#چندخاطره
🔸برشهایی از زندگی سردار شهید سیدمحمدتقی رضوی
🌼#پسر_شاه|عضو تیم والیبال ابومسلم خراسان بود و تیمشون مقام اول مسابقات رو کسب کرد. بنا شد رضا پهلوی[پسر شاه] مدالها رو گردنِ اعضای تیم بندازه. وقتی ولیعهد مقابل سید قرار گرفت، ایشون دستش رو پشت سرش پنهان کرد و با پسرِشاه دست نداد. وقتی هم قرار بود، مدالها رو به گردنشون بندازه، شهید رضوی با شجاعت مدال رو ازش گرفت و خودش انداخت دور گردنش...
🌼#خواستگاری|روز خواستگارى بهم گفت: ما براى رضاى خدا ازدواج مىکنیم، زندگى ما با زندگى بقيه فرق داره؛ توی زندگى با من تجمل نمیبینی. از تو هم مىخوام که جهیزیهی زیادى با خودت نیارى؛ برا من هیچ چیزی مهمتر از ایمان و انسانیت نیست.
🌼#جهادتبیین|بعد از مراسم عقد، خطاب به اقوام و آشنایانى که توی مراسم شرکت کرده بودند، گفت: همگى بفرمایید بنشینید، صبحتهایى دارم که فکر مىکنم الان بهترین فرصت برا گفتن اوناست. و بعد نشست و راجع به انقلاب و جنگ برامون صحبت کرد.
🌼#پیش_خدا|به سید پیشنهاد زیارت خانهی خدا شد. اما ایشون در جواب گفت: اولاً هر وقت بخوام برم؛ حتماً با خانوادهام خواهم رفت؛ در ثانى اگه سعادت داشته باشم پیش خدا میرم، نه خانهی خدا...
🌼#عروسی_خواهر|عروسی خواهرش بود. همسرش رو فرستاد مشهد و خودش موند اهواز. پیغام داد و گفت: مسائل جنگ از عروسیِ تو واجبتره... بعد فکر کرده بود ناراحت بشم؛ خودشو رسوند مشهد. ساعت دوازده شبِ عروسى دیدمش. بهم گفت: فقط به خاطر تو اومدم خواهر؛ باید فردا برم." همین طور هم شد و صبح رفت.
___________
@khakriz1_ir
#شهید_رضوی #شهدای_خراسانرضوی #مزار_حرمامامرضا
#چندخاطره
🔸واو به واو این خاطرات شهیده واعظی بسیار خواندنی است...
🌼#برای_امام|زمانی که امامخمینی تبعید بودند؛ پدر طیبه به عنوان یک روحانی مبارز با شاه مقابله میکرد. طیبه با اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود تصمیم گرفت ۱۵ روز روزه بگیره. میگفت: ۸روز رو برا سلامتی آقای خمینی روزه میگیرم؛ ۷روز رو برا سلامتی پدرم.
🌼#عشق_خمینی|زمانیکه خیلی کم سن و سال بود؛ خورد زمین و صورتش خونی شد. رفتم جلو و گفتم: خوبت شد، خونت رو ریختی روی زمین. گفت: خدا نکنه خون من اینجا بریزه. خونم باید برای آقای خمینی بریزه... از همون کودکی عشق امام رو داشت.
🌼#حجاب|از پنج سالگی میرفت مکتب. حتما هم باید چادر سر میکرد و رویش رو میگرفت. وقتی بهش میگفتم: شاید با چادر زمین بخوری؛ در جوابم میگفت: اگر زمین بخورم بهتر از اینه که مردم صورتم رو ببینند.
🌼#مزد_قالی|طیبه قالی میبافت و میگفت: مزد قالیبافی روزم رو برا جهیزیهام بذارید؛ و مزد قالیبافی شبم رو برا امام خمینی؛ می خوام وقتی اومدند ایران، پیش پاشون گوسفند قربانی کنم.
