-آیــ𓂆ـه-
سر انگشتان لرزانش را آرام بر زخم تازه جوانه زدهی صورتش کشید، تیلههای سبز رنگِ چشمانش از درد کمر خم کردند و ابرو های پرپشتش با تحکم یکدیگر را در آغوش گرفتند، چشمهایش بیمهابا به قاتل نقش بسته در آینه خیره بودند و جای به جای چهرهی غرق شده در اندوهش را میکاویدند، روحش تنها به اندوه افاقه نکرده بود و عصبانیت را بیرحمانه در آغوش کشیده بود، و تاوان این هم آغوشی شده بود زخم جای گرفته بر صورتش!
چشم از فرد مقابلش نمیگرفت، به ناگاه تصیور دخترکی آشنا که چندی پیش واژهی غریبه را به خود گرفته بود، میان آینه و لابهلای تار و پود تنش نقش بست، اخم حکاکی شده بر چهرهاش لحظه به لحظه جای خود را به لبخند آغشه به تلخیِ لبانش میداد و ابروهایش، ثانیه به ثانیه بیش از پیش فاصله میگرفتند؛
مژههایش را که بر هم نشاند، تصویر دخترکِ میان بازوهایش محو شد و حالا آغوشی بیهمآغوش یافته بود، عصبانیت باز هم میان تن و روح مرد پیچید و آینهی مقابلش از درد سنگینیِ دستان مرد، چند تکه شد و غرق به خون، پخش زمین گشت..
زانوان مرد که به زمین رسید، آه نشانده شده بر چهار دیواریِ قلبش سکوت شد و بر لبانش نزول کرد؛
سکوت کافی نبود، تارهای حنجرهاش فریاد سر دادند و تیلههای سبز رنگِ چشمانش از درد باریدند، طبیعتِ بکر چهرهاش، حالا شده بود طبیعتی کهنه، که درختانش لابلای آتشِ خشمش میسوختند و ابرها هم از تنهایی و دلتنگی مرد میباریدند، رعد و برق آسمانش شده بود عربدههای که هراز گاهی میان حجم عظیمی از اشکِ تلنبار شده بر قلبش، فریاد سر میدادند و مرد بیش از پیش کمر خم میکرد؛
حالا زخمِ نقش بسته بر چهرهاش تنها نبود، زخمهای آغشته به خون کف دستان و سر زانوهایش، فریاد همدردی سر میدادند و آرام خون میباریدند از نامردیِ روزگار که چه بیرحمانه بر تنِ مرد نشسته بود..
مرد آرام شده بود، بی صدا و غرق شده در سکوت بر زمینِ آغشته به خورده آینهها دراز کشید و بیحس تر از گذشته، به سقفِ بالای سرش چشم دوخت..
حالا مرد بود و زخمهای بی درد و قلبی که تا عرش میسوخت، قلبی که ناجوانمردانه درد کف دستان و زانوانش را پس میزد و خود را به رخ تیلههای سبز رنگِ مرد میکشاند..
حالا مرد بود و نفسی که بیدلیل کشیده میشد و زندگیِ تمام شدهاش!
-آیـــہ