🔻حمایت
از استمرار و توسعه فعالیتهای موسسه شهید حسینی(ناشر زندگینامه وخاطرات و شهید مهدی حسینی)
💠همراهان گرامی! حمایتهای معنوی و مالی شما سهم قابل توجهی در استمرار و توسعه فعالیتهای موسسه شهید مهدی حسینی در راستای گسترش معنویت از طریق نشر معارف دینی و شهدا داشته است.
🔸بخشی از فعالیتهای موسسه:
۱. پژوهش ۲. چندرسانهای: تولید کلیپ و عکسنوشته ۳. فضای مجازی و شبکههای اجتماعی ۴. بین الملل: ترجمه و انتشار مطالب به زبانهای عربی، انگلیسی،۵. تالیف و تدوین کتاب
.
🔰اگر مایل به حمایت مالی از این فعالیتها هستید میتوانید از طریق روش های زیر اقدام فرمایید:
1️⃣ واریز آنلاین از طریق درگاه اینترنتی #آپ
2️⃣ کارت به کارت یا واریز به حساب:
* تمام حسابها و کارتهای زیر برای موسسه شهید حسینی است.(ع.ب)
📌 بانک انصار
🔸شمارۀ کارت
6273 8111 3706 9248
🔸شمارۀ شبا
IR5806 3054 8587 4076 0807 3001
سپاس از همراهی و نیت خیرتان🌹🌹
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_هفتاد: خــــدا را ببیـن چند لحظه مکث کرد ... - چون حاضر شدم به خاطر
رمانــ🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_هفتاد_و_یکم: غریب آشنــا
بعد از چند سال به ایران برگشتم ... سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت ... حنانه دختر مریم، قد کشیده بود ... کلاس دوم ابتدایی ... اما وقار و شخصیتش عین مریم بود ...
از همه بیشتر ... دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود...
توی فرودگاه ... همه شون اومده بودن ... همین که چشمم بهشون افتاد ... اشک، تمام تصویر رو محو کرد ... خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم ... شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت ...
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ... هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت ... حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود ... باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید ... محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم ... خونه بوی غربت می داد ... حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم ... اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن ... اما من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود ... اگر از شدت خستگی روی مبل ... ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد ... از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم ... غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود ...
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم ... کمی آروم می شدم ... چشمم همه جا دنبالش می چرخید ...
شب ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش ...
برای نماز صبح که بلند شدم ... پای سجاده ... داشت قرآن می خوند ... رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش ... یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ... با اولین حرکت نوازش دستش ... بی اختیار ... اشک از چشمم فرو ریخت ...
- مامان ... شاید باورت نشه ... اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود ...
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد ...
#بدون_تو_هرگز
👈ادامه دارد…
#زندگے_نامه
#طلبه_شهید
#سید_علے_حسینے
رمانــ🍃
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_هفتاد_و_دوم: شبیــه پدر
دستش بین موهام حرکت می کرد ... و من بی اختیار، اشک می ریختم ... غم غربت و تنهایی ... فشار و سختی کار ... و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم ...
- خیلی سخت بود؟ ...
- چی؟ ...
- زندگی توی غربت ...
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... قدرت حرف زدن نداشتم ... و چشم هام رو بستم ... حتی با چشم های بسته ... نگاه مادرم رو حس می کردم ...
- خیلی شبیه علی شدی ... اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت ... بقیه شریک شادی هاش بودن ... حتی وقتی ناراحت بود می خندید ... که مبادا بقیه ناراحت نشن ...
اون موقع ها ... جوون بودم ... اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته ... حس دختر کوچولوم رو ببینم ...
ناخودآگاه ... با اون چشم های خیس ... خنده ام گرفت ... دختر کوچولو ...
چشم هام رو که باز کردم ... دایسون اومد جلوی نظرم ... با ناراحتی، دوباره بستم شون ...
- کاش واقعا شبیه بابا بودم ... اون خیلی آروم و مهربون بود... چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ... ولی من اینطوری نیستم ... اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم ... نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم ... من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم ... خیلی ...
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم ... اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ... دلم برای پدرم تنگ شده بود ... و داشتم ... کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ... علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم ... و جواب استخاره رو درک نمی کردم ...
" و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم "
#بدون_تو_هرگز
👈ادامه دارد●●●
#زندگے_نامه
#طلبه_شهید
#سید_علے_حسینے
💫 *بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم ِ* 💫
🍃 *ٱللَّٰهــــــــــُمَّ صــــــــــَلِّ عَلَــــــــىٰ مُحَـــــمَّدٍ وَآلِ مُحَــــمَّدٍ(ص)ٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُم*
*السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ فَاطِمَةَ وَ خَدِيجَةَ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ وَلِيِّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُخْتَ وَلِيِّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا عَمَّةَ وَلِيِّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ*
🍃 *ٱللَّٰهــــــــــُمَّ صــــــــــَلِّ عَلَــــــــىٰ مُحَـــــمَّدٍ وَآلِ مُحَــــمَّدٍ(ص)ٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُم*
*ولادت کریمه ی اهل بیت،حضرت فاطمه معصوم(س)مبارک باد.*
🎍🌹🌹🌹🌹🎍
@hoseinii_ir
#شهیدانه🕊
🌸پای درس شـــــهدا
بچه ها می گفتند:
ما صبح ها کفش هایمان را #واکس خورده می دیدیم و
نمی دانستیم چه کسی #واکس می زند؟!
بعدا فهمیدیم که وقتی نیروها خوابند
#واکس را بر میدارد و هر کفشی که نیاز به #واکس داشته باشد،
# واکس میزند. مشخص شد این فرد همان #فرمانده ما،
شهید.عبد.الحسین.برنسی بوده است.
#شهید_عبدالحسین_برنسی
شادی روح همه شهدا صلوات 🌷
@hoseinii_ir