پیش پدربزرگ زندگی می‌کردند. اسرا در مدرسه سبلان بود.» بهنام اصغرنیا دایی دیگر اسرا: «ساعت ۳۰دقیقه بامداد روز چهارشنبه (۲۰مهر) اسرا را به بیمارستان امام‌خمینی می‌برند. من در مغازه بودم که خبر دادند. نیم‌ساعت بعد بالای‌سرش بودم. کاملا هوشیار بود. تا ظهر چندبار معده‌اش را شستشو دادند. دکتر گفت چهارمین آزمایش هم گرفتیم. ولی ناگهان حالش بد شد و ساعت ۱۸:۳۰ فوت کرد.» به روایت خانواده مادری، اسرا ۱۱ساعت پیش از شروع مراسم تجمع، به بیمارستان رفته و ۷ساعت و نیم پس از پایان مراسم فوت می‌کند. علت فوت استعمال قرص برنج است. قرار مصاحبه گذاشتم با پرستار اسرا در آن شب: «استعمال قرص برنج ۹۹درصد منجر به فوت می‌شود. علایم از بعد آزادشدن گاز فسفید در معده ایجاد شد. مشکل تنفسی و در نهایت قطع تنفس. اسرا تا قبل بروز علایم حالش کاملا خوب بود. یکدفعه بدحال و فوت کرد. چون راه‌حلی برای درمانش نداشتیم، هر چه کادر درمان کرد فقط یک تلاش ناامیدانه برای چندساعت به تعویق انداختن مرگ بود.» سوال اصلی: چرا اظهارات عموی اسرا، امام‌جمعه و نماینده مجلس همخوانی ندارد؟ ۱-علی پناهی، عموی اسرا علت فوت را نارسایی قلبی می‌گوید. ۲-امام‌جمعه عنوان میکند نمیتواند اسرار خانواده پناهی را فاش کند. ۳-اما موسوی نماینده مجلس اردبیل رسما علت را مصرف قرص برنج عنوان می‌کند! بنا به تحقیق من: عموی اسرا به‌علت طلاق والدین، اعدام پدر و شرایط بحرانی خانواده، از مسئولین تقاضا می‌کند برای حفظ آبرو، علت فوت را اعلام نکنند. پس از موج رسانه‌ای، عموی اسرا با انتشار فیلمی اظهار می‌کند که علت فوت نارسایی قلبی بوده. (شایدهم به تقاضای مسئولین این فیلم را پر می‌کند.) به تحقیق من، فشار رسانه‌ای موجب می‌شود موسوی نماینده مجلس خلاف وعده، علت اصلی فوت را اعلام کند. و درنهایت با اعلام و پافشاری علی دایی مبنی بر کشته شدن اسرا، اوضاع تشدید می‌شود. این تناقض‌گویی‌ها، ابهامات را صدچندان می‌کند و اوضاع این میشود که همه شاهدیم. کاش از اول راستش را می‌گفتند. در این عصر نمی‌شود چیزی را مخفی کرد ولو برای حفظ آبرو. @javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۲۴ آمبولانس‌ها به صف! این چند دختر... اردبیل:  ۱۴۰۱/۷/۲۷ چند شبیست که ۳-۴ساعت بیشتر نخوابیده‌ام. از صبح می‌روم تحقیق و مصاحبه، شب هم باید یادداشت‌هایم را بنویسم. حامد زنگ زد: «نیویورک‌تایمز گزارشی رفته از یادداشت‌هایت، نوشته پدرت و برادرت از مقامات‌ عالی‌رتبه سپاه هستند!» لحنش شوخی بود ولی واقعا باور کرده بود! گفتم «پدرم (پناه‌برخدا) کارگر ساده کارخانه جنرال بود. سواد هم ندارد. برای آزادی‌خرمشهر رفت جبهه، موجی شد. سال‌هاست جانباز‌ اعصاب‌و روان و خانه‌نشین است. برادرم بازنشسته ساده سپاه‌ است.» گفت «نه داداش! من که باور نکردم!» لکن حرف مفت می‌زد! با یک سرچ ساده همه سوابق من بدست می‌آید. اما رسانه‌‌ خبری دنیا به ابتذال رسیده، دیگر حتی زحمت یک