eitaa logo
آقا مهدی
2.9هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
96 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃ویژگی مسـلـ✨ـمان واقعی🍃 اَحْسِنْ مُجاوَرَةَ مَنْ جاوَرْتَ، تَکُنْ مُسْلِما؛ با همسایه‌ات خوشرفتاری کن تا مسلمان راستین باشی. (ع)| بحارالانوار: ج ۷۴، ص ۱۵۸📚 🌱| @mahdihoseini_ir
2.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 وحشت آمریکایی 📍رعب و وحشت از سیلی سپاه در «عین الاسد» به روایت فرماندهان آمریکایی (تروریستان آمریکایی) 📲 🌱| @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 برای اینکه خودم را سرگرم کنم، شروع کردم به مطالعه، ولی سیر مطالعه ام باید هدفمند میشد. تصمیم گرفتم برای ورودی حوزه ی علمیه درس بخوانم و ادامه تحصیل بدهم. به خاطر مشغله های بسیار کار در خانه و ذهنی مشغولم، ورودی حوزه پذیرفته نشدم، ولی این باعث نشد که ناامید شوم. تهران شرکت کردم و خوشبختانه قبول شدم. مشکل تهران ماندن و درس خواندن داشت روبه راه می شد. خواهرم سکینه از من خواست مدتی در خانه شان بمانم، اما پدر می دانست که اقامت من به مدت طولانی صورت خوشی ندارد و اسباب زحمت برای خواهرم فراهم می شود. برای همین از شمال به تهران، یک کوچ دیگر کردیم. ما به این وضعیت عادت کرده بودیم. وضعی که یا در حال کوچ و اسباب کشی بودیم، یا مادر و پدرم در مزرعه بودند و مسئولیت خانه با من بود. برگشتم شمال برای جمع کردن اسباب و وسایل خانه. این جابه جایی چند ماهی طول کشید. دو ماه منزل خواهرم و دو ماهی هم مهمان یکی از اقوام بودیم. از این که در شهری نفس میکشیدم که او هم همان جا نفس میکشد، احساس آرامش می کردم. خانه ی تازه ی ما در تهران خیابان مولوی، اصلا شبیه خانه ی بزرگ شمال نبود. برای همه ی ما سخت بود که از خانه ای بزرگ و دل باز، ساکن جایی شویم که دوتا اتاق تودرتو داشت. نه حمام و نه آشپزخانه ای در کار بود و به راحتی خانه های هویر و شمال. باغچه ی خالی اش هم انگار کچلی گرفته بود و حتى علف هرزی هم به روی خود نمی دید. شرایط خیلی سختی بود. هفت نفرمان به زور جا شده بودیم و وقتی مهمان می آمد، کلی خجالت میکشیدیم. مدت کوتاهی از حوزه رفتنم میگذشت که تصمیم گرفتم پوشیه را به حجابم اضافه کنم. فکر میکردم حالا اگر مهدی هم مرا ببیند، نخواهد شناخت، اما انگار فکرم اساس اشتباه بود. داشتم از حوزه برمیگشتم خانه. سر کوچه که رسیدم، صدایی آشنا از پشت سرم به من فهماند که هر طور که باشم، او مرا می شناسد. صدایش آرامش عجیبی به دلم نشاند. جملاتش را پرسشی مطرح می کرد تا من حس کنم مثل همیشه آمده است به خاله سر بزند. ولی لرزش صدایش حرف دیگری داشت وقتی گفت «سلام زهراخانوم.» انگار اولین باری بود که به این شکل مرا صدا می زد. نگاهش کردم و او مرا نمی دید. آرام سلام کردم و به راهم ادامه دادم. پشت سرم صدای گام هایش را می شنیدم. - خاله خونه س دیگه؟ پاسخی ندادم تا خودش بیاید و ببیند. تنها صدایی که در کوچه پس کوچه های باریک مولوی می پیچید، صدای آب جوی بود که به سرعت می گذشت و با صدای گام های ما، طنین دل نوازی داشت. از آن روز به بعد، هربار که از حوزه برمیگشتم، حس میکردم سایه ای پشت سرم مراقب من است. خودش را نمی دیدم و انگار سهم من فقط سایه اش بود. کم کم حس کردم دامنه ی این سایه وسیع تر شده و کلا سایه ی آقامهدی، ساکن مولوی و کوچه پس کوچه های باریکش شده است. ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🍃زندگی من🍃 به مصطفی می‌گفتم: «من نمی‌گویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمان‌ها چیزی ندارند، بدبخت‌اند.» مصطفی به‌شدت مخالف بود، می‌گفت: «چرا ما این همه عقده داریم؟ چرا می‌خواهیم با انجام چیزی که دیگران می‌خواهند یا می‌پسندند، نشان دهیم خوبیم؟ این آداب‌ورسوم ماست. نگاه کنید این زمین چقدر تمیز است؛ مرتب و قشنگ. این‌طوری زحمت شما هم کم می‌شود، گردوخاک کفش هم نمی‌آید روی فرش.» می‌گفت: «این‌ها برای چه؟ زینت خانه باید قرآن باشد به‌رسم اسلام. به همین سادگی.» وقتی مادرم گفت: «شما پول ندارید من برایتان وسایل خانه می‌آورم»، مصطفی رنجید؛ گفت: «مسئله پولش نیست. مسئله زندگی من است که نمی‌خواهم عوض شود.» | به روایت همسر شهید/منبع: ابروباد 🌱| @mahdihoseini_ir
در بین‌الطلوعین ظهور قرار داریم؛ باید در برنامه‌ریزی‌های خود، دنده عوض کنیم. 🌱| @mahdihoseini_ir
🍃توصیه‌ای اخــ✨ـروی از حضرت امیر (ع)🍃 فَتَزَوَّدُوا فِی اَیّامِ الْفَناءِ لاَِیّامِ الْبَقاءِ مردم! در روزهای فناپذیر، برای روزگار جاودان، توشه برگیرید. (ع)| نهج البلاغه: خ ۱۵۷، ص ۴۶۲📚 🌱| @mahdihoseini_ir
2.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃 جمله ای که مثل فنـــ🔗ـــر بلندت می کنه!🍃 🎤 ✉️ 🌱| @mahdihoseini_ir
نگاه هاے شمـا چیزے از جنـس نجـات است! چشمتـان ڪہ بہ گوشہ ایڹ شـهر مےخورد یادتـان باشد؛ سخـت محتـاج گوشہ چشمتـان هستیـم! ڪمے نـور مهمـانمان ڪنید. 🌱| @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 یکی از همین روزها که با سارا از جایی برمیگشتیم، پیکانی به رنگ آبی جلویمان ترمز کرد، طوری که آب و گل گودال کوچه روی چادرم پخش شد. سرم را بلند کردم که چندتا بد و بیراه بارش کنم که البته از زیر پوشیه ای که زده بودم فقط خودم می شنیدم و سارا. چشمم افتاد به او که لبخند مهربانی روی لب هایش جا خوش کرده بود. با حرص نگاهش کردم. او مرا نمی دید. شیشه ی ماشین را داد پایین و گفت «دارم میرم خونه ی شما. میرسونمتون.» به سارا نگاه کردم تا نظرش را جویا شوم. سرش را به علامت موافق پایین آورد. بعد از کمی مکث هردو سوار ماشین شدیم. خواستم عقب بنشینم که در شاگرد را باز کرد. ناچار شدم به درخواستش احترام بگذارم. این اولین باری بود که این قدر نزدیکش شده بودم. قلبم اوضاع خوبی نداشت. دستم را گذاشته بودم روی قلبم تا شاید بتوانم مانع بلند شدن صدایش شوم. دست هایم را زیر چادر پنهان کرده بودم که متوجه لرزش آنها نشود. اصلا فکر میکنم رو به احتضار بودم. هرسه در سکوت، مسیری را طی کردیم تا بالأخره سکوت را شکست. - میخوام باهاتون صحبت کنم. آب دهانم را به سختی فرو دادم و گفتم : راجع به چی؟ - راجع به خودمون. پوشیه ام را کنار زدم و نگاهش کردم. - خب. می شنوم. با سرعت به کوچه ی بن بستی پیچید و ایستاد. - دارم میرم مأموریت. سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان دهم. برای همین گفتم - خب به سلامت. بی تفاوتی ام او را به هم ریخته بود. این را وقتی از کوچه ی بن بست خارج شد، با سرعتی که به رانندگی اش داد، فهمیدم. نزدیک خانه سر کوچه ترمز کرد و گفت «فردا می آم دنبال تون حوزه. منتظرم باشید.» هیچ حرفی نزدم. سارا از او تشکر کرد و از ماشین پیاده شدیم. آن قدر ایستاد تا مطمئن شود وارد خانه شده ایم. سارا زیر لب غرولند می کرد که «چرا این طوری جوابش رو دادی. دلش رو شکستی.» تا این را گفت، بغضم ترکید و اشک هایم جاری شد. دفاعیه ای نداشتم به سارا تحویل دهم. ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🍃مذمت سرگـرمــ🎲ـی زیاد🍃 مَن کَثُرَ لَهوُهُ قَلَّ عَقلُهُ کسی که زیاد به سرگرمی بپردازد، عقلش کم است. (ع)| غررالحکم، ح ۸۴۲۶📚 🌱| @mahdihoseini_ir