eitaa logo
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
272 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین @HENAS_213 تبادل: @Jahad_256 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
با صدای امیرمحمد به خودم اومدم.. _چی شده باز!🤔چرا همش تو فکری؟!🧐نکنه عاشق شدی؟ پوزخندی زدم و گفتم: _آره‌ مگه بده؟!؟! _به به حالا این بد بخت کی هست؟ _یه بدبختی به نام محمد که داداش خطابش میکنم😑 _حرفی ندارم...حقم داری عاشقم بشی😇پسر به این خوشگلی و خوش تیپی مگه داریم؟!😌 البته بگم من به هر دختری پا نمیدم.. _وای وای😪....نکشیمون خوشتیپ.. اصلا تو جنتلمن..کی به تو زن میده؟!😑..اعتماد به سقفت زیاده هاااا... پشت چشمی نازک کرد و گفت: _خیلی هم دلت بخواد😌اصلا اونقدر ور دل داداشات بمون تا بترشی.. _آدم بترشه بهتر از اینه که زن تو بشه.. ناگهان صدای امیررضا به بحثمون خاتمه داد و توجهمون و سمت خودش جلب کرد.. _عسل و خربزه، بحث عشق و عاشقی تون تموم شد؟ بیاین تو میخوایم ناهار بخوریم.. چشمی گفتیم و وارد خونه شدیم.. _سلام به اهل خونه 🖐🏻 مامان فاطمه در حالی که وسایل سفره رو آماده میکرد گفت: _علیک سلام مادر خسته نباشی.. _مامان جون خیلی گشنمه ها.. ناهار چی داریم؟ _گشنه پلو با خورشت دل ضعفا.. _ اِاِاِاِ..مامان اذیت نکن دیگه.. _براتون لوبیا پلو درست کردم، تا لباساتو عوض کنی و یه آبی به دست و صورتت بزنی غذا آماده است.. باشه ای گفتم و به سمت اتاقم راهی شدم.. چون تایم اذان ظهر موقعی بود که تو مدرسه بودیم، همیشه نمازم و تو نمازخونه مدرسه میخوندم.. لباسام و عوض کردم، دست و صورتم و شستم و به سمت آشپزخونه راهی شدم.. در حالی که صندلیم و عقب میکشیدم تا بشینم گفتم: _به به بانو چه کردی🤤 عجب لوبیا پلویی شده.. _نوش جونت مادر.. امتحان رو چه کردی؟ یک کفگیر پر لوبیا پلو داخل بشقابم ریختم و گفتم: _سخت نبود، همه رو نوشتم..دیگه نزدیک به امتحان های ترم شدیم..باید شب و روز درس بخونم.. _خداروشکر...آره مادر بشین درست و بخون که از همه چی بهتره برات..برای کارهای خونه هم امیررضا هست.. یهو غذا پرید تو گلوی امیررضا...داشت خفه میشد... یدونه محکم زدم پشت کمرش تا حالش بهتر بشه، ولی بدتر شد.. بالاخره بعد از خوردن یک لیوان آب آروم گرفت.. _یواش تر بخور، خفه میشی هاااا.. مامان فاطمه که هی دستش و پشت کمر امیررضا میکشید بلکه آروم بشه گفت: _مادر مگه دنبالت کردن؟؟؟😧 امیررضا هم با صدایی که خش داشت بریده بریده گفت: _ببخشید....من .... درس و دانشگاه ندارم؟! که بخوام کار خونه هم انجام بدم؟..من که دانشجو هستم کار و بارم بیشتر از یه بچه دبیرستانیه!! °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
مامان نشست پشت میز، چشم غره ای رو به امیررضا رفت و گفت: _ای بابا ... مگه من چی گفتم؟ یه ذره کمک مادرت کنی خیلی سخته؟! با صدای باز شدن در، بحث نصفه موند و نگاه ها سمت در چرخید... با ظاهر شدن امیرعلی تو چهارچوب در از خوشحالی جیغی کشیدم و پریدم بغلش..😍 _سلام داداشی خسته نباشی..😘 امیر علی که از حرکت غیر منتظره من متعجب شده بود در و بست و گفت: _سلام عزیزم، سلامت باشی🥰 بوسه ای روی موهام کاشت و بعد به همه سلام کرد، کتش و از تنش بیرون آورد و منم روی جالباسی آویزون کردم..