سرچ ساده هم به‌ خود نمی‌دهند، البته نیازی هم ندارد، مخاطب براحتی می‌پذیرد! امروز رفتم هنرستان حضرت‌فاطمه. عکس تصور همه، اصل حادثه اینجا رخ داده. آن ۱۰دختری که مراسم تجمع را بهم می‌ریزند، دانش‌آموز این هنرستان بودند. پس از پایان مراسم، اورژانس ۱۱دختر را به بیمارستان‌ فاطمی میبرد: یک نفر به‌نام «خجسته» به‌علت تشنج. و ۱۰ نفر دیگر به‌ علت حمله‌هیستیرک (حمله‌عصبی). گلناز بشیری (دندانپزشک ملایر) چند شماره از اینترن‌های بیمارستان فاطمی را داد. اینترن آن روز می‌گوید: «خجسته تشنج کرده بود‌. چندبار سابقه تشنج داشته‌ ولی نمی‌دانیم چرا آن روز تشنج کرده بود‌. حرف نمی‌زد. به‌شدت ترسیده بود. منتقلش کردیم به بخش اعصاب بیمارستان علوی. بعد از چند روز مرخص شد.» پرستار آن روز: «۱۰نفر هیستریک بودند. ولی هیچ‌شان نبود‌. تمارض بود. به چند نفر سرم زدیم و بعد همه را مرخص کردیم.» بنا به تحقیق من: کار این چند دانش‌آموز عالی بوده! به مراسم تجمع آمدند، وسط مراسم مقنعه‌ برداشتند، شعار "زن زندگی آزادی" سر دادند، فیلم گرفتند و بلافاصله متفرق شدند. در هنگام بازگشت به مدرسه، با آمدن آمبولانس برای اعزام خجسته، آنها هم با تمارض به بیمارستان اعزام می‌شوند. طراحی عالی و شجاعانه بوده! رسما کشور را می‌ریزند بهم، درس عبرت دادند به مسئولان شهر که دیگر برای اجرای مراسم دستوری، از دانش‌آموزان سواستفاده سیاسی نکنند‌. دم این دهه‌هشتادی‌ها گرم! هرجای کره خاکی بود مدیرکل آموزش‌وپرروش استان که هیچ! وزیر را به جرم خارج کردن ۵-۶هزار دانش‌آموز بدون اجازه والدین، عزل و از پا آویزان می‌کردند، اما اینجا ایران است! @javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۲۵ برایِ علی‌آقا دایی... اردبیل: ۱۴۰۱/۷/۲۷ ۲۶سال پیش نسل طلایی فوتبال در نیمه‌نهایی جام‌ملت‌های آسیا رسید به عربستان. عرب‌ها «جمال الغندور» داور مصری را خریده بودند. گل سالم خداداد را رد کرد و خطای پنالتی روی استیلی را نگرفت تا بازی بکشد به پنالتی. پنالتی اول را علی‌آقا دایی به اوت زد. بعدهم خاکپور و یزدانی خراب کردند تا از فینال بازبمانیم. آن روزها هیچ‌کس به دایی خورده نگرفت. در آن جام انقدر گل زده بود که مردم این پنالتی را ببخشند. علی‌آقا در چشم مردم بزرگتر هم شد. آنقدر گل زد گل زد که شد آقای‌گل جهان و آبروی ایران. بنا به تحقیقات من در اردبیل، مرحوم اسرا پناهی ۱۱ ساعت پیش از شروع مراسم تجمع در اردبیل خودکشی کرده است. همزمانی خودکشی تنها چند ساعت قبل از مراسم، پیچیدگی مشکلات خانواده پناهی و سابقه مخفی‌کاری حاکمیت در موارد مشابه، این حق را به علی‌آقا دایی می‌دهد که در قدم نخست اشتباه کند. علی‌آقای دایی! حال نیز، انتظار ندارم تحقیقات من را بپذیرد. مثل بسیاری که نمی‌پذیرند. لکن پیشنهاد می‌کنم «کمیته‌ای حقیقت‌یاب مردمی» متشکل از شما، پهلوان رسول خادم، استاد پرویز پرستویی، رضا امیرخانی و عادل‌ فردوسی‌پور راهی