eitaa logo
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
272 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین @HENAS_213 تبادل: @Jahad_256 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
هنوز جمله آخرش رو نگفته بود که صدای تیر و تیراندازی از پشت خط بلند شد...هر چی صداش زدم متوجه نشد... +امیر...امیرعلی...داداش می‌شنوی صدامو...تروخدا یه چیزی بگو...امیر تروخدا جواب بده دارم سکته میکنم... صدای جیغ و داد آدم ها بود که باعث میشد ترسم بیشتر بشه...امیررضا از اتاق اومد بیرون و گفت: چیشده زینب...امیرعلی چی میگه!! زبونم بند اومده بود...گوشی رو دادم به امیررضا...چند لحظه فقط گوش داد...چند بار امیرعلی رو صدا زد ولی جواب نداد...یهو با وحشت گفت: یا حضرت عباس. گوشی رو داد دستم و گفت: من میرم جایی زود میام...خبری شد به منم بگو. با صدای لرزون گفتم: کجا میری الان؟ برگشت سمتم و گفت: میرم مطمئن بشم چه اتفاقی افتاده...فقط اگر مامان و بابا زنگ زدن چیزی نگو✋ سرمو به نشونه تایید تکون دادم...دوباره مشغول گرفتن شماره امیرعلی شدم؛دو بار..سه بار..ده بار...اما فایده ای نداشت...جواب نمی‌داد...بغضم گرفته بود...دلم میخواست گریه کنم...ولی همش با خودم میگفتم نه اتفاقی نیافتاده...صبر داشته باش...دستامو بهم فشار میدادم ولی چیزی از استرسم کم نمیشد... پنج دقیقه بیشتر از زمان رفتن امیررضا نمی گذشت که صدای زنگ آیفون بلند شد...به سمت آیفون رفتم. یا خدا؛ کمیل اینجا چیکار میکنه؟؟ دکمه کلید رو زدم تا در باز بشه...چادرم رو سرم کردم و به سمت حیاط رفتم...توی حیاط وایساده بود.سعی کردم بروز ندم که چه اتفاقی افتاده... +سلام زینب خانم خوبین؟ _سلام، ممنون شما خوبین؟ +الحمدلله... ببخشید امیررضا هستش؟ _نه همین الان رفت بیرون. +امیرعلی هم نیست؟؟باهاش تماس گرفتم جواب نداد! تا اسم امیرعلی رو گفت سعی کردم گریم نگیره...اما بغضم ترکید...کمیل با ترس گفت: زینب خانم چیزی شده؟ کسی اذیتتون کرده دوباره؟ چرا گریه می‌کنید؟ اشکام رو با سر انگشتم پاک کردم و گفتم: نه، برای من اتفاقی نیافتاده...امیرعلی😭 اومد جلو تر و گفت: امیرعلی چییی!!!! همون لحظه در باز شد و امیررضا اومد داخل...کمیل سلامی بهش کرد و گفت: امیررضا، امیرعلی چی شده؟؟ امیررضا سلام ارومی کرد...رو به من گفت: برو حاضر شو بریم پیشش... بعد هم رفت به سمت کمیل و آروم و بی صدا چیزهایی بهش میگفت...گاهی هم کمیل چیزی می‌گفت...سریع آماده شدم...نمی‌دونستم قراره کجا بریم...ولی هرجایی بود جای خوبی نبود...اینو حسم بهم میگفت...نگاهی به خونه انداختم...همه چی مرتب بود...کلید رو برداشتم و به سمت حیاط رفتم...کفش هامو پوشیدم... سوار ماشین کمیل شدیم...منتظر بودم تا زودتر به مقصد برسیم...دلشوره امونم نمی‌داد...گاه و بیگاه قطره اشکی از گوشه چشمم جاری می‌شد...وقتی ماشین جلوی در بیمارستان توقف کرد، قلبم ریخت...یاد اون روزهایی که بابا توی بیمارستان بود و هیچکس حال خوبی نداشت افتادم. دلم نمی‌خواست هیچ وقت به اون روز ها برگردم...یکی از بدترین روزهای عمرم بود که هر دقیقه اش اندازه یک سال می‌گذشت. از ماشین پیاده شدم و همراه امیررضا و کمیل از پله ها بالا رفتیم...امیررضا از قسمت اطلاعات چند تا سوال پرسید و بعد هم اشاره کرد که دنبالش بریم...طبقه ای که انتهای راهروش یک در سفید شیشه ای مات که روش دو تا برچسب علامت ممنوع زده بودن که روش نوشته بود ورود به اتاق عمل ممنوع... و این یعنی همون چیزی که انتظارش رو نداشتم...یعنی همون اتفاقی که نباید می‌افتاد و افتاد...یعنی همون روزی که ازش بیزار بودم😭 به دیوار تکیه دادم و سر خوردم روی زمین. امیررضا به سمتم اومد و نشست رو پاش و گفت: بلندشو اجی...میاد...قول میدم سالم از اتاق عمل بیاد بیرون🥺 تو چشماش نگاه کردم و گفتم: امیررضا بهم میگی چه اتفاقی واسش افتاده؟ میگی چه بلایی سرش آوردن؟؟ چشم هاش پر از اشک شد...با صدایی که بغض داشت گفت.... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
چشم هاش پر از اشک شد...با صدایی که بغض داشت گفت: تو راه خونه بوده، دو نفری که از یه جایی دنبالش بودن و تعقیبش میکردن، میان به سمتش و بهش تیراندازی میکنن...دقیقا همون زمانی که داشتی باهاش صحبت میکردی...چند تا از همکاراش هم که نزدیک اونجا بودن و اون صحنه رو میبینن سریع خودشون دست به کار میشن و اونایی که مامور ترور کردن امیرعلی بودن و دستگیر میکنن...بعد هم با اورژانس امیرعلی رو میارن بیمارستان... کمیل دو تا لیوان آب برای من و امیررضا آورد...ازش گرفتم و تشکری کردم... رو به امیررضا کردم و گفتم: تو از کجا متوجه شدی؟ قلوپی از آبش خورد و گفت: با پارسا تماس گرفتم...گفت که پیگیری می‌کنه و خبر میده...چند دقیقه بعد زنگ زد و توضیح کوتاهی داد...بعد هم آدرس بیمارستان رو. نیم ساعتی از اومدنمون به اینجا می‌گذشت که دیدم چند تا مرد که بهشون میخورد همکاران امیرعلی باشند و پارسا هم همراهشون بود به سمت ما اومدن...