دست و صورتش رو شست و سر سفره نشست.. مامان فاطمه که داشت برای امیرعلی بشقاب و قاشق و چنگال می‌گذاشت با تعجب گفت: _عجب مادر، زود اومدی خونه! _دیگه کاری نداشتم امروز، گفتم برا چی بمونم اداره، میام خونه از حضور گرم خانواده استفاده کنم😅عجیب هم هوس لوبیا پلو کرده بودم.. مامان هم که مثل همیشه دلش ضعف می‌رفت واسه شیرین بازی های این بشر(بس که خود شیرین بود) گفت: _نوش جونت مادر، زودتر میگفتی برات درست میکردم خب.. _الهی دورت بگردم داداش بس که بچم خجالتیه😂 امیرعلی چشمکی زد و گفت: _قربون تو خواهری.. امیررضا هم که دلش حسابی از دست من پر بود گفت: _پرستوهای عاشق، اگر دل و قلوه دادنتون تموم شد، غذاتون رو بخورید..میخوام سفره رو جمع کنم😑 دیگه سکوت برقرار شد و همه مشغول خوردن شدیم..منم که حسابی خوردم و کم نذاشتم.. بعد از خوردن ناهار از مامان تشکر کردم و رفتم به سمت اتاقم.. موبایلم رو روشن کردم..یا خدا..! دویست تا پیام از طرف کی آخه؟!... وقتی وارد گروه شدم، فهمیدم همش کار شیما و عارفه بوده و مسخره بازی های همیشگیشون.. بدون اینکه بخونم همه رو پاک کردم..گوشیم رو خاموش کردم و دراز کشیدم روی تخت🥱..دیشبم که درست نخوابیدم.. توی فکر اتفاقات امروز و حرفای هانیه بودم که با صدای امیرمحمد ریشه افکارم پاره شد و نگاهم رو سمت خودش کشوند.... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
با صدای امیرمحمد به سمتش برگشتم... _زینب _جانم در حالی که رو تخت کنارم می نشست گفت: _میای باهم برنامه ریزی کنیم واسه امتحانا؟🙃 تکونی روی تخت خوردم و گفتم: _آره چرا که نه!.. با محمد شروع کردیم به برنامه ریزی کردن...برنامه ها رو از فردا استارت زدیم... تقریبا بیشتر مهمونی رفتن ها و تفریحاتمون کنسل شد.. فقط باید درس میخوندیم تا امسال نمره خوبی بگیریم.. شیوه ی درس خوندن ما اینطوری بود که تا حد امکان مهمونی نمیرفتیم.. و اگر هم مجبور بودیم بریم، یک جای خلوت و ساکت پیدا میکردیم و درس میخوندیم.. بعد از هر بار درس خوندن از هم دیگه می‌پرسیدیم و امیررضا بینمون مسابقه میذاشت؛ مثلا کتاب زیست رو دستش می‌گرفت و سوال میپرسید هر کی زودتر جواب میداد امتیاز می‌گرفت.. همین باعث میشد تا رقابت بینمون بیشتر بشه..(حالا بماند که امیررضا به محمد تقلب میرسوند🙄) خلاصه که دو ماه اردیبهشت و خرداد به همین روال گذشت.. با تموم شدن امتحانا نفس راحتی کشیدم و تصمیم گرفتم تو تابستون امسال برنامه تفریحی مفیدی داشته باشم😎 اواسط تیر ماه بود..روی تاب نشسته بودم و به گل های باغچه نگاه میکردم... با هر تابی که می‌خوردم عطر گل های رز بیشتر تو مشامم پر میشد..! تو حال خودم بودم که موبایلم زنگ زد.. با دیدن اسم عارفه روی صفحه گوشی پوفی کشیدم و تلفن و جواب دادم: _سلام عارفه خانم.. _سلام زینب جون خوبی؟ _الحمدلله شما خوبی؟ _هعی خوبم... _چیشده؟ احساس میکنم حالت صدات ناراحته!.. _زنگ زدم هانیه یه حالی ازش بپرسم، تا بهش گفتم بابات خوبه پِقی زد زیر گریه.. _لابد تو هم همراهیش کردی؟!😶 _آره دیگه یه پارچ آبغوره گرفتیم جفتمون.. کلافه نفسم و دادم بیرون، دستی به موهام کشیدم و گفتم: _تو به جای اینکه بهترش کنی زدی داغونش کردی که... _خب چیکار کنم..دلم نازکه دست خودم نیست که..😒 بعد از چند ثانیه سکوت ادامه داد... _راستی میدونی فردا کارنامه ها رو میدن؟!! _چیییییی😱کی گفت؟! _خانم رفیعی گفت😑 _وااای..خدا بگم چی کارت نکنه!!...عارفه تو کلا بلد نیستی خبر خوب به آدم بدی؟! _دیگه همینه که هست..من برم..عاطفه صدام می‌کنه... _باشه برو خدانگهدار.. _خداحافظ.. تلفن و قطع کردم و گذاشتم کنارم رو تاب... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