🌼#لباس_عید|روز عید یه دست لباس براش خریدیم. پوشید؛ رفت بیرون و اومد. لباس رو در آورد و گذاشت کنار. گفتم: همه لباس نو پوشیدند، تو چرا لباست رو در آوردی؟ گفت: اگه من این لباس رو بپوشم، بچههای فقیر غصه میخورند... من دلم نمیاد این لباس رو بپوشم؛ لباسهای کهنه رو بیشتر دوست دارم. بعد از ازدواج هم جهیزیهاش رو بخشید به فقرا...
🇮🇷ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
#شهیده_واعظی #شهدای_زن #حجاب #گذشت #ایثار #چادر #شهدای_اصفهان #ولایتفقیه #شهدای_تهران #مزار_بهشتزهرا
#چندخاطره
🔸شهادت خانوادگی قشنگتره...
روایتی از شهادت زوج شهید ابراهیم جعفریان و طیبه واعظی
🌼#تبلیغ_حجاب|طیبه و شوهرش مستاجر ما بودند؛ اون دوران بیحجاب بودیم. اما طیبه اونقدر نصیحتمون کرد و از قران گفت که حجابمون کاملِ کامل شد... وقتی هم ساواک دستگیرش کرد، بهشون گفت: منو بُکشید؛ ولی چادرم رو برندارید.
🌼#مبارزِ_بصیر|زن و شوهر با هم اهل مبارزه بودند و تحتِ تعقیبِ ساواک؛ برا همین تصمیم گرفتند توی یه شهر دیگه مخفیانه زندگی کنند. یه بار طیبه برام نامه فرستاد و نوشت: مادرجان! راضی نباش که ما برگردیم، دعا کن شهید بشیم؛ فکر کن برگشتیم و دهکیلو هم گوشت خوردیم، چه فایده؟ آدم باید اسلام رو زنده کنه.
🌼#رویای_صادقه|طیبه و شوهرش شهید شده، و توی بهشت زهرا دفن شده بودند؛ اما ما خبر نداشتیم. همون روزا خواب دیدم رفتم سر قبر حاج آقا رحیم ارباب [یکی از عرفای بزرگ شیعه در اصفهان] یهو دیدم یه دسته از مردم دارن سمت قبر حاجآقا رحیم میان. یه پرچم هم توی دستشون بود. وقتی کنار قبر رسیدند، دیدم اسم بچههای شهید من روی پرچم نوشته شده. اونا پرچم رو روی سرم انداختند... وقتی بیدار شدم به شوهرم گفتم: بچّهها شهید شدند... طولی نکشید که خبر شهادتشون به گوشمون رسید.
🌼#شهادت_خانوادگی|این زوج مجاهد بعد از سالها مبارزه با شاه؛ و کلی تعقیب و گریز توسط ساواک؛ بالاخره خونهشون لو رفت ودستگیر شدند. ساواک اونا رو چند ماه شدیداً شکنجه کرد و در نهایت سوم خرداد ۵۶ زیر شکنجه شهید شدند. از این زوج شهید یه پسر به یادگار مونده که زمان دستگیری پدر و مادرش ۴ ماهه بود...
@khakriz1_ir
#شهدای_زن #شهدای_تهران #مزار_بهشتزهرا
#شریک_جهاد
🌸 شهید مدافعحرم امیر کاظمزاده رو در ثواب تولیدمحتوا و انتشار مطالب امروز شریک میکنیم؛ به امیدی که دستمون رو بگیرند
🔸#چندخاطره|ادامهی زندگی عاشقانهمون در بهشت...
🌼#آرزوی_شهادت|گاهی میدیدم که امیر با دیدنِ فیلمهای صحنه شهادتِ رزمندههای دفاعمقدس، اشک میریزه. میگفت: دوست دارم روزی منو با نام شهید صدا کنند... هر از گاهی هم آرزوی شهادت میکرد، اما من فکر میکردم این یه آرزوی کلامیه و فقط میشنیدم...