از جام بلند شدم...امیررضا به سمتشون رفت...سلام ارومی دادم و دوباره نشستم...امیررضا هم مشغول صحبت باهاشون شده بود. نگاهی به کمیل انداختم...بنده خدا علاف ما شده بود. همون لحظه سرش رو بلند کرد و نگاه گذرایی به من کرد...بعد هم نگاهی به امیررضا کرد و خیلی آروم از جاش بلند شد و اومد به سمت من...با فاصله دو تا صندلی نشست...واسه زدن حرفش تردید داشت؛ بالاخره خودش و راحت کرد و حرفش رو زد. +زینب خانم...اینا آدم های خطرناکی هستند...هرکاری ازشون برمیاد؛ شما نباید موضوع رو از خانوادتون پنهان می‌کردید...ای کاش همه چی رو بهشون می‌گفتید. با تعجب به حرفاش گوش دادم و گفتم: کی آدم خطرناکیه؟؟ کدوم موضوع!! متوجه منظورتون نمیشم!! هر از چند گاهی نگاهی به امیررضا میکرد و بعدش با صدای آروم صحبتش رو ادامه میداد: _اتفاق دیشب رو فراموش کردید!! اون دو تا آقایی که مزاحمتون شدن...بعیدی نیست اتفاق دیشب که قصد اذیت شما رو داشتن با این اوضاعی که برای امیرعلی درست شده مرتبط نباشه!! راست می‌گفت...امکان اینکه مرتبط باشه خیلی زیاده؛ اما برای اینکه وا نمود کنم اون اتفاق مهم نبوده و هیچ ارتباطی بین این دو حادثه وجود نداره گفتم: فکر نمی‌کنم...امیرعلی به خاطر شغلش، مشکلاتی رو پیش رو داره...اما الان مهم تر اینه که اونا چطور تونستند امیر رو شناسایی کنند. کمیل هم سکوت کرد و چیزی نگفت...احتمالا داشت قضیه هارو برای خودش تجزیه و تحلیل می‌کرد. تسبیحم رو از کیفم در آوردم و مشغول فرستادن صلوات شدم...به خدا التماس میکردم که امیرعلی برگرده...چشمام رو بسته بودم و تمام خاطرات مون رو مرور میکردم. همه‌ی خاطرات تلخ و شیرینی که داشتیم...به اون شب هایی که بچه بودم و امیرعلی می نشست کنارم و منم براش از رویاهام میگفتم...موقع هایی که تولدش بود کلی با امیررضا و محمد برنامه ریزی میکردیم که سوپرایزش کنیم...انقدر غرق تفکراتم شده بودم که نمیدونم چقدر گذشت...یهو به خودم اومدم و نگاهی به ساعت کردم...نزدیکای سه ساعت میشد که پشت در اتاق عمل منتظر بودیم. چند دقیقه بعد در باز شد و آقایی که ظاهراً دکتر بود از اتاق بیرون اومد...همگی به سرعت به سمتش رفتیم. امیررضا پیش دستی کرد و گفت: آقای دکتر، چیشد!! دکتر نگاهی به همه کرد و گفت: خدا رو شکر تونستیم گلوله رو خارج کنیم...فقط خون زیادی ازشون رفته...الان انتقالشون میدیم به آی سی یو تا بهوش بیان. امیررضا تشکری از دکتر کرد...از شنیدن این خبر موفق بودن عملش، اشکی که از خوشحالی از گوشه چشمم روان شده بود و با سر انگشتم پاک کردم...همه خوشحال بودن و خدا رو شکر میکردن. تا امیرعلی رو به آی سی یو منتقل کنن، رفتم نماز خونه و دو رکعت نماز شکر خوندم...از طرفی ناراحت بودم واسه اتفاقی که واسش افتاده؛ از طرفی هم خوشحال بودم که عملش موفق بوده. تو حال و هوای خودم بودم که موبایلم زنگ خورد..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
تو حال و هوای خودم بودم که موبایلم زنگ خورد. از تو کیفم درآوردمش و به صفحه اش نگاه کردم؛ شماره ناشناس بود...تماس رو وصل کردم و منتظر پاسخ از طرف مقابل بودم...اما هیچ صدایی نمیومد...گوشی رو قطع کردم و گذاشتم تو کیفم...از جام بلند شدم و کفش هامو پوشیدم...از نماز خونه خارج شدم و رفتم به طبقه ای که اتاق های آی سی یو بود...تا قدم به اون راه رو گذاشتم یاد خاطرات سه سال پیش افتادم...از حجم این همه استرس و فشار غصه سرم گیج رفت...دستم و به دیوار گرفتم که زمین نخورم...امیررضا رو که مقابل اتاقی دیدم حدس زدم حتما امیرعلی هم باید همونجا باشه...به سمتش رفتم...دوستای امیرعلی رفته بودن و فقط امیررضا مونده بود و کمیل. از پشت شیشه نگاهش کردم...امروز بد جور خاطرات گذشته جلوی چشام رژه میرفتن...دکترا و پرستارا در حال چک کردن وضعیت امیرعلی بودن... بعد از اینکه کارشون تموم شد از اتاق اومدن بیرون...سریع به سمت دکترش رفتم و با التماس گفتم: آقای دکتر میشه برم داخل🥺 دکتر سرش رو به نشونه منفی تکون داد و گفت: متاسفم...فعلا نمیشه ایشون تازه از اتاق عمل اومدن...چند ساعت دیگه میام وضعیتش رو چک میکنم اگر مشکلی نداشت، میتونید برید داخل. تشکری کردم و دوباره برگشتم به سمت امیرعلی...جیگرم آتیش می‌گرفت وقتی تو اون وضعیت می‌دیدمش. با صدای زنگ موبایل امیررضا برگشتم سمتش...سریع گوشی رو از جیبش در آورد...نگاهی به صفحه گوشی انداخت و با دست محکم زد تو پیشونیش... با تعجب گفتم: کیه داداش؟ _مامانه...کسی چیزی نگه ها!! لب پایینم رو از ترس گاز گرفتم و سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم...امیررضا کمی از ما فاصله گرفت و شروع کرد به صحبت کردن: +سلام مامان..خوبین؟بابا خوبه؟خدا رو شکر ماهم خوبیم...اونا هم سلام دارن خدمتتون... امیررضا که فاصله اش بیشتر شد دیگه متوجه مکالمه شون نشدم. ساعت یازده شب بود...امیررضا بعد از اینکه صحبتش تموم شد به سمت ما اومد، نگاهی به ساعتش کرد و رو به کمیل گفت: کمیل جان داداش دستت درد نکنه، خیلی لطف کردی...