سرم و به پشتی‌ تاب تکیه داده بودم، قصد داشتم از خلوتم‌ آرامش بگیرم که در با صدای تیکی باز شد.. خودم و روی تاب جمع و جور کردم؛ سرم و آوردم جلو تا ببینم کیه ... امیر محمد با چهره ای گرفته وارد حیاط شد... بی توجه به حضور من به سمت در ورودی رفت.. سرم و به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم: _علیک سلام، منم خوبم.. سلامتیت خبری نیست! تو خوبی؟ _سلام _چه عجب صدات دراومد..آهای..آقای محترم..با توام ها..دارم باهات حرف میزنم، چرا کِشتی هات غرق شدههههه؟! _هیچی.. وقتی دیدم جواب درست و حسابی نمیده، بیخیالش شدم.. چند دقیقه ای با موبایلم ور رفتم.. کم کم هوا تاریک میشد و نزدیک اذان بود؛ برای همین تصمیم گرفتم برم داخل.. مثلا خواستم امروز استراحت کنم هی استرس روی استرس..! ترکیدم بابا.. محمد که همچنان تو خودش بود.. بابا حسینم که درگیر کارش بود و مدام موبایلش زنگ میخورد.. مامان هم که شام رو آماده می‌کرد و امیررضا هم مثل همیشه تو اتاقش داشت درس میخوند.. خسته از همه چی با امیرعلی تماس گرفتم.. تنها اون بود که میتونست‌ دل پر از آشوبم رو آروم کنه.. بعد از دو تا بوق جواب داد: _به به سلام زینب خانم، چه عجب یادی از ما کردی؟ _سلام داداشی، ما که همیشه یاد شما هستیم.. _خوبی آبجی؟ _هعیی شکر خدا خوبم..شما خوبی؟ _الحمدالله.. _داداشی میگم کی میای خونه؟😅 _فردا... _یعنی چی فردا؟! _یعنی اینکه خیلی سرم شلوغه نمیتونم امشب بیام.. _امیرعلی خیلی بدی...🥺 _شرمنده خواهری😔...اگر فردا هم بتونم بیام خودش کلیه.. _باشه، پس مزاحمت نمیشم...به کارت برس فردا زود بیای خونه😢 _چشم..مواظب خودت باش، خدانگهدار.. _چشمت روشن به جمال آقا، در پناه خدا.. و صدای بوقی که در گوشم میپیچید......😔 °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
از روی تاب بلند شدم، رفتم تو خونه.. وضو گرفتم و نمازم رو خوندم.. برای کمک کردن به مامان رفتم تو آشپزخونه.. سفره رو آماده کردم و بعد بقیه رو برای خوردن شام صدا زدم.. همه نشسته بودیم سر سفره منتظر بابا حسین، که یهو موبایلش زنگ خورد.. بابا رفت توی اتاق و بعد از چند دقیقه با لباس عوض شده اومد بیرون، همه نگاه ها سمت بابا بود... بابا_شما شامتون و بخورین..من باید برم..خداحافظ... مامان رفت سمت در و چند کلمه ای با بابا حرف زد.. بعد از چند لحظه با حالت ناراحتی اومد سر سفره... همه مات و مبهوت مونده بودیم..چیشده یعنی؟ کی بود زنگ زد؟! چرا بابا بدون خوردن شام رفت؟ رو به مامان‌ پرسیدم... _مامان چیشد؟! چرا بابا رفت؟ مامان در حالی که غذا رو سر سفره میذاشت گفت: _والا مادر منم نفهمیدم چیشد..فقط گفت کاری پیش اومده باید برم.. _ای بابا شام نخورد آخه.. _بهش گفتم بیا یه لقمه بخور گفت نمیتونم کارم واجبه، بعدش هم گفت منتظرم نمونید فعلا نمیام.. نمیدونم چرا با این حرف مامان دلشوره گرفتم..! نبود بابا و امیرعلی جفتش آزار دهنده بود برام..