eitaa logo
م . حسینی
809 دنبال‌کننده
385 عکس
58 ویدیو
1 فایل
نکته‌ای بود در خدمتم @M_O_Hosseini
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ۳۳ برای باز کردن جبهه‌‌های جدید، باید به چند جای دیگر که مورد اصابت واقع شده می‌رفتیم. نشانی ما سعادت آباد بود، اما رفتیم سمت محلاتی...دو جای بی ربط به هم. نزدیک محلاتی یک پراید خراب شده بود‌. راننده هم دو تا خانم از دهک اقتصادی خودمان بودند با بچه‌های‌شان‌. رَدشان کردیم، اما پشیمان شدیم و برگشتیم. ماشین را که راه انداختیم، تمام مِیل‌مان برای دیدن محلاتی محو شد...رفتیم سعادت آباد ظاهرا مامور خدا بودیم @m_o_hoseini
قسمت ۳۴ یکی از کوچه‌ها بدجور خورده بود. می‌گفتند هم پهپاد زده و هم خودرو انفجاری...خودرو را باور نکردم کل کوچه درگیر ترکش و تخریب و آوار شده بود. خیلی از اهالی نبودند. به اسباب کشی دو تا از اهالی کمک کردیم. چند خانه را هم سر زدیم تا قوت دلی باشیم روایت هر کدام را جدا جدا عرض می‌کنم @m_o_hoseini
قسمت ۳۵ پشت تلفن با ایشان صحبت کردم. آدم فهیمی بودند. کاملا متوجه بود که بیشترین نیاز صحنه، روحیه مردم آسیب دیده است و این فقط از جهادی‌ها بر می‌آید. خانم و بچه‌اش بیمارستان بودند که الحمدلله حال هر دو خوب بود. گفت خون‌های روی لباس بچه که رسانه‌ای هم شده بود، بخاطر پارگی شریان دست خانم‌شان بوده و بچه سالم است. البته با بدن پر از خرده شیشه که آرام آرام خودش خارج خواهد شد. کمک کردیم وسایل‌شان را خالی کند و بار بزند. جانباز جنگ بود. گفت: «اصلا از حمله‌ی اسرائیل ناراحت نیستم. این هزینه‌ها را باید بدهیم» صبح که با مدیر بحران محل صحبت کردیم، گفت خانه‌شان تخریبی‌ست. پ.ن: عکس رسانه‌ای مشهور از ایشان، عکس خون همسرشان روی ستون خانه و عکس داخل خانه. @m_o_hoseini
قسمت ۳۶ (تکمیلی قسمت ۳۲) چهارتا جعبه کتاب تنها چیزهایی بود که دکتر جمع کرد. در عکس هم مشخص است. حقیقتا خانه‌اش به نسبت یک فوق تخصص، بسیار ساده بود‌. از لحظه‌ی انفجار که تعریف کرد، و با توجه به آثار و عوارض انفجار، عیان بود خدا نجاتش داده. عکس‌های بعد از مجروحیت را هم دیدیم. چشمش ترکش خورده بود که الحمدلله به خیر گذشت مطبش هم رفتیم. کارت ویزیتش را داد که اگر روماتیسم گرفتیم، برویم پیشش تا جبران کند. @m_o_hoseini
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمت ۳۷ روز تاسوعا حدود ساعت ۱۰ صبح مشغول اسباب کشیِ یک زن و مرد حدودا شصت و چند ساله هستیم. جای دسته‌کشی و زنجیر زنی، با افتخار و لذت، اثاث کشیدیم. نیسان هم جهادی آمده بود. مقصد ما طبقه‌ی منفی پنج یک پارکینگ بود... @m_o_hoseini
قسمت ۳۸ وسط این طرف و آن طرف رفتن‌های‌مان برای باز کردن‌ها جبهه‌های جدید، مدرسه‌ی کره‌ای‌ها را هم کشف کردیم. حدودا ۵۰ سال سابقه دارد. دخترهای موج کره‌ای اگر بدانند چنین جایی هست، احتمالا پیگیر ثبت‌نام بشوند. @m_o_hoseini