ان شاءلله تو شادی هاتون جبران کنم...دیگه خیلی دیر وقته...شما هم برو خونه که خاله نگران نشه... کمیل هم لبخندی زد و گفت: نه داداش این چه حرفیه...من میمونم تا امیرعلی بهوش بیاد...اینجوری همش دلشوره دارم...فوقش زنگ‌ میزنم میگم شب گشت دارم نمیتونم بیام. اونا هم شک‌ نمیکنن دیگه. +مزاحمت میشیم آخه!!راضی به زحمتت نیستم. _این حرفو نزن...امیرعلی هم جای برادر نداشته ام. بعدش هم کمیل با خاله تماس گرفت و گفت که امشب نمیتونه بیاد خونه...خاله هم بی چون و چرا قبول کرد...مثل اینکه عادت داشته به کارهای این بچه اش. بیخیال همه شدم؛ لحظه شماری میکردم که امیرعلی بهوش بیاد...کارم شده بود متراژ کردن راه رو ای سی یو...از این ور به اون ور...ذکر میگفتم و از خدا کمک میخواستم...دعا دعا میکردم امیر بهوش بیاد و حالش خوب بشه...ساعت سه شب بود و چشام رو به زور نگه داشته بودم...داشتم دو رو برم رو نگاه میکردم که دیدم یکی از پرستارها به سمت اتاق امیرعلی اومد...سلام ارومی کرد و وارد اتاق شد...در حال چک کردن وضعیت امیرعلی و یادداشت کردن بعضی چیز ها بود که یهو دیدم از اون طرف سالن چند تا دکتر و پرستار با سرعت به سمت اتاق اومدن... ترسیده بودم که چه اتفاقی افتاده...فقط با ترس و وحشت نظاره گر صحنه بودیم..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
ترسیده بودم که چه اتفاقی افتاده...فقط با ترس و وحشت نظاره گر صحنه بودیم...احساس میکردم زیر پام داره خالی میشه...پرستار ها جوری دورش ایستاده بودن که نمیشد دیدش...بالاخره بعد از نیم ساعت دکترش از اتاق خارج شد...فقط منتظر بودم بفهمم چه اتفاقی افتاده...سریع رفتیم پیش دکتر...نیازی به پرسیدن سوال و توضیح دادن نداشت؛ برای همین دکتر خیلی راحت از چهره های متعجب و ترسیدمون قضیه رو فهمید و خودش شروع کرد به توضیح دادن: _خدا رو شکر بهوش اومدن...بعد از اینکه کار پرستار ها تموم شد میتونید برید داخل ملاقاتشون...فعلا نباید خیلی جا به جا بشن چون بخیه هاشون باز میشه و به مشکل میخورن...برای غذاشون هم باید فعلا مایعات بخورن تا حالشون بهتر بشه ان شاءلله. دکتر که صحبتش تموم شد دوباره رفت داخل اتاق. اشک شوق بود که از چشم های سه نفرمون میومد...بدو رفتم به سمت نمازخونه...کفش هامو درآوردم و رفتم داخل...بدون توجه به کسانی که گوشه و کنار نمازخونه خوابیده بودن و استراحت میکردن، سر به سجده گذاشتم...نمی‌دونستم باید برای تشکر از خدا چی بگم. بعد از خوندن دو رکعت نماز شکر از نمازخونه زدم بیرون...سوار آسانسور شدم...تا در آسانسور رو باز کردم امیررضا رو دیدم که داشت به سمت من میومد. تا منو دید وایساد و با تعجب گفت: کجا رفتی دختر؟از کی دارم دنبالت میگردم...نگرانت شدم!! لبخندی زدم و گفتم: جایی نرفته بودم، همین طبقه پایین نمازخونه بودم...رفتی پیش داداش!! لبخندی زد و گفت: نه هنوز نرفتم...منتظرت بودم باهم بریم. بعد هم دستم رو گرفت با خودش کشید...به اتاق امیرعلی که رسیدیم نگاهی به صورتش انداختم...چشمای قشنگش رو باز کرده بود و دکتر باهاش صحبت میکرد...چشامو بستم و آروم اشک‌ می‌ریختم...دیگه این اشک ها از غم و غصه نبود؛ اشک شوق و شکر بود...کمیل اومد نزدیک و رو به هر دو مون گفت: خدا رو شکر که امیرعلی بهوش اومد...ان شاءلله همیشه سالم و سلامت باشه...خدا نگهش داره براتون. تشکر آرومی کردم...امیررضا که صورت خیس اشک منو دید با خنده گفت: الهی دورت بگردم واسه چی دوباره گریه می‌کنی...بخند دیگه...داداش بهوش اومده. بعد هم سرمو به سینه اش فشرد بوسه ای روی سرم زد و آروم در گوشم گفت: گریه نکن دیگه...من قربون اشکات بشم...اون چشمای خوشگلت خراب میشن اونوقت دیگه کسی نمیاد تو رو بگیره میمونی رو دستمون🤕 سرمو کشیدم عقب و با اخم بهش نگاه کردم و گفتم: محبت کردن هم بلد نیستی...این چه حرفیه الان میزنی...آخه موقع این حرفاست آخه...نمی‌بینی وضعیت رو...چی بهت میرسه هی منو اذیت میکنی هااان😠!! انگشت اشاره اش رو گذاشت رو بینیش و گفت: هیسسس...خب بابا آبرمون رو نبر دیگه...برو داداشت رو ببین...امیرعلیِ خونت کم شده اعصاب نداری...برو نگاه کن منتظرته...داره نگاهت میکنه😉 از پشت شیشه نگاهی به امیرعلی کردم...داشت نگاه مون میکرد...لبخندی زدم و براش دست تکون دادم...به زور دستش رو کمی بالا آورد و تکون داد...با سر انگشت اشک هامو پاک کردم و با امیررضا و کمیل رفتیم داخل. مثل همیشه لبخند زده بود... بی‌تاب همین خنده هاش و صداش بودم.... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
