لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد پناهیان:
.
@mahdi59hoseini ~
آقا مهدی
⚫️نحوه شهادت امام حسن عسکری علیه السلام.
☑️مرحوم شیخ طوسی و برخی دیگر از بزرگان، به نقل از اسماعیل بن علی معروف به ابوسهل نوبختی نوشته اند:
در آن روزهایی که امام حسن عسکری (ع) در بستر بیماری قرار گرفته بود، که در همان مریضی هم به شهادت نائل آمد، به ملاقات و دیدار حضرت (ع) رفتم.
پس از آن که لحظهای در کنار بستر آن امام مظلوم با حالت غم و اندوه نشستم و به جمال مبارک حضرتش مینگریستم، ناگاه دیدم حضرت، خادم خود را (که به نام عقید معروف و نیز سیاه چهره بود) صدا کردند و به او فرمودند: ای عقید! مقداری آب به همراه داروی مصطکی بجوشان و بگذار سرد شود. همین که آب، جوشانیده و سرد شد، ظرف آب را خدمت امام حسن عسکری (ع) آورد تا بیاشامند. موقعی که حضرت ظرف آب را با دستهای مبارک خود گرفتند، لرزه و رعشه بر دستهای حضرت عارض شد، به طوری که ظرف آب بر دندانهای حضرت میخورد و نمیتوانستند، بیاشامند. آب را روی زمین نهادند و به خادم خویش فرمودند: ای عقید! داخل آن اتاق برو، آن جا کودکی خردسالی را میبینی که در حال سجده و عبادت است، بگو نزد من بیاید.
خادمِ حضرت گفت وقتی داخل اتاقی که امام (ع) اشاره نمودند رفتم، کودکی را در حال سجده مشاهده کردم که انگشت سبّابه خود را به سوی آسمان بلند نموده است، بر او سلام کردم. آن حضرت نماز و سجده را مختصر کرد. پس از پایان نماز عرض کردم که آقای من می فرمایند شما نزد ایشان بروید. در همین لحظه، کنیزی صقیل نام نزد آن فرزند عزیز آمد و دست کودک را گرفت و پیش پدرش برد. ابوسهل نوبختی گوید: هنگامی که کودک (که بسیار زیبا با چهره همچون ماه نورانی و موی سر مجعد که ما بین دندانهایش گشاده بود) نزد پدر آمد، سلام کرد و همین که چشم پدر به فرزند خود افتاد، گریست و به او فرمود: ای سید اهل بیت، مرا آب بده، همانا من به سوی پروردگار خویش می روم.
آن کودک قدح آب جوشانیده را به دست خویش گرفت و بر دهان پدر گذاشت و او را سیراب کرد. آنگاه فرمود: مرا آماده کنید که میخواهم نماز بخوانم، پس آن کودک حولهای را که در کنار پدر بود، روی دامان امام (ع) انداخت و سپس پدرش را وضوء داد. و چون حضرت ابومحمّد، امام عسکری (ع) نماز را با آن حال مریضی انجام داد، روی به فرزند کردند و فرمودند: پسرم بشارت باد تو را که تویی مهدی و حجّت خدا بر روی زمین و تویی پسر من و منم پدر تو و تویی (م ح. م. د) بن الحسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن ابیطالب و پدر توست رسول خدا (ص) و تویی خاتم ائمه طاهرین و نام تو هم نام رسول خدا است و این عهدی است به من از پدرم و پدران طاهرین تو «صلّی الله علی اهل البیت ربّنا، انّه حمیدٌ مجید» و در همان هنگام به شهادت رسیدند.
▪️نشرمعارف شهدا در فضای مجازی👇
@mahdi59hoseini
هدایت شده از آقا مهدی
❞#قرارهرشبما❝
فرستـادن پنج #صلوات
به نیت سلامتی و
تعجیل در #فرجآقاامامزمان«عج»
#صلوات
#هدیہبہروحمطهرشهید
#آقامهـدی_حسینی 🌷
آقا مهدی
تا چشم کار می کند جای تو ؛ خالی ست ... @mahdi59hoseini ~
✔️خاطره
#شهید_مهدی_حسینی 🍃🌹
روزهای اول را قرار بود در کنار چند نفر از دوستان باشیم و بعد از آن،
حرکت به سمت منزلی که برایمان در نظر گرفته بودند.
آنجا بودم ولی حس از دست دادن فرصت این سفر،
باز به دلم افتاده بود و باز خودم را سرزنش می کردم که
_این فکرا چیه میاد تو ذهنت. حالا که هستی!
آن روز بعد از اینکه به مکان استقرار خود رفتیم، هوای حرم حضرت رقیه را کردم.
وارد حرم که شدم، به یکباره تمام حس نگرانی و
دلشوره و اضطراب از دلم رخت بر بست.
اولین نگاه دلتنگم به بارگاه پر از عظمت و شکوه دختر سه ساله حضرت عشق،
چشمانم را بارانی کرد و تمام وجودم را به تشکر واداشت
از نصیب شدن این روزی زیارت و حال خوشش.
با همان نگاه، کلی فکر آمد سراغم:
- این سفر را با تمام سختی ها و ناامنی ها و دلتنگی ها و دور شدن
از خانه و عزیزان و .... از همه و همه، برای زیارت شما دوست دارم،
دوست دارم لحظه های خلوت گوشه حرم را، بوی غربت اینجا را،
چقدر بوی مدینه می آید....
@mahdi59hoseini ~
.
آقا مهدی
@mahdi59hoseini
#قسمت_دوم
.
سوریه، ریف شرقی حلب ، ۱۹°
.
بعد از توجیه نیروها،گروهان به گروهان به ستون یک وارد منطقه میشویم،بخاطر باران دیشب زمین گل و لای شده و پیاده روی سخت، بعد از حدود نیم ساعت که به نزدیکی های خط آتش میرسیم پشت بی سیم اعلام وضعیت میشود تا نیروها حواسشان را جمع کنند« برادرها صبر کنن تا فاطمیون از سمت راست وارد عمل بشن بعد آتیش رو شروع کنن» این را پشت بیسیم چند بار اعلام میکنند.بند پوتینم شل شده،مینشینم تا محکمش کنم، دستی شانه ی سمت راستم را تکیه گاه میکند،سر میچرخانم، محمد است که مینشیند کنارم« به به آشیخ ممد آقا، ازین طرفا؟» لبخند میزند« والا داشتیم ازینجا رد میشدیم گفتیم یه سلامی عرض کنیم» این را میگوید و بعد صدایش را نازک میکند«ببخشید شما مدافع حرم هستین؟»صدای خنده ام بلند میشود،بلافاصله روی دو زانو مینشیند جلوی پایم«از دست کارای تو» را با خنده میگویم،دست می اندازم و به آغوش میکشمش« ممد خدایی اگه شهید شدی رفتی بهشت دو تا حوری واسه ما بزار کنار» میخندد،میخندم و ته دلم خالی میشود از حرفی که گفته ام،از شهادتش.گویی انگار خودش هم فهمیده باشد این را،بحث را عوض میکند.«خِیره،حاجی مهمات کاملی؟چیزی کم و کسر نداری؟» نگاهش میکنم ، قسمت مخصوصِ بیسیم روی جلیقه اش را با نارنجک پر کرده « نه داداش دمت گرم،راستی چرا جای بیسیم، نارنجک گذاشتی تو جلیقه ت؟» انگار که منتظر سوالم بوده باشد با ذوق جواب میدهد« این برای زمانیه که دیگه نشه جنگید»تُن صدایش را می آورد پایین« نمیخوام اسیر بشم،وقتی اومدن نزدیکم ضامن رو میکشم و .. » سرش را تکان میدهد و سوت میکشد« ما بهشت، اونا جهنم» و لبخند صورتش را گرم میکند،خیره نگاهش میکنم،بغض گلویم را پر کرده « ان شاءالله که .. » هنوز حرف توی دهانم نچرخیده که ناگهان صدای انفجاری ته دلم را خالی میکند،به پهلو روی زمین می افتم،صدای بیسیم توی گوشم میپیچد«کمین...کمین..» صدا مثل رگبار به گوشم بسته میشود،عرق سرد روی پیشانی ام مینشیند،قلبم تیر میکشد و چشم هایم تار.یاد محمد می افتم،سر میچرخانم اما نمیبینمش،نیم خیز تا پشت تویوتای نیمه سوخته ای میروم،اسلحه را میچسبانم به سینه ام،با سر، سرک میکشم تا مواضع رو به رو را ببینم« نیروها عقب نشینی ... تکرار میکنم عقب نشینی!» این فریاد فرمانده گروهان است که صدایش را میشنوم خودش را اما نه! ها خط به خط آرایش عقب نشینی میگیرند،یک تیم آتش پشتیبانی میریزد تا تیم بعدی حرکت کند به سمت عقبه،دلشوره محمد را دارم..
.
@mahdi59hoseini ~