قسمت ۳۹ اینهایی که هزینه دادند، انگار ترس‌شان از هزینه دادن، ریخته. @m_o_hoseini
قسمت ۴۰ وضعیت حجاب هم معضلی شده برای ما. جنگ اخیر، بیشتر لایه‌ی میانه به بالای شهر را درگیر کرده، زیاد پیش می‌آید که در محله‌ای برویم یا به در خانه‌ای برویم و شرایط مساعد نباشد. مساعد نباشد، یعنی اکثرا مکشفه و ندرتا به اضافه‌ی بد لباسی. حتی با تمام محبتی که دارند و بعضا شعفی که از حضور ما پیدا می‌کنند و با اینکه می‌دانند ما آخوندیم، باز تغییر خاصی نمی‌کنند. جمع بندی ما این است. حجاب برای درصد بالایی از اینها، یک مساله‌ی فرهنگی‌ست نه مذهبی. بنده خداها اصلا متوجه نیستند که حجاب، حکم الله است. در امتداد همین، حتی متوجه معذب بودن ما هم نمی‌شوند. یکبار یکی از خانم‌ها به دوست ما گفت: «چرا من حرف میزنم دوست شما به من نگاه نمی‌کند» رفیق دیگر ما گفته بود: «یعنی متوجه نمی‌شوید چرا؟» جای امر به معروف هم نیست. @m_o_hoseini
قسمت ۴۰ آقای جاودان در شب عاشورا: «تقوا آدم را زنده می‌کند. صداقت آدم را زنده می‌کند. جَــــــهٰاد آدم را زنده می‌کند» @m_o_hoseini
از حال و روزش معلوم بود، داغ دیده، لابه لای آوارها می‌گشت و ناله می کرد، کنار ساختمان، شهرداری موکبی زده بود، یکی از خانمهای موکب، جلو آمد و گفت، این خانم همسرش در این ساختمان شهید شده. خود زن به حرف آمد در حالی که بغض خیلی اجازه اش نمی داد: "بچه هایم دیشب گریه می کردند و نمی دانم چرا بهانه لباس باباشان را می گیرند، دخترم سراغ اسباب بازی ها و لباسهای خودش را هم می گیرد." حدس خود خانم این بود که در ضلع شرقی ساختمان خرابه، وسایلشان آوار شده. اما یکی از رفقا گفت خیلی از اثاثیه واحد شما، پشت بام واحد بغلی پرت شده. پنج طبقه بالا رفتیم. بچه ها با یک دقت و وسواسی، وسیله ها را جدا کرده بودند، کتابها به تفکیک دانش آموزی و دانشجویی و متفرقه، تعدادی از کتاب‌ها اسم داشت که آنها هم جدا شده بود. لباسها هم تپه ای شده بود. خانم داغدیده که حالا حسابی بغضش ترکیده بود و گریه می کرد و روضه می خواند : "این را خودش برای دخترم خرید. این کفش خودش هست." سه تا گونی پر لباسها را با اشتیاق جمع کرد، اما لباسهای همسرش پیدا نشد و همچنان بی قرار بود. تو رو خدا روضه ها را شمردی ؟! حالا دیگر غروب شده بود و قول دادیم که فردا همه تلاش مان را برای گمشده خانم داشته باشیم و او ولی قبول نمی کرد. اما آقایی آمد و گفت این جهادی ها اگر قولی بدهند پایش می ایستند و حالا زن راضی شد و گونی ها را صندوق ماشین گذاشت و صمیمانه تشکر کرد و رفت. ببینیم فردا عاشورا کهنه پیراهن مرد خانه پیدا می‌شود یا نه؟ پی نوشت: دلم نیامد عکس از خانم داغدار بیاندازم. @tamardom