با سر انگشت اشک هامو پاک کردم و با امیررضا و کمیل رفتیم داخل. مثل همیشه لبخند زده بود...بی‌تاب همین خنده هاش و صداش بودم...پرستار ها از اتاق خارج شدن...من، سمت راست و امیررضا و کمیل هم سمت چپ وایساده بودن. امیررضا و کمیل سلام کردن و امیر هم جواب سلامشون رو با لبخند داد. با محبت نگاهی بهش کردم و گفتم: سلام داداشی...خوبی قربونت بشم؟🥺 امیرعلی با صدایی که به زور درد می‌لرزید رو به من گفت: سلام زینب جان...خوبم...شما خوبی؟ +الحمدلله، شما خوب باشی منم خوبم. داشتیم صحبت میکردیم که دیدیم یکی داره میزنه به شیشه...همه نگاه ها چرخید سمت شیشه...چشامون داشت در میومد...یا خدا...اینا رو کی خبر کرده😱 میشه گفت تقریبا پنج نفری بودن که با پارسا میشدن شیش نفر...همکار های امیرعلی اومده بودن دیدنش...امیررضا رفت و در رو براشون باز کرد تا بیان داخل...همشون عین مور و ملخ ریختن داخل و حمله کردن سمت امیرعلی😐دیگه از مسخره بازی هاشون نگم براتون😑کمیل با تعجب گفت: شما ها از کجا فهمیدید!!اونم این وقت شب😳 پارسا با خنده گفت: این دکتر آقا امیرعلی با ما رفیقه...بهش سپرده بودم امیر که بهوش اومد یه تک زنگ به ما بزن تا خودمون رو برسونیم، بعدش هم بچه ها نرفتن خونه و شب اداره موندن😁 خلاصه ساعت چهار صبح بود و دیگه چشم های ما با چوب کبریت باز مونده بود...همکارهای امیرعلی هم خداحافظی کردن و رفتن. کمیل و امیررضا بیرون خوابیدن و منم داخل روی صندلی...هنوز هوا تاریک بود و خورشید طلوع نکرده بود...گلوم خشک شده بود و میخواستم بلند شم که آب بخورم...هنوز کامل چشمام رو باز نکرده بود که دیدم یه صداهایی میاد...چشمام رو کمی باز کردم و زیر چشمی نگاهی به اطراف انداختم...یک پرستار خانم وارد اتاق شد و خیلی آروم در رو بست...چون برق ها خاموش بود و منم چادرم رو کشیده بودم روم، برای همین متوجه من نشد...به سمت تخت امیرعلی رفت و هی با چشم هاش این ور و اون ور رو میپایید که کسی نیاد...خیلی آروم از جام بلند شدم و به سمتش رفتم...از پشت جوری که متوجه من نشه بهش نزدیک شدم...ترسیده بود بود و دست و پاش می‌لرزید...یک سرنگ از تو جیبش خارج کرد و اونو با هوا پر کرد...یا خدا...یعنی میخواد😱 تا خواست سرنگ رو به دست امیرعلی نزدیک کنه سریع ساعدم رو محکم زیر دستش بردم و مانعش شدم...تا متوجه من شد جیغ بلندی کشید...امیرعلی از صدای جیغش با ترس از خواب پرید...کمیل و امیررضا هم ترسیدن و سریع از خواب پریدن و به سمت اتاق اومدن...محکم مچش رو با دستم گرفته بودم...وقتی دید نمیتونه سرنگ رو به امیرعلی تزریق کنه بیخیال شد و سرنگ رو به سمت دست من نزدیک کرد..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
وقتی دید نمیتونه سرنگ رو به امیرعلی تزریق کنه بیخیال شد و سرنگ رو به سمت دست من نزدیک کرد...کمیل بدو رفت تا به حراست بیمارستان خبر بده...امیررضا هم به سمتم اومد تا کمک کنه که بهش گفتم: برو عقب...جلو نیا✋ امیررضا آروم عقب رفت و گفت: بزار کمکت کنم...تنهایی خطرناکه😨 این بار داد زدم: تنهایی از پسش بر میام، برید عقب فقط. امیرعلی به خاطر بخیه هاش و دردش نمی تونست تکون بخوره و برای همین نگران بودم دختره از دستم در بره و سرنگ رو تزریق کنه. تمام حواسم رو جمع کردم تا بتونم خوب بزنمش زمین...محکم مچش رو با دستم گرفته بودم و به سمت بالا می‌بردم...سعی میکرد سرنگ رو به سمت پایین بیاره...همون‌طور که مچش رو گرفته بودم آروم به سمت عقب رفتم تا جای بیشتری داشته باشم و از امیرعلی دور بشیم...اونم به خیال اینکه من کم آوردم به سمت جلو میومد...حراست بیمارستان رسیده بود و میخواست وارد اتاق بشه که امیررضا مانعشون شد و گفت: چند دقیقه‌ای صبر کنید...سرنگ دستشه...اگر بی احتیاطی کنیم کار یکی رو تموم می‌کنه!! اونا هم با پلیس و امیررضا با یکی از همکار های امیرعلی تماس گرفت. سرنگ رو روی پوست دستم بود و نزدیک بود وارد رگم بشه...همون جور که به سمت جلو میومد، پای راستم رو با سرعت بالا آوردم و محکم زدم تو قفسه سینه اش...همین باعث شد به سمت عقب پرت بشه و با برخوردش با کشویی که کنار تخت بیمار بود تعادلش رو از دست بده...سر سرنگ روی دستم کشیده شد و باعث شد زخم بشه و سر سوزن توی دستم بشکنه...سرنگ از دستش افتاد...با پام سرنگ رو به سمت دیگری پرتاب کردم که دم دستش نباشه...سریع به سمتش رفتم و از پشت هولش دادم روی زمین...محکم خورد زمین و پامو گذاشتم روی کمرش و دستاش رو از پشت گرفتم...یکی از افراد حراست بیمارستان به سمتم اومد و یک دستبند بهم داد...دستاشو با دستبند بستم و بلندش کردم و به سمت بیرون هدایتش کردم...روی صندلی نشوندمش و منتظر بودیم تا پلیس برسه... چادرم رو روی سرم مرتب کردم و خواستم برم تو اتاق که امیررضا صدام کرد...به سمتم اومد و گفت: دستت رو بیار جلو🤨 با تعجب گفتم: برای چی !!! بعد اخم کرد و گفت: بهت گفتم دستت رو بیار جلو می‌خوام ببینم😠 دستام رو که گرفتم جلو دیدم دست چپم زخم شده و سوزن نصفش توی دستم بود و نصف دیگه اش بیرون مونده بود...دستم رو گرفت و گفت: قهرمان بازی کار دستت داد...بیا بریم بخش اورژانس نشونش بده. دستم رو کشیدم و گفتم: اول تکلیف این دختره معلوم بشه بعد میرم. با اومدن مامور های نیرو انتظامی و پارسا دیگه حرفی نزدیم و رفتیم به سمتشون...پارسا اول رفت داخل و وقتی از خوب بودن حال امیر خیالش راحت شد به سمت ما اومد...یکی از مامور ها به سمت من اومد و ازم خواست تا همه ماجرا رو براش توضیح بدم...منم از اول تا آخرش رو توضیح دادم...پارسا با تعجب گفت: واقعا خوشحالم که امیرعلی همچین خواهری داره که هواشو داره...من که خواهر ندارم هععیی😞 کمیل با دست زد رو شونه پارسا و گفت: ماهم به داشتن همچین دختر خاله ای افتخار میکنیم داداش😌 پارسا هم به نشونه تایید سرش رو تکون داد و گفت: بله...بله😁 امیررضا هم ریز ریز میخندید😅 دیگه رفتن پیش امیرعلی رو به بودن کنار آقایون ترجیه دادم و رفتم داخل اتاق...امیرعلی لبخندی زد و گفت: بالاخره این کلاس های دفاع شخصی و گردان های بسیج یه جا به دردت خورد😉 آروم خندیدم و گفتم: اینا اثرات تمرین کردن رو داداشامه...وگرنه که من انقدر خوب یاد نمیگرفتم😄 آخه گاهی اوقات توی خونه تمرین می‌کردیم و منم حرصمو سرشون خالی میکردم...اونا هم از خجالتم در میومدن و میخوابوندنم‌ زمین😑 داشتیم صحبت میکردیم که دستم تیر کشید و درد گرفت...نگاهی بهش انداختم...کبود شده بود و خون ریزی کرده بود...سریع از اتاق خارج شدم و دویدم سمت طبقه پایین... امیررضا هم پشت سرم میومد و هی میگفت: بهت میگم بیا بریم گوش نمیدی که...کار دستت میده...اگر سوزنش آلوده باشه میدونی چی میشه😨 برگشتم سمتش و با تعجب گفتم: چی میشه.... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
امیررضا هم پشت سرم میومد و هی میگفت: بهت میگم بیا بریم گوش نمیدی که...کار دستت میده...اگر سوزنش آلوده باشه میدونی چی میشه😨 برگشتم سمتش و با تعجب گفتم: چی میشه؟ سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و گفت: خدایی نکرده...زبونم لال...اگر سوزنش آلوده باشه ممکنه خدایی نکرده ایدز بگیری یا بدنت رو به یک بیماری آلوده کنه...اونا حتما فکر همه چی رو کردن که حداقل طرف مقابل رو آلوده کنن اگر نتونستن بکشنش😐 پوزخندی زدم و گفتم: مهم نیست...همین که اونا نتونستن آسیبی به امیرعلی بزنن خودش جای شکر داره. امیررضا سریع به سمت اورژانس رفت و پرستار هارو خبر کرد...تنها دکترهایی که توی بیمارستان بودن یکیش دکتر امیرعلی بود و چند تا دکتر عمومی...یکی از دکتر ها به اتاق اورژانس اومد...با دیدن دستم، کمی اونو بررسی کرد و گفت که باید سوزن رو فوری خارج کنه. پرستار گفت که بخوابم روی تخت...روی تخت دراز کشیدم و منتظر دکتر بودم...دکتر هم بعد از شستن و ضد عفونی کردن دست هاش اومد...امیررضا چادرم رو ازم گرفت و وایساد بالا سرم...ضعف داشتم ولی نمیتونستم چیزی بخورم...یک قاشق عسل خوردم که قندم نیافته...پرستار سرم رو به دستم زد...هعی هم محکم میزد رو دستم و می‌گفت: چرا رگ نداری🤨؟؟!! گفتم: ببخشید...دیگه چند ساعتیه چیزی نخوردم😐. همیشه دوست داشتم محل کار آیندم رو از نزدیک ببینم اما نه تو همچین موقعیتی...البته فرصت خوبی هم بود و خیلی هیجان داشتم...با دقت به کارهای دکتر نگاه میکردم...اول از همه دستم رو با سرم شستشو کاملا پاکسازی کرد و بعد خیلی آروم و با دقت سعی داشت سوزن رو خارج کنه...انقدر محو کارهای دکتر بودم که حتی دردم رو هم فراموش کردم...دردش اذیتم میکرد ولی چون دکتری که داشت عمل می‌کرد مرد بود نمیتونستم جیغ بزنم و مجبور شدم رعایت کنم...خیلی خودمو کنترل کردم😬. سوزن شکسته بود و یه تیکه دیگه اش رو باید کمی از پوست دستم رو می‌شکافت...برای همین بی حسی تزریق کرد تا دردش رو حس نکنم...بعد از چند دقیقه بررسی کردن متوجه شد که سوزن دقیقا کجاست...خیلی آروم پوستم رو با چاقو شکافت و به راحتی تیکه سوزن رو خارج کرد. البته درد داشت اولش...ولی وقتی بی حسی زد دیگه چیزی حس نکردم...بعدش خیلی آروم بخیه زد و با سرم شستشو داد و بتادین زد و روی زخم رو اول با گاز استریل و بعد با باند پیچید...حدود دو ساعت طول کشید. امیررضا هم چون تایم زیادی بی خوابی و گشنگی کشیده بود برای همین طاقت دیدن صحنه های خون و خون ریزی نداشت و زودی رفت بیرون😶. من واقعا موندم این چجوری میخواد دکتر بشه...تازه ادعاش هم میشه😑. از اتاق اورژانس که رفتم بیرون امیررضا دوید سمتم و گفت: چیشد!!خوبی!!دستت درد نمیکنه!!سوزن و خارج کرد!!آسیب جدی که ندیده!! با عصبانیت گفتم: ای بابا یواش...بیا پایین با هم بریم...چه خبره بیمارستان و گذاشتی رو سرت😐 _خب نگرانتم بده!!! + نه خوبه...امیرعلی چطوره؟ _میگم بهش بخواب میگه نه...تا زینب و نبینم نیمخوابم...ساعت نه صبح شد از دیشب نخوابیدی چشات پف کرده...یکم استراحت کن جون من. +چشم...استراحت میکنم. دکتر از اتاق خارج شد و گفت: اِاِاِاِ...خانم حسینی شما چرا اینجا وایسادی!!برو برو تو اتاقت استراحت کن🤨 چشم آرومی گفتم و داشتم میرفتم که با صدای امیررضا وایسادم...امیررضا به دکتر گفت: آقای دکتر احتمال اینکه سرنگ آلوده باشه هست؟یا شما چیزی متوجه چیزی شدین... دکتر نگاه نگرانی به من کرد و منم سرم رو انداختم پایین...بعد هم به سمت امیررضا رفت و گفت..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
