#خاطره 📝♥️
حاجی اکرمی نجف🕌 بود که خبر شهادت #علی رو بهش دادن.🥀
بعدا حاج آقا تعریف میکردن:
قبل از اینکه برم #کربلا زنگ زدم📲 با #علی صحبت کردم. گریه میکرد.😭
گفتم میخوام زیر قبه برات دعا کنم🤲🏻 که سالم و سر پا بشی. آقا کمکت کنه. بهت عافیت کامل بده.😇
بهم گفت: حاجی دعا کن برم....😔
گفتم حالا که کار داریم. #امام_زمان(عج) یار میخواد، باس وایسیم و کمک حضرت باشیم.😇
بازم گفت:....😔
حاجی میگفت: هر وقت میدیدمش لبهام رو میذاشتم رو جای بخیههای گردنش و میبوسیدم.😘🧡
#شهید_علی_خلیلی ❤️
#داداش_علے 💞
#خاطره
✍شب عملیات قبل اینکه به خط بزنیم آمدو گفت:《من خودم باید همراه نیرو ها برم.》خیلی موافق نبودم.گفتم:《جانشینت روبفرست. 》اصرار کردو گفت:《نه باید خودم برم.》رمز عملیات که اعلام شد همراه نیرو ها زد به خط. دشمن آتش شدیدی می ریخت.گردان سلیمانی خط اول را شکستند دوباره راه افتادند سمت خط دوم.
چیزی نگذشته بود که خبر رسید فرمانده گردان شهید شده.چندنفر را فرستادم و گفتم هرجور شده بیاورند عقب. توی اورژانس سوسنگرد دیدمش.بیهوش بود.تیرست راستش را آش ولاش کرده بودن بود به استخوان.ترکش هم خورده بود به سینه اش.خونریزی داشت.گفتم آمبولانس بیایدو بفرستندش اهواز.
بیست روز بعد عملیات قاسم را در قرارگاه دیدم.از اهواز برده بودندش تهران وانجا جراحت دستش را ترمیم کرده بودند.هنوز خوب نشده بود وبا دست آویزان به گردن برگشته بود منطقه.معطل نکردم وهمانجا اورا به آقا محسن رضایی معرفی کردم.گفتم:《این آقای سلیمانی هم شجاعه هم مقتدر.از پس اداره یک تیپ نیرو به راحتی بر میاد. 》آقا محسن هم حکم فرماندهی تیپ ثارالله علیه السلام را برایش نوشت.
📚راوی سردار مرتضی قربانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
http://eitaa.com/jihadmughniyeh_ir
📝🍃| #خـاطـره...
نیمه پنهان
حالات معنوی اش را حفظ می کردو اصلااهل بروزدادن نبود.معنویتش راپشت شوخی هایش پنهان می کرد. اگرمواقعی بود که می فهمید طرف مقابلش می خواهدازاوضاع معنوی اش اطلاع پیداکند، مگر اینکه خودش حرف بزند.
#به_نقل_ازمادرشهید
#شهیدمحمدرضادهقان_امیرے
@jihadmughniyeh_ir
#خاطره
یک روز من و جهاد مغنیه در فرودگاه تهران با هم ملاقات گذاشته بودیم و من از قم برای دیدار وی رفتم
جهاد به محض این که مرا دید گفت : چقدر لاغر شده ای تو مگر ورزش نمی کنی؟!!
مگر آقا نفرموده اند:«تحصیل، تهذیب ، ورزش»!
و من فهمیدم که سخنان رهبر معظم انقلاب به چه میزان تاثیر گذار بوده و برای امثال جهاد مغنیه به چه میزان با اهمیت است!
راوی: سید کمیل باقر زاده
یوم من الایام کان عندی موعد مع جهاد مغنیه فی مطار طهران و انا من مدینه قم ذهبت لكي اراه،
جهاد فی لحظه اللي رأَنی قال لی: اشکثر جسمک ضاعف اشمو ریاضه وقت ماتخلی الک؟!
لان سماحت سیدالقائد قد وصِّي : دراسه ، تهذیب النفس ، ریاضة
و انا فهمت ان کلام و مهندسه الفکریه سماحت السید القائد کم میزان عدها تائیر و للامثال جهاد مغنیه فهمت میزانیه ادراک و اهمیتها
ناقل ( راوی) : السید کمیل باقر زاده
@jihadmughniyeh_ir
🍃| #خاطره
مادر #شهید_دهقان :
یک مورد اتفاق افتاد که برای خودم نیز
#عجیب بود و برای دیدنش نیز به شیراز
رفتم.آن جوان را در یک یادواره ای که برای
محمدرضا در شیراز گرفته بودند,دیدم. با
اینکه دو ماه از اتفاقی که برایش افتاده بود
وقتی من را دید فقط گریه میکرد او تعریف
میکرد: که فردی 32 ساله هستم که تا پانزده
سالگی بچهای پاک و طاهر بودم و قرآنخوان
و نماز خوان و اهل مسجد بودم به سبب آشنایی
با دوستان #ناباب از راه به در شدم و 17 سال
خدا و ائمه را #منکر شدم و هیچ چیز را قبول
نداشتم و هر گناهی که بگویید از من سر زده است
اسم من #مصطفی بود بعد از آنکه آن اتفاق برایم
افتاد یک اسم عجیب و غریب برای خود گذاشتم
و بعد از آن اتفاق حتی پدر و مادرم من را عاق
کرده بودند و از خانه خود بیرون کرده بودند یک
شب نزدیک اذان صبح دیدم یک جوانی مرا صدا
میزند «حاج مصطفی پاشو وقت نماز است»
من بلند شدم و نشستم و خیلی متعجب شدم و
دوباره خوابیدم,دوباره آن پسر به خوابم آمد و
گفت «حاج مصطفی پاشو یک ربع به اذان مانده,
پاشو نماز بخوان» این را که گفت بلند شدم
چهرهاش به دلم نشست🕊
10 روز در اینترنت دنبال این شخص بودم
که بعد پیدایش کردم و با او آشنا شدم آن
جوان میگفت: محمدرضا آنقدر بر روی من
اثر گذاشته که با همه آن دوستانم قطع رابطه
کردم و از همه گناهانم توبه کردم و به خاطر
توبهام و مالهای حرامی که کسب کرده بودم,
تمام زندگیام را فروختم تا مالهای حرام از
زندگیام بیرون برودو حقوق ضایع شده را
به صاحبانش بازگردانم و حتی برای جلب یک
رضایت 4،5 بار به مازندران رفتم تا حق ضایع
شده را بازگردانم.😇
@jihadmughniyeh_ir
#خاطره
برای اولین بار بود که با حاج رضوان کار میکردم. فکر میکردم با یک نظامی خشک و خشن روبه رو شوم. وقتی دیدمش و چند روزی با هم کار کردیم فهمیدم که چقدر اشتباه می کردم. خیلی متواضع بود و اهل شوخی و خنده. به ظاهرش هم خیلی اهمیت می داد. آن قدر خوش لباس بود که بعضی از بچه ها در لباس پوشیدن از او تقلید می کردند. اگر نمی شناختی اش، فکرش را هم نمی کردی که این، همان عماد مغنیه ای است که برای اولین بار اسرائیل را شکست داده.
منبع کتاب ابوجهاد
#عمادنا
سیزدهمین سالگرد شهادت شهید عماد مغنیه
@jihadmughniyeh_ir
#خاطره #شهید_همت
به سنگر تکیه زده بودم و به خاکها پا میکشیدم. حاجی اجازه نداده بود بروم عملیات. مرا باش با ذوق و شوق روی لباسم شعار نوشته بودم. فکر کرده بودم رفتنی هستم. داشت رد میشد. سلام و احوالپرسی کرد. پا پی شد که چرا ناراحتم. با آن قیافهی عبوس من و اوضاع و احوال، فهمیده بود موضوع چیه. صداش آرام شد و با بغض گفت«چیه؟ ناراحتی که چرا نرفتی عملیات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقیه. بقیه هم رفتند و برنگشتند.»
و راهش را گرفت و رفت.
منبع خبرگزاری تسنیم.
@jihadmughniyeh_ir
#خاطره
زمانی که شهید مهندس مهدی باکری ، فرمانده دلیر لشکر 31 عاشورا شهردار ارومیه بود روزی برایش خبر آوردند که بر اثر بارندگی زیاد ، در بعضی نقاط سیل آمده است . مهدی گروه های امدادی را اعزام کرد وخود هم به کمک سیل زدگان شتافت . در کنار خانه ای ، پیرزنی به شیون نشسته بود ، آب وارد خانه اش شده بود و کف اتاقها را گرفته بود ، در میان جمعیت ،چشم پیرزن به مهدی خیره شده بود که سخت کار می کرد ، پیرزن به مهدی گفت : «خدا عوضت بدهد ، مادر ، خیر ببینی ، نمی دانم این شهردار فلان فلان شده کجاست ، ای کاش یک جو از غیرت شما را داشت» . . . و مهدی فقط لبخند می زد .
#شهید_باکری
@jihadmughniyeh_ir
#خاطره
#شهید_کاوه
🍃شده بود پاسدار محافظ بیت #امام_خمینی . شب که امام میایستاد به نماز محمود میرفت از آن بالا امام را نگاه می کرد و لذت می برد.
🔰 اولین بار که از بیت امام آمد مرخصی، دیدیم محمود، محمود دیگری شده. نمازهاش هم عوض شده بود. کیف میکردی نگاه کنی.
[این تأثیر مشاهده نماز امام خمینی بود]
📚 برگرفته از کتاب یادگاران، #شهید #محمود_کاوه ، صفحه ۹ و ۱۰.
@jihadmughniyeh_ir