اردبیل شوید. عادل‌خان که ید طولایی دارد در بررسی این دست پرونده‌ها. من هیچ‌ دسترسی‌ به دوربین‌ها و پرونده پزشکی نداشتم، پایه تحقیقاتم مصاحبه‌های گاه مخفیانه با طرفین درگیر، شاهدین و مطلعین بود. اما این کمیته می‌تواند از همه ظرفیت‌ها استفاده کند. به هر نتیجه‌ای ولو خلاف روایت حاکمیت هم رسیدید، همه می‌پذیریم. هرچه بود را اعلام کنید، نهایتا در ادامه حماقت‌شان پاسپورت خواهند گرفت! شما و این بزرگان پیش ملت ایران آبرودارید، معتمدید و جوانمرد. مطمئنم که اگر این‌بار هم پنالتی‌تان به اوت رفته باشد، در چشم و دل ملت بزرگتر خواهید شد. @javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۲۶ جمع‌کل: ۲میلیون و ۱۹هزار اردبیل: ۱۴۰۱/۷/۲۸ امروز با چند دانشجوی پزشکی اردبیل قرار گذاشتم؛ اطلاعات تازه‌ای برایم نداشتند. اینها اهل قهوه‌خانه نیستند، رفتیم کافه کتاب شهر. جلسه نقد فیلم گوزن‌ها اثر مسعود کیمیایی بود. نشستیم به بحث.  چقدر حالم عوض شد. خسته شدم از یک‌ماه یادداشت‌های روزانه‌. دیگر کاری در اردبیل ندارم. فردا صبح بلیط طیاره گرفتم. دنبالچه‌ام طاقت اتوبوس ندارد! حساب‌وکتاب این سفر را جمع کردم: ۱-بلیط اتوبوس: ۱۹۲ هزار ۲-املت: ۸عدد ۲۴۰ ۳-کوبیده با نوشابه: ۸۰ ۳-قلیان: ۱۵عدد ۴۵۰ ۴-مسافرخانه یک‌شب: ۱۲۰ ۵-دو شب مهمان: مجانی ۶-چای و کیک(فرودگاه): ۶۰ ۷-بلیط برگشت: ۷۸۰ ۸-اسنپ: ۵۲ ۹-پارکینگ موتور(ترمینال‌جنوب): ۴۵ جمع‌کل: ۲میلیون و ۱۹هزار خیلی خیلی ممنون که خواندید؛ چه آنها که پذیرفتند و چه آنها که نپذیرفتند. کوشیدم نتیجه تحقیقم، هرچه شد را منتشر کنم؛ بی‌کم‌وکاست و عاری از سرزنش‌ها و تشویق‌ها. گرچه بسیاری به‌دنبال «روایت ذهنی خود» هستند! چون بنایم بر صداقت است، بگویم که در این سفر فقط یک‌چیز را مخفی کردم! و آن حادثه‌ای تلخی که برایم اتفاق افتاد! چون نسبتا شخصی بود، ترجیح دادم ننویسم... @javadmogoei
حرف بی‌حساب| جواد موگویی
@javadmogoei
این عکس مامان مهری، ننه‌صنم (مادربزرگم)، خواهرم و برادرم هست در یافت‌‌آباد تهران. این عکس را مامانم فرستاد جبهه برای پدرم(پناه‌برخدا) که رفته بود برای آزادی خرمشهر؛ خرداد ۱۳۶۱. پدرم کارگر ساده شرکت جنرال بود. داوطلب رفت برای آزادی خرمشهر. اما موجی برگشت تا بخشی از خاطرات کودکی‌ام در آسایشگاه در ملاقات با پدرم بگذرد. نوجوان که شدم پدرم را از کارخانه اخراج کردند! با ۵فرزند و اعصابی موجی از جنگ! پدرم مدرک جانبازی نداشت. سال‌ها در شهرداری بلیط اتوبوس فروخت و پارک‌بانی کرد. گاه شیشه‌های خانه را می‌شکاند و گاه مامانم را زیر کتک می‌گرفت. دبیرستانی که شدم به اصرار مادرم رفت بنیاد جانبازان. پیرمرد دیگر توان کار نداشت. در خرج زندگی مانده بود وگرنه بازهم دنبال جانبازی‌اش نمی‌رفت. بعد از ۱۹سال حقوق‌بگیر بنیاد شد. حالا نیویورک‌تایمز با ۱۵۰سال سابقه خبری، تیتر زده پدرم از مقامات‌عالیرتبه سپاه است! یعنی ابتذال خبری! گرچه مقام پدرم از همه‌ عالی‌رتبه‌تر است، از همه عالی‌رتبه‌های رانتخوار. و ما هم آقازاده‌تریم از همه آقازاده‌های حرام‌خوار! دخل و خرج زندگی من از حق‌تالیف کتاب و مستند می‌گذرد. پیراپزشکی خواندم، ولی این راه، انتخاب خودم بود. خیلی هم راضی‌ام. سخت است، عوضش دهانم باز است! خیلی هم باز! هرچه بخواهم می‌نویسم؛ بی‌مراعات و بی‌ملاحظه‌. دیروز ناشر زنگ زده بود به بچه‌ها؛ گله از عقب‌افتادن کتابم. چندی پیش هم سرمایه‌گذار فیلم مستندم همین اعتراض را داشت. چندماه است هی می‌خواهیم اولین شماره نشریه تاریخی را ببریم روی پیشخوان دکه، نمی‌توانم! از بس کارهایِ غیر نمی‌گذارد؛ یک روز روایتگری سیل، یک‌روز زلزله، حالا هم جنبش اعتراضی. همه‌شان حق دارند. پول حق‌التالیف را خوردم و یک‌ آبم روش و کار هم نکردم! این روزها همش با خود فکر می‌کنم گیرم که دهه۶۰ را تا خرتناقش تاریخ‌نگاری کردم! گیرم که روز به‌روزش را نوشتم! الان چه؟! الان در دل حوادث بنشینم به تاریخ‌نگاری ۴۰سال پیش؟! ۴۰سال بعد بنشینم به تاریخ‌نگاری حال؟! احمقانه نیست؟! فرصت ثبت وقایع را از دست بدهم، و چهل سال بعد کندوکاو کنم تاریخ امروز را؟! سرعت اخبار و تحولات بی‌نظیر است! هر روز اعتراض، آتش، مرگ و گلوله... تهران اردبیل زاهدان سنندج و... کدام گلوله راست است؟ کدام دروغ؟ کدام مرگ پر است؟ کدام پوچ؟ امروز در دل «تاریخِ» آینده ایستاده‌ام‌. اگر بجنبم شاید رنگ «حقیقت» تاریخ را با چشمان‌مانم بنگرم. این‌طور در آینده، حسرت گذشته را نخواهم خورد که کاش بودم و خود می‌دیدم. شاید بروم زاهدان... دو به‌شکم.. ذهنم بدجوری آشفته است‌‌‌... @javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۲۷ اینجا گلوله‌ها جنگیست! پرواز  ۱۰۷۱ تهران- زاهدان: ۱۴۰۱/۸/۷ تقریبا هیچ‌کس مشورت شفافی برای تردیدم در رفتن به زاهدان نداد! انقلت همه، دستگیری در همان چند ساعته اول و دیپورت به تهران بود! سعید (پرستار زاهدانی) گفت «اینجا اردبیل نیست که با چند ساعت بازداشت رهایت کنند، ولو تو رو مستندساز حکومتی بنامند! اینجا تهران نیست که بسیجی‌ها با چک‌ولگد ولت کنند! سالهاست همه وجوه این استان امنیتی است! اینجا خبری از گلوله پلاستیکی نیست! همه جنگیست!» دل زدم به دریا! به مدد استخاره اما. اولین‌بار اربعین۹۸ برای نوشتن سفرنامه اربعین به زاهدان آمدم. برای روایت سفر ۱۱۰هزار شیعه پاکستانی که از مرز میرجاوه وارد زاهدان شدند. موکب‌ها به‌پا بود برای پذیرایی از زائران شیعه‌حسینی. اولین چیزی که یاد گرفتم اینکه «سیستان و بلوچستان» را جدا از هم تلفظ نکنم! سفر بعدی‌ام به دعوت سعید برای دیدن جشن هفته‌وحدت در شهرهای سیستان‌وبلوچستان بود. قصد سفر سوم، کمک به سیل‌زدگان بود. و حال سفر چهارم برای روایت جمعه خونین زاهدان. چه سفرهای متنوعی! هر بار غم‌انگیزتر و خطرناک‌تر از قبلی. تقریبا یک دور استان را چرخیده‌ام و شهر به شهر را ظاهری می‌شناسم. با امروز شد ۴۰ روز که یادداشت‌های روزانه منتشر می‌کنم. به خانم‌جان قول دادم برگردم دیگر بچسبم به کار و زندگی! پرواز طولانیست و گران! ۲ساعت و یک‌ملییون و ۳۰۰هزار! در تحقیقات تلفنی دریافتم، ماجرای جمعه خونین زاهدان بسیار پیچیده‌است. نقل یک خودکشی و چند اعتراض خیابانی نیست. همه‌چیز از قتل یک زن در یک خانه شروع شده و دو سه ماه بعد کشیده به جمعه‌خونین. ماجرا مثل سایر شهرها تک ضلعی و بر مبنای حادثه مهسا امینی نیست! اینجا چند ضلعی است؛ قومی، مذهبی و خارجی. و با سبقه چند دهه. اخبار و روایت‌ها اصلا قابل اعتماد نیست. گزارشات رسمی از همه غیرقابل اعتمادتر! توقع اظهارنظر سریع نداشته باشید. من نه خبرگزاری هستم و نه ۲۰:۳۰! که با یک گزارش چند دقیقه‌ای و پخش یک اعتراف! جهاد تبیین کنم! بی‌بی‌سی‌ هم نیستم با یک فیلم چندثانیه‌ای حکم کلی بدهم! جزییات بسیار مهم است. نمی‌توان حکم کلی داد. کوشیدم به مثابه خبرگزاری عمل نکنم، آهسته و با سرعت مطمئن برانم تا کمتر اشتباه کنم. گرچه حتما اشتباهاتی هم خواهم داشت. راستی! دنبالچه بهبود یافته، اصلا نگران نباشید! @javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۲۸ گلنگدن‌ها را تا ته کشیدند زاهدان: ۱۴۰۱/۸/۸ اینجا همه می‌توانند مسلح باشند مگر خلافش ثابت شود! حرف امروز و دیروز هم نیست. همیشه در مراسمات مذهبی و سیاسی جلوی مساجد چند مسلح حاضرند! از ترس انتحاری! اولین ندای خودمختاری سیستان‌ و بلوچستان را مولوی عبدالعزیز در تیر ۱۳۵۸ رسما سر داد. گرچه انقلاب نوپا اجازه نداد اینجا به سرنوشت کردستان دهه۶۰ ختم شود و خیلی زود صدای خودمختاری را کدخدامنشانه خفه کرد. اما اشرار مسلح و قاچاقچیان موادمخدر در دهه ۷۰ اینجا حاکمیت مطلق داشتند. درست بعد از جنگ تحمیلی. همین، جمشید‌ هاشم‌پور را ستاره سینمای بعد از جنگ کرد! از «عقرب» و «چشم عقاب» گرفته تا «گروگان» و «نیش»، همه نشان از اوضاع اینجا داشت. سپاه بلافاصله قرارگاه قدس را در جنوب شرق کشور فعال‌تر کرد. فرمانده‌اش حا‌ج‌ قاسم سلیمانی. به ۱۳۷۵ که رسید، امنیت نسبی برقرار شد. گاه به زور اسلحه، گاه با عفو و امان‌نامه. سعید می‌گوید «خیلی‌ از افراد شرور و مسلح در مرز بین سیستان‌ و‌ بلوچستان و کرمان با امان‌نامه حاج قاسم آمدند و سلاح زمین گذاشتند.» اما کم‌کم سروکله پدیده تکفیری و نزاع مذهبی پیدا شد. لکن پدیده عبدالمالک ریگی در دهه هشتاد خون‌بارترین بوده. ۴سال اینجا را به خاک وخون کشید؛ از واقعه تاسوکی و انفجار اتوبوس سپاه گرفته تا انفجار مساجد شیعیان. ۲۲عملیات موفق با ۴۷۱ کشته و مجروح! مردم و بسیجی و نظامی باهم. سعید می‌گوید «ریگی خیلی متهور و شجاع بود‌. در آن سالها، سر ظهر خیابان‌های زاهدان خلوت می‌شد و بازار غروب نشده از وحشت ریگی کرکره پایین می‌کشیدند.» حاکمیت، زمانی از ریگی به‌ستوه آمد که جانشین نیروی زمینی کل سپاه را زد؛ بزرگترین عملیات کیفی ریگی. اینجا بود که ریگی را از هوا به زمین نشاندند! معادلات این استان انتظامی نیست! امنیتی است. تهران و شیراز و اردبیل نیست! گلوله‌پلاستیکی و گاز اشک‌آور ندارد! هر دو طرف گلنگدن سلاح جنگی را تا ته کشیدند! اینجا زاهدان است! @javadmogoei
حرف بی‌حساب| جواد موگویی
@javadmogoei
مشاهدات عینی‌ام از اعتراضات خیابانی-۲۹ وقیحانه فحش ناموس است به اهل سنت زاهدان: ۱۴۰۱/۸/۸ رفتم پرسه‌زنی در اطراف مسجد مکی (نمازجمعه اهل سنت). سعید مدام غر می‌زند که با این تیپ و موهای بلندت پرسه‌زنی خطرناک است. اما راهی جز دیدن با چشم خود ندارم. در مسیر نمازجمعه روی دیواری نوشته: هرکس به ولایت علی شک دارد دامان عفاف مادرش لک دارد عجبا! رسما و وقیحانه فحش ناموس است به اهل سنت! از آن سو هم شعارها بسیاری بر درودیوار شهر علیه رهبر هست. سعید می‌گوید «از این‌چیزها در شهر نداشتیم. قبل این بحران دو طرف اهل مراعات و ادب بودند.» گفتم «تهران را خبر نداری! فحش‌ها کمر به پایین است! هر دو طرف!» اینجا منازعات سیاسی نیست. مذهبیست و قومی. هر دو طرف تکفیری دارند؛ چه آنکه در شب شهادت دختر پیامبر انتحاری می‌رود در مسجد شیعیان و چه آنکه شعار علیه اهل سنت بر در ودیوار شهر می‌نویسد! نتیجه هر دو، بوی خون می‌دهد. لعنش را یکی می‌گوید خونش را یکی دیگر می‌دهد‌! همین چندهفته پیش دعوت بودم به هییتی در تهران. جلوی در فهمیدم مراسم‌ عمرکشون است! میزبان آقازاده یکی از مسئولان عالیرتبه بود! اتفاقا در سیما هم مدام از وحدت سخن می‌راند! از جلوی در هییت برگشتم! لکن شام پیتزا را گرفتم و خوردم! با سس اضافه! سعید پدرم را درآورده! تا می‌خواهم عکس بندازم، میگوید نه! خطرناک است! رفتیم بازار. خیابان امیرالمومنین. بقای چند بانک سوخته دیدم. بازار قبلا تمام‌ و کمال دست شیعیان بوده ولی بعد ترورهای ریگی کار کردی نیمی از شیعیان بفروشند و بروند. فرار از شهر، اولین پیامد تروریسم در استان است. بعد از ریگی، تازه اینجا روی آرامش دیده بود که دوباره برگشت به ۱۵سال قبل. سرمایه‌گذار دیگر دستش به کارآفرینی و تجارت نمی‌رود. طبیعیست، امنیت که نباشد فاتحه اقتصاد استان خوانده است. اینجا خیلی مرا یاد محله‌های هرات و کابل می‌اندازد! از فقر و نبودن امکانات اولیه، نداشتن بزرگراه، جاده‌های خراب و حتی نظافت شهر. ارتشبد فردوست رییس‌دفتر ویژه‌اطلاعات شاه در خاطراتش می‌نویسد رییس‌MI6 بارها به شاه پیغام می‌دهد که به عمران و آبادانی سیستان‌وبلوچستان رسیدگی کند، چراکه سایه خطر تجزیه‌طلبی همیشه بالای سر این استان است. امری که جمهوری‌اسلامی هم آن را جدی نمی‌گیرد! چیزهایی در اینجا نیست که جماعت پایتخت‌نشین و کلان‌شهرها درکی از نبودنش ندارند! زاهدان هنوز گازکشی کامل ندارد و هنوز کپسو‌ل‌‌ گاز بر شانه‌ها هست. قاچاق سوخت که شغلیست دامن‌گیر. تفاوت تحلیل تحولات سیاسی، اجتماعی و امنیتی را از توییتر با میدان حقیقت، از زمین است تا آسمان. نمی‌شود در توییتر نشست و راهکار توییت زد! @javadmogoei