دکتر نگاه نگرانی به من کرد و منم سرم رو انداختم پایین...بعد هم به سمت امیررضا رفت و گفت: احتمالش زیاده...ولی الان چیزی معلوم نیست...باید فوری آزمایش های مربوطه رو بده...تا اگر مشکلی بود فوری رفعش کنیم...الان هم که ناشتا هستند بهترین موقعیته...به فردا موکول نکنید...آزمایشگاه الان باز شده...برید طبقه پایین آزمایش بدید. امیررضا هم تشکری از دکتر کرد و با زور منو برد به سمت آزمایشگاه...البته منم از غر زدن کم نگذاشتم...کلی خون ازم کشیدن...دیگه به معنای واقعی داشتم از حال میرفتم...دو قدم راه که رفتم سرم گیج رفت و نزدیک بود بخورم زمین...امیررضا دستم و گرفت و مواظبم بود که دیگه کار دست خودم ندم...چشام تار میرفت و دیگه رمقی برام نمونده بود...به اتاق امیرعلی که رسیدیم، کمکم کرد که روی صندلی بشینم...دو نفر از همکارهای امیرعلی رو برای نگهبانی فرستاده بودن...بنده خدا کمیل از خستگی کنار تخت امیرعلی بین خواب و بیداری سیر میکرد...امیرعلی هم به زور آمپولی که بهش تزریق کرده بودن تا بخوابه و درد اذیتش نکنه، خوابش برده بود. کمیل از خواب پرید و تا ما رو دید از جاش بلند شد و سلام کرد...سلام ارومی کردم...نگاهی به دستم کرد و گفت: بهترین الحمدلله؟ ان شاءلله که مشکل خاصی پیش نیومده! سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم: خدا رو شکر خوبم...فقط یه دو لیتری ازمون خون کشیدن😑 امیررضا در حالی که داشت بسته کیک رو باز میکرد رو به کمیل گفت: داداش بیا یه چیزی بخور...از پا میافتی. کمیل تشکری کرد و مشغول خوردن شد...انقدر گشنمون بود که دیگه حس و حال تعارف کردن نداشتیم...امیررضا کیک و به سمتم گرفت و گفت: باز کن. با تعجب گفتم: چی رو! _دهان مبارک رو😐 +بده بابا خودم میتونم بخورم..فلج نشدم که!! _نخیر نمیشه...باز کن. +زشته جلو کمیل...آبرمو نبر😑 _مگه غریبه اس...از خودمونه بابا...باز کن دیگه🤨 با اجبار امیررضا و فشار معده ام مجبور شدم بحث رو کش ندم و قبول کنم...از خجالت داشتم آب میشدم...امروز جمعه بود...نه من کلاس داشتم و نه امیررضا...قرار شد کمی استراحت کنیم؛ با وجود نگهبان ها خیالمون راحت تر بود...اتاق امیرعلی به خاطر وضعیتی که داشت هیچ بیمار دیگه ای نمی آوردن...یه کاناپه یک نفره و یه تخت بود...من روی کاناپه به صورت نشسته خوابیدم. نمیدونم چقدر گذشته بود که از ضرب درد از خواب بیدار شدم...دستم به شدت تیر میکشید و درد میکرد...دلم میخواست جیغ بزنم...به دستم که نگاه کردم دیدم...... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
نمیدونم چقدر گذشته بود که از ضرب درد از خواب بیدار شدم...دستم به شدت تیر میکشید و درد میکرد...دلم میخواست جیغ بزنم...به دستم که نگاه کردم دیدم تمام باند خونی شده...انگشت هام کبود شده بود...به قدری خون اومده بود که تمام لباسم هم خونی شده بود. نگاهی به ساعت انداختم...ساعت یک ظهر بود...امیررضا پایین پام نشسته بود و قرآن می‌خوند...امیررضا تا متوجه شد از خواب بیدار شدم برگشت به سمتم...تا نگاهش افتاد به دستم با ترس گفت: یا امام حسین...چیشده!! سریع رفت و دکتر رو به همراه یه پرستار آورد...دکتر تا وضعیت دستم رو دید گفت: این عادی نیست!! وگرنه نباید اینجوری خون ریزی کنه و کبود بشه. یه قرص ژلوفن بهم داد تا دردم کم بشه؛ احساس میکردم دستم داره فلج میشه...نمیتونستم تکونش بدم...امیرعلی هم نگران نگاهم میکرد، من هم لبخند میزدم تا نگرانیش کم بشه. دکتر کارش تموم شد و رفت...رو به امیررضا گفتم: کمیل کجاست؟ بیدار شدم نبود! امیررضا گفت: بنده خدا از اداره بهش زنگ زدن گفتن بیا کار واجب داریم...بعد هم گفتم بره خونه یکم استراحت کنه. داشتم با امیرعلی صحبت میکردم که یهو دیدم پارسا و یک نفر دیگه با یک دسته گل اومدن داخل...جای تعجب داشت!! الان اصلا تایم ملاقات نبود، پس چطوری اینا اومدن...یکم که دقت کردم دیدم اون پسری که همراهشه پسر عموم ارمیا بود...ارمیا و امیرعلی و کمیل و پارسا بیشتر اوقات پیش هم بودن تو اداره...این وسط فقط امیررضا رفته بود پزشکی، اما تو بسیج پیش اونا بود...امیرمحمد هم که داشت به جمعشون اضافه میشد...از جام بلند شدم و سلام کردم. سر به زیر سلامی کرد و به سمت امیرعلی رفت...باهم دیگه کلی گپ زدن و صحبت کردن...از بین صحبت هاشون متوجه شدم به خاطر اینکه بعد از ظهر کار اداری داشتن و نمیتونستن تو تایم ملاقات بیان...برای همین الان اومدن و بهشون اجازه دادن بیان داخل...بیشتر از این موندن تو جمع آقایون رو صلاح ندونستم و رفتم وضوی جبیره گرفتم و نماز قضای صبح و نماز ظهرم رو خوندم...وقتی برگشتم دیدم امیررضا ناهار گرفته. بعد از خوردن ناهار مامان تماس گرفت...خیلی عادی جوابش رو دادم و وانمود کردیم همه چی خوبه...دکتر اومد و امیرعلی رو معاینه کرد...وضعیتش رو بررسی کرد و گفت: همه مواردش خوبه...مشکلی نمی‌بینم...برای اطمینان بیشتر امروز بمونه...فردا مرخصه...