🥺 یهو یه فکری به سرم زد.. نکنه امیرعلی امشب نیومده اتفاقی براش افتاده و بابا هم برای همین انقدر آشفته رفت بیرون؟!... وای خدا کنه این چیزی که فکرش و میکنم نبوده باشه... برای اینکه مامان متوجه حالتم نشه خیلی عادی شامم رو خوردم و به سمت اتاقم رفتم.. با اینکه دلم میخواست برم سراغ امیرمحمد و ازش بپرسم چرا ناراحت بود امروز، ولی فکر و خیال های توی سرم اَمونم نمی‌داد.. موبایل رو برداشتم و چند بار شماره بابا و امیرعلی رو گرفتم ولی هیچکدوم جواب نمیدادن... وقتی برای بار پنجم به بابا زنگ زدم گوشیش رو خاموش کرد..داشتم روانی میشدم..! این جواب ندادناشون‌ بیشتر داشت شَکَم‌ رو به یقین‌ تبدیل میکرد.. روی تخت نشسته بودم که صدای در اتاق اومد... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
فکر کردم شاید خبری شده باشه... _بفرمایین.. امیررضا وارد اتاق شد و چراغ رو روشن کرد.. خودم و روی تخت کمی جا به جا کردم... امیررضا هم اومد و کنارم روی تخت نشست.. برگشت سمتم و با لحن آرومی گفت: _زینب جان چیزی شده؟ چرا تنها نشستی توی اتاق تاریک، خب بیا پیش ما.. _نمیتونم خیلی استرس دارم.. _استرس براچی؟ یه کارنامه که انقدر استرس نداره.. امیررضا میدونست چرا استرس دارم... کلا آدمی نبود که احساساتشو رو کنه.. همیشه خودش رو شاد و سرزنده نشون میداد..ولی هیچکس خبر نداشت تو دلش چی میگذره!... الانم قطعا می‌خواسته جو رو عوض کنه تا یکم از نگرانی در بیایم.. _خودتم میدونی به خاطر کارنامه نیست.. هر چی به بابا و امیرعلی زنگ میزنم هیچکدوم جواب نمیدن، نگرانشون شدم.. نکنه اتفاقی براش افتاده و بابا هم برای همین رفته!! _زینب جان بد به دلت راه نداره خواهر من.. بابا حتما کاری براش پیش اومده مجبور شده بره، امیرعلی هم سرش شلوغه نمیتونه جواب بده..همین.. _آره خب احتمالش هست.. _میخوای امشب من به جای امیرعلی پیشت بمونم؟ _واااای راست میگی داداش؟ _آره قربونت برم.. حالا بودن امیررضا در کنارم بیشتر آرومم می‌کرد.. ولی هنوزم فکرم درگیر بود.. ساعت ۱۱ شب بود.. همچنان خبری از بابا نبود... امیررضا چهار زانو نشسته بود روی تخت و منم سرم و گذاشته بودم رو پاش تا بلکه خوابم ببره؛ ولی مثل اینکه از خواب خبری نبود... امیررضا سرشو به دیوار تکیه داده بود و زیر لب روضه میخوند؛ خیلی چشمای معصومی داشت، مخصوصا وقتی گریه میکرد.. صداش خیلی برای مداحی قشنگ‌ بود... همیشه تو مسجد و هیئت های بسیج با رفیقاش میخوند.. _زینب جان، زینب کجایی دختر یه ساعته دارم صدات میکنم..😂 یهو به خودم اومدم و گفتم: _چیه؟ چیشده..از بابا خبری شده؟ _نه، ساعت یکه نمیخوای بخوابی؟! از جام بلند شدم و نشستم رو به روش، اشکای روی گونه اش و پاک کردم و دستاش و بوسیدم.. رخت خوابش و سمت دیگه اتاق پهن کرد و خوابید... منم برقا رو خاموش کردم؛ رفتم مسواکم زدم... داشتم به سمت اتاق خودم میرفتم که تلفن خونه زنگ خورد... سریع به سمتش رفتم و جواب دادم: _بله..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
شماره ای که روی گوشی خونه افتاده بود نشون میداد تماس از باجه ی تلفن عمومیه... اما هیچ‌ صدایی جز صدای نفس کشیدن طرف مقابل پشت گوشی نمیومد... _الو..؟ الوو....بله...بفرمایین!.. فایده ای نداشت، کسی جواب نمی‌داد.. تلفن و قطع کردم و داشتم به سمت اتاق میرفتم که نزدیک بود سکته کنم... _محمد تویی؟! _پَ نَ پَ روحمه.. لگد محکمی به پاش زدم و با حرص گفتم: _چرا سر راه خوابیدی؟🤨اونم تو اتاق من😠.. مگه خودت اتاق نداری؟! انگشت اشاره اش و به نشونه ی سکوت گذاشت رو بینیش و با لحن آرومی گفت: _هیسسس!!!...یواش تر بقیه خوابن.. _جواب منو بده! _باشه میگم، دیدم جمع خواهر برادری گرمه منم اضافه شدم.. _باشه منم باور کردم..بگو تنهایی میترسم تو اتاق.. در همون لحظه امیررضا گفت: _بگیرید بخوابید..من فردااا امتحان دارما..! به سمت تختم رفتم و خوابیدم.. صبح با صدای زنگ آیفون بیدار شدم.. بدو بدو رفتم تا در و باز کنم؛ بابا بود.. از اومدنش خوشحال شدم و از طرفی خیالم راحت شده بود.. رفتم تو حیاط به استقبالش که با چهره ناراحتش رو به رو شدم...سرش و گرفت بالا که دیدم صورتش خیسه اشکه!! ترسیده بودم.. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟! _بابا، بابایی چیشده، اتفاقی افتاده؟؟ هی زیر لب اسم یکی رو می‌گفت... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
هی زیر لب اسم یکی رو می‌گفت... یکم که دقت کردم دیدم هی میگه امیرعلی..امیرعلی... بابا تو همون حالت هی گریه میکرد و می‌گفت امیرعلی.. مامان و امیررضا و امیرمحمد از خواب بیدار شدن و هراسون اومدن دم در... هر چی با بابا حرف می‌زدیم انگار بی فایده بود... اصلا انگار متوجه نمیشد چی میگیم.. دیدم در حیاط و میزنن.. سریع چادرم و سر کردم و رفتم در و باز کردم که دیدم چند تا از دوستای امیرعلی با لباس های مشکی وارد خونه شدن؛ مامان و امیررضا هم اومدن تو حیاط.. امیررضا سوالی بهم نگاه کرد که با سر بهش فهموندم منم نمیدونم چه خبره... داشتم سکته میکردم!.. احساس میکردم ضربان قلبم رفته بالا... پشت سر دوستای امیر، چند تا مرد با لباس های نظامی وارد حیاط شدن؛ یه تابوت روی دوششون بود که یه پرچم ایران کشیده بودن روش🇮🇷.. تابوت رو گذاشتن زمین.. همشون نشستند دورش و شروع کردن گریه کردن... یکیشون هم روضه علی اکبر میخوند.. دیگه کم کم داشت حالیم میشد دور و برم چه خبره.. مامان که زودتر متوجه قضیه شده بود، جیغی کشید و از حال رفت....دیگه پاهام جون ایستادن نداشتن، کنار در سُر خوردم روی زمین...دوستاش که از دور تابوت کنار رفتن خودم و به زور کشوندم به سمت تابوت.. احساس کردم دیگه قلبم نمیزنه....!! نفسم بالا نمیومد...پرچم روش رو کنار زدم که دیدم............... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
صورت امیرعلی رو دیدم🥺😭... صورت ماهش... دستم و کشیدم روی صورتش و زیر لب میخوندم: _سلام عزیز پر پرم، سلام عزیز برادرم..... دیگه گریه امونم نمی‌داد😭.... لباش مثل همیشه خندون بود؛ طاقت نیاوردم، میخواستم از رو زمین بلند شم که یهو یه نفر زد تو گوشم... از خواب پریدم و نفس نفس میزدم... خیس عرق شده بودم؛ صدام در نمیومد ... سعی داشتم هوای اتاق و ببلعم... امیررضا که نگرانی توی صورتش موج میزد با صدای لرزونی رو بهم گفت: _زینب چیشده!! چرا انقدر تو خواب گریه میکردی؟! ترسیدیم بابا..خواب بد دیدی؟؟؟ به گلوم اشاره کردم که نمیتونم حرف بزنم؛ لیوان آبی دستم داد و گفت: _بس که تو خواب جیغ زدی، برای همین گلوت خشک شده... بعد از اینکه گلوی خشک شده ام با آب خنک داخل لیوان نم دار شد نفس عمیقی کشیدم و آروم لب زدم: _خواب نبود!!...کابوس بود! به اینجای حرفم که رسیدم‌ گریه ام گرفت و قطره اشکی چکید رو گونه ام...سرم و آوردم بالا و ادامه دادم: _خوب شد بیدارم کردی... امیررضا دستی به نشونه ی محبت روی سرم کشید و با لحن پر از آرامشی گفت: _عزیزدلم...اذان صبح و گفتن پاشو نمازت و بخون بعدش بخواب.. چشمی گفتم و رفتم وضو گرفتم؛ تا من از دستشویی بیام بیرون امیرمحمد و مامانم بیدار شده بودن... نمازم و خوندم و با فکری درگیر سعی کردم بخوابم.. صدای شر شر آب و خنده های ریز ریز کسی باعث شد کنجکاویم گل کنه و زودتر چشمام و باز کنم؛ از صحنه ای که می دیدم چشمام گرد شد..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
محمد جلوی در ایستاده بود و معلوم بود داره از خنده میترکه.... حدسم درست بود... یهو با صدای بلند شروع کرد خندیدن... سرم رو برگردوندم و با دیدن امیرعلی که با لیوانی آب بالای سر امیررضا ایستاده بود بیشتر شوکه شدم.. امیرعلی لیوان رو به سمت پایین گرفت و در آن واحد همه ی آب موجود رو روی سر امیررضا خالی کرد.. بیچاره داداشم داشت سکته میکرد!!.. از جاش پرید و با وحشت گفت: _کی بود؟ چی بود؟ امیر محمد با دیدن من اجازه ی دادن پاسخ امیرعلی به امیررضا رو نداد و به من اشاره کرد و گفت: _امیرعلی، زینب.. امیرعلی که فهمید بیدار شدم لیوانی پر از آب کرد و به سمت من اومد؛ فهمیدم چه قصدی داره، سریع سرم و زیر پتو بردم... اما کار از کار گذشته بود.. جیغ میکشیدم و مامان رو صدا میزدم: _مامان، مامان تروخدا کمکم کن😭 امیر علی در حالی که لیوان آب رو روی سرم می ریخت و می‌خندید گفت: _الکی داد و بیداد نکن مامان رفته مدرسه😂 _امیرعلی، تو رو جون آبجی بیخیال شو دیگه.. _نچ نچ نچ 😂 از شدت سرد بودن آب به خودم میلرزیدم.. با حرص دندونام و به هم فشار دادم... امیرعلی و محمد کم مونده بود از زور خنده زمین و گاز بگیرن.. تو یه حرکت دمپایی روفرشی ام رو از زیر تخت برداشتم و یکیش رو پرت کردم سمت امیررضا... بعد هم دوتایی افتادیم دنبالشون و تا جا داشتن کتکشون زدیم😂 بعد از اینکه از زدن امیرعلی و امیر محمد کمی دلم خنک شد تصمیم گرفتم برم یه دوش سریع بگیرم.. از حمام که اومدم بیرون لباس پوشیدم و رفتم داخل آشپزخونه ... امیرعلی که در حال آماده کردن میز صبحونه بود گفت: _عافیت باشه خواهری.. به سمتش برگشتم و انگشت اشاره ام و براش تکون دادم: _هیچی نگو که دلم از دستت حساااااابی پره.. _چرا مگه چیکار کردم؟😂 _میام میزنمتا!!..بگو چیکار نکردی؟ امیررضا وارد آشپزخونه شد و در حالی که داشت برای خودش چایی می‌ریخت گفت: _دعوا نکنید زود صبحونتون و بخورید که میخوایم بریم بیرون.. سر میز صبحونه امیررضا قضیه رفتن بابا رو به امیرعلی گفت.. خداروشکر که امیرعلی اومده بود خونه.. وگرنه از فکر و خیال دیوونه‌ میشدم...... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
بعد از خوردن صبحانه، چهارتایی حاضر شدیم که اول بریم کارنامه من و امیرمحمد و بگیریم بعدم بریم بیرون.. یه مانتو سارافونیه سورمه ای پوشیدم با یک شومیز لیمویی؛ عاشق این ترکیب رنگ های دلبرم..‌ موهام و دمب اسبی بستم بالای سرم و روسری سرمه ای رنگم و لبنانی بستم... چادرم رو سر کردم و رفتم سوار ماشین شدم... انقدر غرق فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدیم مدرسه.. از ماشین که پیاده شدم به تصویر خودم توی شیشه ماشین نگاه کردم و دستی به روسری و چادرم کشیدم.. بسم اللهی گفتم و وارد حیاط مدرسه شدم... امیرعلی گفت توی حیاط بایستم تا خودش برای گرفتن کارنامه بره.. از شدت استرس با دندونام افتاده بودم به جون پوست لبم... امیر محمد سرش و برده بود تو گوشی‌.. امیررضا هم قدم میزد.. به سمتش رفتم و نیشگونی از بازوش گرفتم.. با اعتراض گفت: _چته وحشی؟! چرا نیشگون میگیری؟ _انقدر راه نرو، یک جا واستا دیگه اعصابم خورد شد.. مگه راه قرض کردی؟! _چیه میترسی خواستگار برام پیدا شه؟ _خجالت بکش😒..اصلا مگه تو امتحان نداری؟ برای چی اومدی بیرون..بشین تو خونه درست و بخون.. _اولا که خوندم، دوما که امتحانم ساعت پنج هست هنوزم وقت دارم..سوما میخواستم ببینم قیافه خواهرم وقتی رفوزه میشه چجوریه!😂 بعد هم لبخندی دندون نما زد.. با مشتم یه دونه محکم زدم به بازوش.. در حالی که بازوش و ماساژ میداد، به امیرعلی که به سمتمون میومد اشاره کرد... امیرعلی اخم کرده بود و با حالتی ناراحت و گرفته جلو اومد و گفت: _این چه نمره هاییه آوردی؟! آبروم رفت جلو مدیرتون.. از شنیدن‌ این حرفش احساس کردم فشارم افتاده.. _ای واای.. مگه چند شدم؟😱.... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
امیرعلی چند قدمی اومد جلوتر و کارنامه رو به سمتم گرفت و با لحن جدی گفت: _بیا..بگیر...تماشا کن..بببن دسته گلی که به آب دادی رو... وقتی کارنامه رو دیدم پوفی کشیدم و به هرسه تاشون که داشتن ریسه میرفتن یه نگاه برزخی کردم🤨... دلم میخواست کل حیاط مدرسه رو دنبالشون کنم اما مکان مناسبی نبود و تنبیهشون رو موکل کردم به یه تایم دیگه.. کارنامه رو با حرص گذاشتم‌ تو کیفم و رفتم سوار ماشین شدم... خداروشکر نمره خوبی آورده بودم، معدل کلم‌ شده بود ۱۹٫۹۶ صدم.... آخرین قلوپ آیس پک رو بالا کشیدم و رو به امیرعلی گفتم: _دستت درد نکنه عالی بود.. امیرعلی سرش و کج کرد و گفت: _نوش جونت.. امیررضا در حالی که با دستمال دستش رو پاک می‌کرد گفت: _شما دو تا اگر بدترین بلا رو هم سر هم بیارین تهش باهم خوب میشین و قربون صدقه هم میرین..جالبه ها!!! زیر لب حسودی گفتم و سرمو برگردوندم... امیرعلی که از این حرف امیررضا خنده اش گرفته بود گفت: _آخه ما که یه خواهر بیشتر نداریم😅 پشت چشمی برای امیررضا نازک کردم و مشغول بازی با لیوان خالی آیس پکم شدم.. تو راه برگشت به خونه سرم و به شیشه ماشین تکیه داده بودم و به هانیه فکر میکردم، به این که الان چه حالی داره...به این که حتی اگر نمره کارنامه اش خوب باشه بازم غمگینه.. خیلی دلم به حالش میسوخت...!! با زیاد شدن صدای ضبط نگاهی کوتاه به بقیه انداختم.. هر کی تو حال خودش بود...... * منم باید برم.... آره‌ برم سرم بره.... نذارم هیچ‌ حرومی طرف حرم بره.... یه روزی هم بیاد نفس آخرم بره.... * همون لحظه نگاهم به چشمای امیرعلی که از آینه ماشین پیدا بود افتاد.. بغضی تو گلوش بود که تنم رو لرزوند......... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir