eitaa logo
آقا مهدی
2.9هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
96 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
. . . مگر لیلی کند درمان غمِ مجنونِ شیدا را .. . . . سال84.قدمگاه(نرسیده به مشهد)،سفر ماه عسل،نازنین زهرا،دخترهمسفرمان . . . @mahdi59hoseini ~
آقا مهدی
@mahdi59hoseini
داستانِ قسمت دوم . . نمیدانم چقدر گذشت،فقط با تکان های دستِ مصطفی و صدا زدنِ اسمم بیدار شدم«چی شده چته؟!»با اضطراب گفت:«حاجی بچه ها درگیر شدن! سمت پل قدیم!»از جایم بلند شدم و دیگر گوش هایم به ادامه ی حرف هایش نبود، اورکت را پوشیدم،کلت 1911 را از زیر تخت برداشتم و پشتِ کمرم گذاشتم،داخل حیاط ستاد که شدم سوزِ سرما به جانم نشست،چفیه ام را شالگردنی دور گردنم پیچیدم، دستکش هایم را از جیب اورکت در آوردم و دستم کردم.سوار پالسِ صد و هشتاد بدون پلاک میشوم،هندلِ اول روشن نمیشود،هندل دوم با بسم الله روشن میشود،راست میگفت سید احمد که این لِمِش بسم اللهِ! یک دو میکنم و از ستاد خارج میشوم،تا پل قدیم پنج دقیقه ای راه هست، تا برسم هزار فکر و خیال میکنم، به محل تور ایست و بازرسی که رسیدم جمعیت جمع شده بودند و دور چیزی حلقه زده بودند« متفرق شید» را نیروهایمان فریاد میزدند و مشغول دور کردن مردم بودند،موتور را روی جک وسط گذاشتم، سوئیچ را برداشتم و از میان جمعیت خودم را رساندم به وسط حلقه تا چشمم به دو نفری که روی زمین غرق خون شده بودند بیفتد،«آخه این بیچاره ها چه گناهی داشتن؟!»همهمه مردم بالا گرفته بود«الکی الکی مردم رو به کشتن میدن از داعش بدترن اینا به خدا»خودم را میرسانم بالای سرشان،یکی تیر خورده بود به شکمش و دیگری هم از پشت سرش خون روی آسفالت جاری شده بود،می ایستم به سمت چند نفری از نیروها و آرام بهشان میگویم«نذارید کسی عکس و فیلم بگیره،دور کنید سریع جمعیت رو،جنازه ها رو هم بزارید پشت تویوتا»و برمیگردم رو به جمعیت میگویم«متفرق شید»چند باری تکرار میکنم و با دست به چند نفری که رو به رویم ایستاده میزنم و میگویم«برو آقا واینسا»بعد به سمت عقب هل می دهمش«چیکار کردین با جَوون مردم»این را پیرمردی که آن طرف خیابان ایستاده فریاد میزند و عصایش را به سمت ما تکان میدهد،جمعیت اطرافم هم که انگاری تحریک شده باشند پشت سرش جملاتی را میگویند«شماها قاتلید»،«رحم ندارن این بسیجی ها»، دستانم را می آورم بالا که حواس هایشان جمع بشود و میگویم«شما که نمیدونید اینا چیکاره..»یکی شان صدایش را بالا میبرد و بعد با پشت آرنج توی صورتم میزند،به پشت روی زمین می افتم،ردِ گرم خون را از بینی به روی لب هایم حس میکنم،جمعیت فریاد میزند و هجوم می آورند سمتم،رو به یکی از نیروها که مسلح پشت سرم ایستاده بود و حالا کمی عقب تر رفته،فریاد میزنم«هوایی بزن»گلنگدن را میکشد و هراسان نگاهم میکند«میگم بزن!»ماشه را به سمت آسمان میچکاند،صدا توی خیابان میپیچد.. . . @mahdi59hoseini ~
ان الحیاه عقیده و الجهاد ، چه بسا مردان و زنانی که تا سرمایِ سردخانه را نچشند باورشان نمیشود که مُرده اند، اسیرانِ جاده های تکراریِ بن بستِ زندگی مادی که بسانِ عروسکی در دستانِ عروسک گردانِ معرکه،مشغولِ نقش خویش می باشند. چه دنیای کوچکی ساخته اند غافلانِ غرقِ در شهوات و چه دیوارهایی کشیده اند به دور خویش برای ندیدن حقایقِ تلخِ روزگار. به آوا و نوایی سرشان گرم است که آنان را مستانه به سراشیبی قبر میراند، به آب و نانی که هرچه بیشتر میجویند کمتر میابند و اندک آسایشی که برایش سالها ناآرامی تحمل میکنند، به توهمِ یک زندگی شیرین که بعدها دلشان را میزند، بهشت همان میدان مبارزه است ،جام های شراب بسیجی ها همان لیوان های قرمز بود و قوت غالبشان غمِ اباعبدالله؛ عند ربهم یرزقون اند به رزق روضه ی حسین(ع) و حبیب الله اند به حُب امیرالمومنین؛ نهرهای روان همان خون عاشقان است که به دشت بلا روان است و تا به ابدالدهر ملجا جاماندگان. فیها خالدون اند آنان که مَسلک بی نام و نشانی گزیده اند، چه میجویی؟ صراطی مستقیم تر از راه شهید پیدا میشود مگر ؟چه منصبی بهتر از خادم بودن و چه زندگانی ای شریف تر از مبارزه خواهی یافت؟ چه مرگی افضل از شهادت میدانی ؟ و چه خونی پاک تر از خون شهید میشناسی؟ و اگر همه این مجمل را قبول داری ، چه نشسته ای ؟ که مجالِ درنگ نیست، که اگر دیر بخواهی، هرگز نیابی ... . . @mahdi59hoseini ~
💠صفحه شهید مهدی حسینی در توئیتر فعال شد👇 https://twitter.com/hoseini_com https://twitter.com/hoseini_com
لذتِ عشق ؛ به این حسِ بلاتکلیفی است ! لطفِ تو شاملِ ما یا بشود یا نشود ... @mahdi59hoseini ~
آقا مهدی
لذتِ عشق ؛ به این حسِ بلاتکلیفی است ! لطفِ تو شاملِ ما یا بشود یا نشود ... @mahdi59hoseini ~
✔️خاطـره 🌺🍃 همسر شهید حسینی تعریف میکردند، این اواخر که خیلی در سوریه مانده بود . به آقا مهدی میگفتند که پدر و مادرتون خیلی دلتنگتونن اگه میشه بیا چند روز ببینشون بعد برگرد ... آقا مهدی گفتند : این قدر عقبه منو به من یادآوری نکن. که خدایی نکرده دست و دلم تو میدون جنگ بلرزه ... . . @mahdi59hoseini ~
آقا مهدی
@mahdi59hoseini
. سوریه، الحاضر، مهمات خانه ی پادگان، ۳۴° . نشسته ام کف اتاق مهمات،آرام فشنگ ها را از جعبه برمیدارم ،هم خشاب کلاش روسی را پر میکنم و هم خشاب های جلیقه ام را، بچه ها هرکدام گوشه ای مشغولند، یکی اسلحه اش را باز و بسته میکند، یکی خشاب هایش را جاساز میکند،دیگری با خودکار روی پیراهن و پوتین هایش گروه خونی و اسمش را مینویسد،« داداش همه اجرش به گمنامیِ » این را طوری که فقط او متوجه شود میگویم،یکی زیر لب مداحی میخواند،یکی هم اسلحه اش را تمیز میکند،حس میکنم پشت سرم ایستاده، بی آنکه برگردم آرام میگویم« از بوی عطرت میفهمم کنارمی» اسلحه اش را میچسباند زمین،کنار پوتین هایش« آخه وسط این همه بوی باروت و عرق و عطر مشهدی چجور منو تشخیص میدی!» سرم را به سمت سقف میگیرم«خاک به سر من اگه حسّ نکنم تو رو ممد » می نشیند زمین،لب هایش را به سرم می چسباند و محکم دست هایش را حلقه میکند دور گردنم«نور بالا میزنی جیگر» خودم را با فشنگ ها سرگرم میکنم«چشات پرژکتوره لابد اخوی» اسلحه را بر میدارد و چهار زانو مینشیند رو به رویم« از مقر یاسر میام» کلمه ی «مقر» گوش هایم را تیز میکند، با هیجان ادامه میدهد« حاج قاسم قراره گرد و خاک کنه،میگن این روس های چشم آبی هم قرار خود شیرینی کنن بیان وسط» لبخند میزنم،بیسیمِ قد کمرم سر و صدا میکند« کریم کریم مصطفی» فشنگ ها را جلویم رها میکنم، شاسی را میگیرم جلوی صورتم« کریم جان بفرمائید»صدای فش فش بیسیم فضا را پر میکند، متوجه صحبت های طرف مقابل نمیشوم«برادر مفهوم نیست» صدا بلندتر میشود« فشش..برادر..آماده ..فششش...شنا..باشید فششش»چشمان محمد برق میزند،حالا نیم خیز شده و با لبخند که تمام صورتش را پر کرده نگاهم میکند« دیدی گفتم؟ »اضافه فشنگ ها را بر میگردانم داخل جعبه، «یاعلیِ»کش داری میگویم،می ایستم و از اسلحه خانه بیرون میروم.باد گرم تابستانی به صورتم میخورد،اسلحه را حمایل میکنم و چفیه را روی موهای تراشیده ام می اندازم تا سایه بان صورتم باشد.آرام روی سنگلاخ های پادگان قدم میگذارم و غرق فکر میشوم.. . [فلش بک] . (تهران،نارمک،مسجد النبی،پایگاه مقداد) . دو زانو رو به رویم نشسته «حاجی تو رو به همین شهدا قسم» با دست به قاب عکس های بالای سرم اشاره میکند« جان من جور کن ما بریم سوریه به خدا اگه شهید بشم،پام برسه بهشت جبران میکنم» لبخند میزنم،سرم را می اندازم پایین و چیزی نمیگویم،میخواهم همه حرف هایش را بزند«حاجی تو رو به همین شهید همت قسم» با دست به یکی از قاب ها اشاره میکند،«اون خرازیه نه همت» دستهایش را مثل بچه ها میگذارد .. . @mahdi59hoseini ~