بعد از سه هفته بیاد بخیه اش رو بکشه. بعد هم رو به امیرعلی شد و انگشت اشاره اش رو تکون داد و گفت: ببین امیر! اگر بخوای مثل دفعه های قبل یه هفته نشده، بلند شی بری سرکار...بخیه هات باز میشه کار دست خودت میدی...سه هفته برات استراحت مطلق مینویسم...دیگه تکرار نکنم به پارسا هم سفارش میکنم جلوتو بگیره🤨. با چشمای گشاد شده داشتم حرف های دکتر گوش میدادم... با تعجب گفتم: ببخشید آقای دکتر دفعه های قبل...مگه قبلا هم اتفاقی افتاده😳. دکتر به امیرعلی اشاره کرد و سرش رو به نشونه‌ی تاسف تکون داد...چشم غره‌ای به امیرعلی رفتم و گفتم: اینجوریه دیگه!!کجاها رفتی دیگه ما خبر نداریم🤨. امیرعلی رو به دکتر گفت: من برای تو دارم رسول...حالا ببین اینجا کجاست😑 بعد هم رو به من گفت: توضیح میدم زینب جان...صبر کن. + بگو می‌شنوم...آهان نکنه اون موقع ها که میگفتی یهو جور شده برم ماموریت میومدی اینجا ارههه😤 امیررضا می‌خندید و امیرعلی تا خواست حرفی بزنه، کمیل بدو بدو اومد داخل و در حالی که نفس نفس میزد گفت..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
امیررضا می‌خندید و امیرعلی تا خواست حرفی بزنه، کمیل بدو بدو اومد داخل و در حالی که نفس نفس میزد گفت: سلام...یه خبر دارم😟 همه با تعجب گفتیم: چیشده؟؟ _ اون دختره که با پوشش پرستار قصد آسیب زدن به امیرعلی رو داشت؛ کشتنش...هنوز قاتل معلوم نیست...اما شما باید برید از اینجا...با دکتر هماهنگ میکنم...برید خونه خیلی خطرناکه...مخصوصا اینکه نقشه شون خراب شده. نگاهی به امیررضا کردم...یکی از دستاش رو برد تو جیبش و با اون یکی دستش پیشونیش رو ماساژ میداد...امیرعلی هم که فکرش درگیر شده بود...منم وقت رو غنیمت دونستم و سریع جمع و جور کردم...قرار شد از در پشتی بریم...کمیل رفت تا ماشین رو بیاره و امیررضا کمک امیرعلی میکرد تا لباسش رو بپوشه...نگاهی به اتاق کردم...فقط دسته گل ارمیا مونده بود...دستام پر بود و توانایی بردن اون یکی رو نداشتم...امیررضا هم که میخواست کمک امیرعلی کنه...آب گلدون رو عوض کردم و ناچار همونجا گذاشتمش...با آسانسور رفتیم پایین و بعد هم سوار ماشین شدیم. کمیل چندین مسیر رو دوبار می‌رفت...هدفش زد* زدن بود...وقتی مطمئن میشد کسی دنبالمون نیست مسیر رو ادامه میداد...رسیدیم دم خونه...امیررضا سریع پیاده شد تا در حیاط رو باز کنه...کمیل ماشین رو برد داخل و بعد با امیررضا کمک امیرعلی کردن که پیاده بشه. منم سریع رفتم و قفل در رو باز کردم...برق هارو روشن کردم و به سمت اتاقم رفتم...تخت رو برای امیر آماده کردم...وقتی اومدن داخل، امیرعلی رو به اتاق من بردن تا روی تخت بخوابه...یک پتو کشیدم روش و رفتم تا چایی درست کنم...کتری رو پر از آب کردم و گذاشتم سر گاز...یکم چایی دم کردم و چند تا میوه برای امیرعلی و کمیل گذاشتم تو بشقاب و بردم...میخواستم برم غذا درست کنم که صدای آیفون متوقفم کرد...به سمت آیفون رفتم...با دیدن طرف چشمام رو بستم و محکم زدم تو پیشونیم...تا اومدم دکمه کلید رو بزنم کمیل اومد و با تعجب گفت: کیه؟ به تصویر اشاره کردم و گفتم...... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
میخواستم برم غذا درست کنم که صدای آیفون متوقفم کرد...به سمت آیفون رفتم...با دیدن طرف چشمام رو بستم و محکم زدم تو پیشونیم...تا اومدم دکمه کلید رو بزنم کمیل اومد و با تعجب گفت: کیه؟ به تصویر اشاره کردم و گفتم: خاله سمیه. به سمت در رفت و گفت: در رو باز کنید...من درستش میکنم. بعد هم فوری به سمت حیاط رفت...در رو باز کردم و از پشت پنجره آشپزخونه شاهد ماجرا بودم...خاله وارد حیاط شد...کمیل سلامی کرد و به سمتش رفت...خاله هم ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: به‌به آقا کمیل...چه عجب قسمت شد زیارتتون کنیم😃از دیروز ظهر که گفتی دارم میرم بسیج رفتی بیرون، شب هم زنگ زدی میگی گشت داریم نمیام...صبح هم بهت زنگ زدم میگی اداره کار فوری پیش اومده...الان هم که اینجا تشریف داری!!!وقت کردی یه سر خونه هم بزن😐. کمیل جلوی خاله رو گرفته بود و سعی میکرد مانع وارد شدنش بشه ولی خاله به راهش ادامه میداد و سعی داشت بیاد داخل...کمیل در حالی که عقب عقب میومد گفت: مامان جان اجازه بده منم حرف بزنم...میگم برات توضیح میدم یه لحظه نرو داخل!! خاله چشمکی زد و گفت: چیشده شیطون بلا😉؟؟ نکنه مخ امیررضا رو زدی در کنار یار سر میکردی هااان؟؟ کمیل از خجالت سرخ شد...حرف خاله برام نامفهوم بود...یار کیه؟؟اصلا کمیل برای چی باید مخ امیررضا رو بزنه!!با شروع شدن صحبت کمیل از افکارم گذشتم تا خوب گوش کنم و اگر خاله سوالی پرسید سوتی دستش ندم. _مامان!!این چه حرفیه آخه...شما که منو میشناسی😥 خاله خندید و گفت: میدونم بابا میخواستم سرکارت بزارم...حالا بگو چیشده دلشوره گرفتم. کمیل نگاهی به دور تا دور حیاط کرد و گفت: دیروز اداره کاری پیش میاد... امیرعلی که می‌ره درستش کنه متاسفانه یه کوچولو آسیب میبینه...