🌼#پناهکوچکمن|آخرین شب اردیبهشت ۱۳۹۲ بود که پسرمون محمدطه رو بغل کرد و آروم بهش گفت: پسرم زمانیکه من نبودم، شما مواظب مامان باش. با تعجب گفتم: امیر! منو دستِ این بچهی چند ماهه میسپاری؟ پاسخ داد: روزی محمدطه تنها پناهگاه شما و جانشین من توی خونه میشه، شما رو به پسرمون، و هر دوتون رو به خدا میسپارم...
🌼#ادامه_در_بهشت|چند روز قبل از اعزام به سوریه؛ دوباره گفت: دوست دارم روزی منو «شهید امیر» صدا کنند. برا اولین بار سکوتم رو شکستم و گفتم: از زندگی با من خسته شدی که چنین آرزویی داری؟ امیر هم جواب داد: خدا میدونه که با تمام وجود از زندگیم راضیم. شما و محمدطه تمام سرمایهی زندگی من هستید. من بهترین لحظات عمرم رو در کنار شما داشته و دارم؛ اما اگه من به شهادت برسم، شما تاجی بر سرتون قرار میگیره و میشید همسر شهید؛ و ادامهی زندگی عاشقانه ما در بهشت خواهد بود؛ اینو دوست ندارید؟ و من باز هم سکوت کردم.
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت پوستر با کیفیت اصلی
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
● واژهیاب:
#شهید_کاظمزاده #شهدای_تهران #مزار_بهشتزهرا #شهدای_مدافعحرم
#چندخاطره
🔸 بُرشهایی از زندگی پاسدار شهیدمدافعحرم ایمان خزاعینژاد
🌼 #تازه_داماد| حدود ۲۶روز بعد از عروسی؛ در حالیکه پدرش بخاطر مشکل کمر از پا فلج شده، و ایمان خودش کارهای پدر رو انجام میداد؛ رفت سوریه. چون تازه داماد بود مادرشون گفتند: مامان! اگه میشه این بار نرو. ایمان این بیت شعر رو برا مادرشون خواند : ما زنده به آنیم که آرام نگیریم/ موجیم که آسودگی ما عدم ماست... دو ماه از ازدواجمون گذشته بود، که شهید شد
🌼 #میشهنری؟!!!|وقتی از رفتن گفت؛ فقط یه بار گفتم: ما تازه عروسی کردیم؛ میشه نری؟! ایمان هم گفت: خانوم! هر دلیلی بیاریم برا نرفتن یه جور توجیه کردنه. مدام هم این بیت شعر رو میخواند:
ما گر ز سر بریده میترسیدیم
در محفل عاشقان نمیرقصیدم.
🌼#جهادما_جهادشما|قبل از رفتن بهم گفت: خانوم! ما با رفتنمون جهاد میکنیم، شما با صبرتون؛ فکر نکن اجر شما کمتر از اجر ماست؛ شاید اجر بیشتری هم داشته باشید...
🌼 #آرزو|توی سوریه به دوستان مداحش میگه: برام روضه حضرت ابوالفضل بخونید؛ و دعا کنید که اگه قراره شهید بشم، یا شبیه آقا ابوالفضل باشه؛ یا شبیه امام حسین؛ و یا حضرت زهرا. اتفاقا شهادتش به هر سه اهلبیت بزرگوار شبیه شد. هم دستش؛ هم گردن و هم پهلوش لحظهی شهادت هدف دشمن قرار گرفت...
🌼 #دو_مزار|بعد از برگردوندن پیکر مطهرش متوجه میشن که یه قسمت از بدنش جا مونده. همون جا توی سوریه جاموندههای پیکرش رو دفنمیکنن. یعنی یک قسمت از وجود من توی خاک سوریه جا موند؛ و حالا ایمان به نوعی دو مزار داره
____
🇮🇷ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
#شهید_مدافعحرم #شهدای_فارس #مزار_گلزارجهرم
#چندخاطره
🔸 بُرشهایی از زندگی شهیده عصمت پورانوری...
🌼 #روسری|از عمهام یه تکه پارچه گرفت و باهاش روسری درست کرد. تنها دانشآموز مدرسه بود که قبل از انقلاب با شجاعت روسری سرش کرد.
🌼#عصمت|قبل از انقلاب اسمش منیژه بود، اما این نام رو دوست نداشت و اسم «عصمت» رو برا خودش انتخاب کرد. میگفت: پاکی این نام رو دوست دارم.
🌼 #امر_امام|علاقهی زیادی به اجرای فرمان امام پیرامون سوادآموزی داشت. برا همین با اینکه توی آموزش و پرورش پذیرفته شد، واسه تدریس رفت نهضت سوادآموزی. میگفت: معلم برا آموزش و پرورش زیاده؛ من برا تدریس میرم روستاها... گاهی هم بصورت جهادی میرفت روستاها برا کمک به نیازمندان
🌼 #چادر|وقتی داشتند چادر عروسیش رو میدوختند، آیهی شهادت میخواند. همیشه هم زمان جنگ توی خونه با حجاب کامل میخوابید. میگفت: میخوام اگه شهید شدم، کاملا پوشیده باشم. شهید هم که شد، چادرش دور پیکرش پیچیده شده بود.
🌼 #علم_قرآن|برا اینکه قواعد عربی رو بفهمه و بهتر با معارف قرآن آشنا بشه؛ به همراه دوستش ساعتهایی از روز رو به خوندن کتاب عربی آسان اختصاص داده بود... موقع شستن ظرفها هم این آیه رو میخواند: مِنَ المُؤمنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلیه... رو میخوند. دعای یَا دَائِمَ الْفَضْلِ عَلى الْبَرِیَّة رو هم زیاد میخوند.
🌼 #نوعروس|شب عروسیش همراه با همسرش رفت مراسم دعای کمیل. اون زمان ۱۹ سال داشت و تنها ۶۶ روز بعد از ازدواجش به شهادت رسید...
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهیده_پورانوری #شهدای_خوزستان #شهدای_زن #خاکریز_خاطرات #مزار_گلزاردزفول
#چندخاطره
🔸شهیدی که با قاتلین خود نیز خوشرفتار بود
🌼 #عاملموفقیت|به بچههاش میگفت: من به هر جا رسیدم بخاطر نماز صبح و نماز اول وقت بوده...
🌼 #توصیه|همیشه به رعایت سه موضوع تاکید و پافشاری زیادی داشت؛ اول اینکه نماز اول وقت رو فراموش نکنیم، همیشه مؤدب باشیم و با دیگران با ادب و احترام برخورد کنیم و سعی کنیم اولین نفری باشیم که در برخورد با کسی سلام می کند.
🌼 #مطالعه|پدرم علاقهى خاصی به مطالعه کتاب داشت و در زمانِ حیاتش چهار هزار جلد کتاب مطالعه کرد.
🌼 #مسئولخاکی|به هیچوجه راضی نبود جایی شغلش مطرح بشه. حتی زمانی که لازم بود بچههاش در فرم مدرسه شغل پدر رو بنویسند، بهشون میگفت: بنویسید من کارمند هستم و یا آبدارچی ادارهام. توی محل کار هم اصلا در اتاقش نبود و مدام جلوی دربِ اداره میایستاد تا اربابرجوع براحتی به ایشون که رئیس اون اداره بود، دسترسی داشته باشه.
🌼 #تلفن|به بچهها میگفت: سعی کنید وقتی گوشی تلفن رو جواب میدین، الو نگید، بگید سلام علیکم.
🌼 #تندینکن|منافقین سه سال دنبال ترورش بودند، و شهید مدام بخاطر شرایط خونهشون رو تغییر میداد. منافقین هم بارها تهدیدش میکردند. گاهی تماس میگرفتند و توهین و تهدید میکردند. اما شهید با ملایمت برخورد کرده و به همسرش میگفت: اگه تماس گرفتند، به هیچوجه تندی نکن و نگران نباش. میگفت: اینا فقط چند جوان خام هستند.
🔸 ۲۱ آذر؛ سالگرد شهادت سردار شهید علیجان همتیفر گرامیباد
__________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_همتیفر #شهدای_کرمان #شهدای_ترور #خاکریز_خاطرات #مزار_گلزارکرمان
#چندخاطره
🔸آنچه در اسرائیل آموزش دیده بود را؛ علیه دشمن استفاده کرد...
🌼 #آموزشدراسرائیل|دوران سربازی توی گارد شاهنشاهی بود و برا آموزش تخصصی یکسال و نیم فرستادنش اسرائیل. اما ذاتش پاک بود و متفاوت. دوران سربازی نمازهاش رو سر وقت میخوند و با غذای جیرهیبندی پادگان روزه میگرفت.
🌼 #ردِّشلاق|چندبار در مورد ردِّ شلاق پشتش پرسیدم. ایشونم خیلی خلاصه گفت: دوران سربازی وقتی مخفیانه نماز میخونده، گرفتنش و شکنجهش کردند.
🌼 #تاوانِسیلی|سرهنگی توی مراسم صبحگاه به همدورهای او ناسزا گفت، غلاممحمد هم یه سیلی محکم نثارش کرد. بخاطر همین سه سال حبس کشید و بارها تنش رو با آتش سیگار سوزاندند.
🌼 #شرطعقد|بخاطر پایبندی و علاقه زیاد به مبارزه؛ شرطِ عقدش شد فعالیت و مبارزه با رژیم ستمشاهی. پدر خانومش هم چون اهل مبارزه بود، قبول کرد.
🌼 #اسباببازی|برا بچهها تفنگ میخرید. بعد عکس صدام رو روی یه کارتون می کشید و بچهها با تفنگشون بهش شلیک میکردند
🌼 #بار_آخر|آخرین بار تا نیمهشب با بچهها بازی کرد. میگفت: امشب شب آخره و دیگه شما رو نمیبینم. دلم میخواد امشب با هم خاطرهای بسازیم که هرگز فراموش نکنید. خلاصه کلی برا بچهها وقت گذاشت. بعدش وسایل خونه رو بازدید، و هرجا خراب بود رو درست کرد. به منم گفت که بچهها رو درست تربیت کنم و اهل نماز اول وقت باشیم. صبح هم غسل شهادت کرده، و رفت جبهه. تا اینکه چند روز بعد زخمی و قطع نخاع شد. بعد از هشت روز هم به شهادت رسید
📚منبع:خبرگزاری دفاعمقدس
🇮🇷ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_نیکعیش #شهدای_خراسانرضوی #مزار_بهشترضا
#چندخاطره
🔸چند بُرش از زندگی نخبهی شهید سیروس مهدیپور
🌼 #باهوشپسر|بخاطر هوش بالایی که داشت، دو سال زودتر رفت مدرسه، دیپلم ریاضی رو از مدرسه دارالفنون با معدل بالا گرفت و چون معلمی رو دوست داشت، همون سال تربیت معلم قبول شد
🌼 #بچههایسرتق|معلم که شد، تدریس توی همهی راههای دور رو میدادن به او. شاید چون جثهاش قوی و درشت بود، با خودشون میگفتند: این از پَسِش بر میاد. البته سیروس اعتراضی نسبت به دوری و سختی راه نمیکرد. می گفت: مامان! توی مدرسه هر چه بچه تنبل و قلدره و کسی حریفشون نمیشه، دادند به من. بعد از مدتی سیروس همشون رو درسخوان کرد
🌼 #تشویق|وقتی دانشآموزاش یه نمره از بار قبل بیشتر میگرفتند، براشون هدیه میخرید؛ حتی اگه بار قبل ۵ گرفته بودند و امتحان بعدی ۶ میگرفتند، با هدیه دادن تشویقشون میکرد. میگفت: این کارم باعث میشه تلاش کنن نمرهشون بکشه بالای ده.
🌼 #سرشارازعاطفه|چندبار گفتم: سیروس جان! زن بگیر، دلِ من و پدرت رو شاد کن. میگفت: تا جنگ تموم نشه، نمیتونم ازدواج کنم. من نمیتونم زنم رو ول کنم برم جبهه، فکرم راحت نیست، ذهنم درگیرش میشه.
🌼 #کوچه|بعد از شهادتش توی منطقه و محله، کوچهای بنامِ سیروس نشد. به والدینش گفتم: بخاطر این مساله ناراحت نیستید؟ مادرش گفت: ما سیروس رو برا این ندادیم تا خیابان به اسمش کنند.
🌼 #عروسبهشتی|غصهام بود که زن نگرفته شهید شد. تا اینکه خواب دیدم توی بهشت کنار همسرش نشسته. همسایهها هم چندبار توی خواب همسر بهشتیاش رو دیدهاند.
🇮🇷ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
#شهید_مهدیپور #شهدای_تهران #شهدای_معلم #مزار_بهشتزهرا
#چندخاطره
🔸شهیدی که کتاب به دست؛ در سنگر آتش گرفت
شهید غلامرضا گرزین به روایت مادر
🌼 #داشتخفهمیشد|دوران کودکی غلامرضا، ما توی روستا زندگی میکردیم. یه روز که کنار رودخونه مشغول بازی بود، یهو میافته داخل آب و جریانِ پرسرعت رودخونه اونو با خودش میبره. از قضا من کمی پایینتر مشغول شستشو بودم. تا چشمم خورد به غلامرضا که غلطان توی آب به خودش میپیچید؛ سریع وارد رودخونه شدم و پسرم رو در حالیکه نفس نمیکشید، از آب کشیدم بیرون. بلافاصله از پا آویزونش کردم و به پشتش زدم تا راه نفَسش باز بشه. بعد از چند لحظه پسرم شروع به نفس کشیدن کرد.
🌼 #نوجوانِمبارز|غلامرضا قبل از انقلاب روی دیوارها شعار مرگ بر شاه مینوشت. اون زمان همسایهای داشتیم که مخالف این کارها بود. هر وقت هم غلامرضا رو میدید میافتاد دنبالش، اما نمیتونست بگیردش. میومد سراغ من و با تهدید میگفت: سرِ پسرت رو میبُرم و میذارم جلوت... اما غلامرضای من جیگردارتر از این بود که با این تهدیدها پا پس بکشه.
🌼 #پسرمسوخت|یه روز غلامرضا بهم گفت: مادرجان! میخوام برم جبهه... بهش گفتم: پسرم! تو کتابهای سال آخر دبیرستانت رو گرفتی؛ پس دَرسِت رو ادامه بده... غلامرضای نوجوونم رو به من کرد و گفت: مگه ما دین نداریم؟ قرآن نمیخونیم؟ اسلام رو نمیشناسیم؟ من باید برم جبهه... خلاصه ثبت نام کرد و بعد از پانزده روز از حضورش در جبهه؛ خبر شهادتش رو آوردند. ظاهراً توی سنگر در حالیکه کتابی در دست داشته، میسوزه.
📚منبع: معاونت فرهنگی و آموزشی بنیاد شهید گلستان
_____________
@khakriz1_ir
#شهدای_گلستان #شهدای_دانشآموز #مزار_امامزادهعبداللهگرگان