از تو یدونه است، تو تا نیشت:)))))
-آیــ𓂆ـه-
محبوبم، سلام! دراز مدتی است که قلم را نرقصاندهام به ساز خویش و روحم حوالیِ جوهرِ مشکی و کاغذ کاهی،
چه مشتاقانه باور میکنم حکم تناسخ را؛
منِ انسان که از آغوش تو پروانه برگشتم..
برای جا دادن این همه اندوه، نیازمند قلبهای بزرگتری بودیم.
[ شرححال؛ در موردش فقط میتونم گریه کنم ]
-آیــ𓂆ـه-
برای جا دادن این همه اندوه، نیازمند قلبهای بزرگتری بودیم. [ شرححال؛ در موردش فقط میتونم گریه کنم
تو زیارت عاشورا داریم؛
اَللهُمَّ لَکَ الحَمدُ حَمدَ الشّاکِرینَ لَکَ عَلی مُصابِهِم اَلحَمدُ لِلّه عَلی عَظیمِ رَزیَّتِی
خدا رو بابت غم و مصیبت عظیمی که تو دلمون قرار داده شکر می کنیم..
شاید همهمون فراموش کردیم که غم، خیلی مقدسه..
غم، قبله نمای عشقه!
پس مسلمه که خیلی مهمه این حال غمآلود برا کی خرج بشه:)
[ خدایا ممنونیم که غم ما رو تو این مسیر قرار دادی ]
هدایت شده از عجم علوی | مهدی مولایی
چهاردهم خرداد است انگار. سیزدهم دیماه بغداد؛ سیام اردیبهشت ورزقان گویی. عصر خسته بعد از عاشورای هرسال. شامگاه مبهوت بیست و یک رمضان انگار. ما هنوز بین سیاههٔ جمعیت دفن کنندگان امامایم. هنوز اطراف فرودگاه بغداد. ما هنوز در کوهپایههای مهآلود ورزقان به جست و جوییم. غم در نسل ما امتداد دارد. ما به دیدن صحنههای مهیب تابفرسا بزرگ شدیم. حالا چند روزی است که آرامآرام چشمهامان را آماده دیدن این کشندهترین پرده بیروت کردهایم. پرده تابوت زرد تو بر شانههای سیاه جماعت. که بهت نکند. نمیرد. و آنچه میبیند را باور کند. جانها باز به لب رسیده. پس چرا نمیآیی سید؟ چرا رخ نمایان نمیکنی عزیز قلبهای ما؟ بیا و دست به قلبهای محزون عاشقان بکش. حاجآقا هارداسان؟
دوست داشته شدن توسط کسی که دوسش داری مقولهی عجیبیه،
یهو وسط کلی گرفتاری و مشکل و حال بد، یادت میاد که عه، اون یه نفر به قشنگترین شکل ممکن منو دوسم داره، حداقلش اینه که یه لبخند میشه بین اشکات.
اینکه میگم مقولهی عجیب، انگار که یه فروپاشی روانی برات پیش میاد و هیچی نمیتونه دستاتو بگیره و بلندت کنه، ولی همین که فکر میکنی به اینکه حالت وصله به حال اون شخص، ناخودآگاه هر چقدر هم که کف دستات و سر زانوهات زخمی شده باشه و دلت میخواد ساعت ها بخوابی و زل بزنی به سقف؛
ولی حال اون شخص باعث میشه دستاشو بگیری و پاشی رو پاهات، فقط به خاطر اینکه خم به ابروهاش نیاد.
نمیدونم، شاید این عجیب ترین اتفاقیه که میتونه بیفته،
که از یه طرف نمیخوای هیچ تلاشی بکنی برا حال خوبت، و از یه طرف هرکاری میکنی که سر پا بشی و اون شخص رو ناراحت نکنی.
الان هم به همین فکر میکنم، به اینکه نمیخوام یه لحظه هم خم به ابروت بیاد، به اینکه نمیخوام جای مرهم شدن بشم زخم.
پس بازم باید پاشم، بازم باید انگشت کوچیکهی خودتو بگیرم و مثل دختر بچهها دنبالت راه بیفتم..
اوهوم، فقط واسه خاطر حال تو.