الان هم حالش خوبه و خوابیده...دیشب هم به خاطر همین نتونستم بیام...نمیتونستم که پشت تلفن بگم. خاله با دست زد تو صورتش و گفت: ببین توروخدا...مثلا این بچه ها رو فاطمه سپرده دست من...حالا بیا کنار برم ببینمش. کمیل کنار رفت تا خاله رد بشه و خودش در حالی که دستاش رو تو جیبش میکرد چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید...خاله اومد داخل...منم سریع یه چادر رنگی سرم کردم و یک طرفش رو انداختم روی دستم تا پانسمانش پیدا نباشه و به استقبالش رفتم...خاله با دیدنم لبخند زد و گفت: سلام عزیزم خوبی؟‌‌ +سلام خاله جان...ممنون شما خوبین؟ _قربونت...خان داداشت کو؟ به اتاقم اشاره کردم و گفتم: تو اتاق من خوابیده. خاله سمیه تشکری کرد و به سمت اتاق رفت...در زد و بعد وارد شد...امیرعلی کمی جا به جا شد و سلامی کرد...امیررضا هم از جاش بلند شد و سلام کرد...خاله هم کنار امیرعلی نشست و از حالش میپرسید...خاله سمیه کوچکترین و تنها خالم بود...خیلی با جوونا صمیمی بود...برای همین همه ما دوستش داشتیم...شاید این به خاطر شغلش هم بود...خاله استاد دانشگاه بود و رشته جامعه شناسی تدریس میکرد. سه تا چایی ریختم و براشون بردم تو اتاق...وقتی داشتم از اتاق میومدم بیرون، کمیل تو چارچوب در ایستاده بود و خیلی آروم صدام زد: زینب خانم...میشه یک لحظه بیاید تو حیاط. برگشتم و نگاهی به اتاق کردم...بعد هم چادرم رو روی سرم مرتب کردم و رفتم تو حیاط...نگاهم رو به موزاییک های کف حیاط گرفتم و گفتم: بفرمایید. انگار تو زدن حرفش تردید داشته باشه گفت: میدونید...خب چیزه!!! +اتفاقی افتاده؟؟میشه بگید حرفتون رو من باید برم!!! لب پایینش رو گزید و گفت..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
انگار تو زدن حرفش تردید داشته باشه گفت: میدونید...خب چیزه!!! +اتفاقی افتاده؟؟میشه بگید حرفتون رو من باید برم!!! لب پایینش رو گزید و گفت: من نمیدونم شما در این مورد چیزی میدونید یا نه!! ولی به نظرم الان وقتشه که بدونید! کلافه گفتم: میشه مقدمه سازی نکنید!!!حرفتون رو مستقیم بزنید... مطمئن باشید مشکلی پیش نمیاد! _اگر امیرعلی نتونسته در مورد اینکه زمانی توی عملیات یا ماموریت مشکلی براش پیش میاد به شما بگه...به خاطر حساسیت کارش هست...الان هم اگر من به مامانم گفتم که یک آسیب کوچیک دیده و حتی در مورد بیمارستان رفتنش چیزی نگفتم، فقط به خاطر امنیت خود امیر هست...شما هم در این مورد به کسی نگید...حتی به امیرمحمد و پدر مادرتون...درسته که تا حدودی از شغلش میدونن...ولی هیچکس‌ به اندازه خودش هم از ریزه کارش خبر نداره. با سر حرفش رو تایید میکردم و با هر کلمه اش فکرم درگیر تر میشد...کمیل درست می‌گفت...امیرعلی شغل حساسی داشت...حتی من خودمم نمیدونستم دقیق کارش چیه!! برای آرامشش خیلی نگران بودم... ولی علاقه ای که به این کار داشت فراتر از این بود که خسته‌اش کنه و از کار زده بشه. با صدای خاله به خودم اومدم و برگشتم به سمتش...خاله با لبخند ریزی نگاهمون میکرد...اومد داخل حیاط و دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت: کمیل جان...چی گفتی بهش بچم رفته تو فکر!!!کار خودتو کردی نه!!! کمیل هم با چشم و ابرو اشاره میکرد که خاله چیزی نگه...چادرم از سرم سر خورد و تا اومدم جمعش کنم چادر از روی پانسمان رفت کنار و خاله با تعجب نگاهی بهم کرد...بعد هم با ترس گفت: دستتو چیکار کردی؟؟ شما ها چرا انقدر کار دست خودتون میدین!! سریع چادرم رو جمع و جور کردم و گفتم: هیچی نیست خاله...دیروز کلاس دفاع شخصی داشتم...دستم پیچ خورد. _از دست شما ها...بیا بیا برو تو مامانت ببینه سرم به باد رفته😑 سریع رفتم داخل...رفتم تو اتاق تا از حال امیرعلی باخبر بشم...امیررضا کنارش نشسته بود...ولی امیرعلی خواب بود...آروم بهش گفتم: داداش برای فردا شما برو دانشگاه...من میمونم خونه پیش امیر. امیررضا گفت: نه اجی...پارسا دو روز مرخصی داره...گفته فردا میاد پیش امیر میمونه...هم من میرم دانشگاه هم تو برو...ولی زود بیا...منم سعی میکنم زود بیام. پارسا رفیق صمیمی و همکارش بود...حدود بیست ساله که ما همسایه هستیم و با امیرعلی و امیررضا دوسته...بابای پارسا با بابا حسین همکار بود...خیلی رابطه صمیمی و دوستانه ای بین خانواده هامون برقرار بود. به آشپزخونه رفتم تا به خاله تو درست کردن شام کمک کنم...یه شام حاضری درست کردیم...میلی به خوردن شام نداشتم و بعد از خوندن نماز مغرب رفتم که بخوابم...رخت خوابم رو تو اتاق پسرا پهن کردم...ساعت گوشی رو تنظیم کردم و خوابیدم. صبح برای نماز بیدار شدم و بعد از خوندن نماز صبح رفتم تا دوش بگیرم...با دیدن چسب روی گردنم یادم افتاد که پانسمانش رو دو روزه عوض نکردم...نمیدونم چرا یک فشار چاقو، میتونست انقدر زخم بزرگی درست کنه!! چسب روش رو آروم باز کردم...خواستم گاز استریل رو بردارم، که یهو با صدای امیررضا متوقف شدم😰 °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir