-آیــ𓂆ـه-
امروز به معنای واقعی دلم نمیخواد از تخت جدا بشم. حوصله هیچگونه جُنبنده، خزنده، انسانَنده، نفسکشَن
کاش زندگی وایسته خودمو برسونم بهش.
مثل وقتایی که معلممون سریع رو کتاب املا میگفت و من همیشه اونی بودم که از صندلی اخر داد میزد؛
- خانم، عقب موندم
حالا میتونم بگم کاش زندگی مثل معلممون میومد بالا سرم و میگفت کجاشو عقب موندی؟ و باز هم زمزمه میکرد برام و من مینوشتم..
میدونم که نمیرسم بهش؛ زندگی خیلی سریع داره املای اتفاقاتش رو میگه برامون، و من هر چقدر که بدوم وسط راه از شدت سخت بودن وایمیستم و نفس میگیرم و همین باعث میشه که همیشه عقب بمونم،
ولی نهایتاً اونقدری جا میمونم که خودکارو میکوبونم رو میز و با فریادی از خستگی، میگم که نمیخوام ادامه بدم؛ نمیخوام چیزی بنویسم، من جا موندم!
-آیــ𓂆ـه-
کاش زندگی وایسته خودمو برسونم بهش. مثل وقتایی که معلممون سریع رو کتاب املا میگفت و من همیشه اونی بو
کاش مثل اصحاب کهف از روند زندگی بیخبر بودم،
مثلا امروز پتو رو میکشیدم رو سرم و میخوابیدم، هیچی نمیفهمیدم و حتی خواب هم نمیدیدم.
و شاید ده سال دیگه از خواب میپریدم و میدیدم که خیلی از اتفاقاتی که میترسیدم ازشون افتاده و من نبودم که حتی غصه بخورم.
-آیــ𓂆ـه-
کاش مثل اصحاب کهف از روند زندگی بیخبر بودم، مثلا امروز پتو رو میکشیدم رو سرم و میخوابیدم، هیچی ن
ولی نه بچهها، اونموقع بعد از ده سال حتما شوکه میشدم و بازم باید اینقدر سریع میدویدم که به جریان زندگی برسم؛
میخوام کنار بکشم، از این مسابقهی دوندگیِ ماراتن به نفع روحم کنار بکشم؛
و بازم پتو رو بکشم رو سرم و بخوابم.
و دیگه غصهی جاموندن از روند زندگی رو نداشته باشم..
-آیــ𓂆ـه-
-
شاید اگر تا ده سال آینده هم بهم وقت بدین، هیچوقت و هیچطوری نتونم واژهی "رفیق" رو براتون معنا کنم.
انگار که اگر بخوام توصیفش کنم، یا حتی حروف به حروفش رو شرح بدم، از قداستِ این واژه کم میشه و اونطور که میخوام معناش نمیرسه بهتون.
ولی همینقدر بگم که رفیق؛ هیچکس نیست و همهکسه!
کلمه کم آوردم برا توصیف این واژه *
و تمام.
-آیــ𓂆ـه-
در ستایشِ نور.
و سوگند به تو که اسمت، همهی ذرات وجودم را غرق نور میکند..
-آیــ𓂆ـه-
باید به هاله بگم اصلیترین سلاح، وصاله. همین دیشب که کل بین الحرمین رو رفتم با اشکِ رو گونه هام زمزم
فکر کنم هاله میدونه که قشنگترین و غمگینترین حادثه، دلتنگ شدن برای بهشتِ امنِ حرمتونه!
مثل الان که دلتنگی یقهمو گرفته و چسبوندتم به دیوار سرد و برای بار هزارم یادآوری میکنه برام که خنکایِ کاشیِ شما و اون گوشهی حرمتون، چقدر پناه و امن بود برام.
-آیــ𓂆ـه-
فکر کنم هاله میدونه که قشنگترین و غمگینترین حادثه، دلتنگ شدن برای بهشتِ امنِ حرمتونه! مثل الان که
یا شاید هم غمگینترین و قشنگترین حادثه، وداع باشه.
نمیدونم، مثلا اون لحظه که عقب عقب میای و چشمتو از ضریح برنمیداری، نمیدونی پناهِ مقابلت رو چی خطاب کنی، ولی دستتو بالا میاری و زمزمه میکنی که خداحافظ آقاجان!
عقب عقب میای و اشک چشمات خشک نمیشه، کل لحظات زندگی تو اون بهشت رو یادآوری میکنی و حسرت اون ثانیه که پلک زدی رو هم میخوری.
قشنگه، ولی غمگینه.
اینقدر غمگین که سکوت رو به لبات میدوزه و اشک میشه که از چشمای سرخت آروم آروم میریزه.
-آیــ𓂆ـه-
یا شاید هم غمگینترین و قشنگترین حادثه، وداع باشه. نمیدونم، مثلا اون لحظه که عقب عقب میای و چشمتو
من دلتنگم.
حتی واسه تقلا کردن و نجات دادن خودم از شلوغیِ جمعیت و له شدنم وسط اون همه آدم دلتنگم.
-آیــ𓂆ـه-
_
آقای امام حسین شما خیلی مهربونی!
اونقدر که حتی تصور من بهش قد نمیده و ناتوان بودنش رو فریاد میزنه؛
ولی ولی ولی .. میشه یبار دیگه، فقط یبار دیگه بخونم [ گرچه باور نمیکنم اما، منم و کربلا خداراشکر ] و هونجا تموم بشه این زندگیِ سراسر دلتنگی؟!..