eitaa logo
آقا مهدی
2.9هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
96 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 جوان مذهبی و خوبی به نظر می رسید. اولین مخالف سرسخت پاسخ مثبت من، مادرم بود. یعنی حتی ذره ای موافقت از خود بروز نداد. بهانه می آورد که ازدواج با غریبه خوب نیست. همه می دانستیم دلیل مخالفتش را. دلش پیش مهدی بود. از وقتی فهمیده بود مهدی نظرش تغییر کرده، بیش از من غصه می خورد ولی به روی خودش نمی آورد. مخالفت مادر وقتی شدیدتر شد که من رسما اعلام کردم نظرم موافق است و قصد ازدواج با همین خواستگار را دارم. با خودم لج میکردم. این را اگر هیچکس نمی دانست، خودم کاملا واقف بودم. دیگر چیزی برایم مهم نبود. از آن روز به بعد، دلم دیگر زلال نبود با خودم. غبار گرفته بود رویش و من هیچ تلاشی برای زدودن این غبار نمیکردم. خودم را هم این طور راضی می کردم؛ «خودش گفت منتظر من نباش بیام خواستگاری. گفت دیگه! نگفت؟ چرا خودش گفت.» هر جمله ای را برای راضی کردن خودم، در خلوت بارها تکرار می کردم. -چیزی نشده که. آب از آب تکون نمیخوره. ازدواج می کنی می ری سر خونه زنگیت. یه زندگی تازه شروع می کنی. به هیچ جای عالم هم بر نمی خوره. خیالت راحت. خیلی های دیگه هم مثل تو بودن. ازدواج کردن و حالا هم دارن زندگی شون رو می کنند. اصلا آسمون هم به زمین نیومده؟ نیومده دیگه. . . . روز حیاتی سرنوشت من رسید. خودم داشتم رقم می زدم یک عمر سوختن را. هربار لحظه ای تردید به دلم راه پیدا می کرد، به خودم نهیب می زدم و آخرین لحظه ی دیدارش را و آخرین جملاتش را به خاطر می آوردم و باز مشغول سرزنش دلم می شدم که تو این طور نبوده ای! برای خودت سرخود شده ای! من تصميم خودم را گرفته ام. امروز جواب تو را هم می دهم که آرام بگیری و خلاص! باران، امان چشمانم را می برید و این بار مجبور میشدم بروم سراغ چشم هایم. التماس شان کنم که نبارند. دیگر برای باریدن دیر شده است. نه بارش شما و نه سوزش دلم؛ به حرف هیچ کدام تان گوش نمی کنم. راه افتادم به سمت کلاس. سوار اتوبوس شدم و اولین صندلی خالی را که دیدم، خودم را بی اختیار رویش رها کردم. حتی وقتی پیرزنی در یکی از ایستگاه ها سوار شد، هرچه سعی کردم، توان بلند شدن نداشتم که صندلی ام را به او تعارف کنم. سرم را به شیشه تکیه دادم و به انگشتان ظریف و لاغرم نگاه میکردم که تا چند روز دیگر حلقه ی پیوندی نامبارک در آن جای خواهد گرفت. ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🍃اللهِ توبـ⚡️ـه پذیر🍃 فَمَن تَابَ مِنۢ بَعۡدِ ظُلۡمِهِۦ وَأَصۡلَحَ فَإِنَّ ٱللَّهَ يَتُوبُ عَلَيۡهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ غَفُورٞ رَّحِيمٌ اما هرکس بعد از [گناه و] ستم‌کردنش توبه کند و [اعمال خود را جبران و] اصلاح نماید، بی‌تردید الله توبه‌اش را می‌پذیرد. به راستی که الله آمرزندۀ مهربان است. 🌷سوره مائده، آیه ۳۹ 🌱| @mahdihoseini_ir
شفای دل‌ها کاهش غصه‌ها راحتی و نشاط روح افزایش رزقِ مادی و معنوی برداشتن موانع مادی و معنوی باز شدن انقباضات و گره‌های نَفْس و... از جمله آثار استغفارند! 🌱| @mahdihoseini_ir
بعد از یکی از عملیاتها؛ چندتا جعبه ی خالی با خودش آورده بود. زن همسایه که دید به کنایه گفت: انگار آقای برونسی دستِ پر تشریف آوردند. حتما یه چیزی واسه بچه هاست. عبدالحسین وقتی عصبانیت من رو دید با خنده گفت: حتما کسی خانم ما را ناراحت کرده! گفتم: زن همسایه فکر کرده توی جعبه‌ها چیزی گذاشتی و آوردی واسه بچه ها. عبدالحسین که سعی میکرد ناراحتی من رو برطرف کنه گفت: به جای عصبانیت خواستی بگی شما هم شوهرتون رو بفرستید جبهه تا جعبه های بیشتری بیاره! تا اومدم حرف دیگه ای بزنم، حالت پدرانه به خودش گرفت شروع کرد به دلداری دادن. اونقدر گفت و گفت، تا آروم شدم. | به روایت همسر بزرگوار شهید، خاک های نرم کوشک، ص۱۴۳📚 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🖌 از هر چیزی که محیط خانواده را متشنج و دچار افسردگی و هیجان‌های بی‌مورد نماید اجتناب کنید، هم زن و هم مرد بنا را بر سازش و همزیستی بگذارند. 🌱| @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 با دیدن زن و شوهر جوانی که گوشه ی اتوبوس ایستاده و با محبت با هم حرف می زدند، دوباره داغ سرد نشده ام تازه شد و اشکی از گوشه ی چشمم افتاد. به خودم پوزخند زدم که روایت دل تو را چه کسی می داند. دل بیچاره ات را! از اتوبوس که پیاده شدم، داشتم توانم را جمع می کردم تا خودم را به مقصد برسانم که با دیدن صحنه ای جای خودم میخکوب شدم. سرم گیج رفت، به سختی به دیوار تکیه زدم تا نقش زمین نشوم. چشمانم را مالیدم. عجیب نبود اگر با این حال، توهم سراغم آمده باشد. ولی نه، آن چه می دیدم واقعیت داشت. خودش بود. با همان نگاه آرام همیشگی. قامتم را به سختی راست کردم تا شکستنم را نبیند و با غرور، بی آنکه حرفی بزنم از کنارش عبور کردم. حس کردم می خواهد حرفی بزند، ولی تصویری که من از خودم ساخته بودم، مانع شد. از کنارش که عبور کردم، چشمانم را لحظه ای بستم و نفس عمیقی کشیدم. این بار نباید فریب می خوردم. خیلی کلنجار رفته بودم تا یادم برود روزهای چشم انتظاری را. حالا حق نداشتم آن چه رشته بودم پنبه کنم. این طوری که نمی شود؛ هروقت دلش خواست برود، هروقت دلش خواست بیاید. می روم و یاد این روزها را در گلوی خاطره ها نقش می زنم. من همانم که رد پاهایت را بارها شمرده ام و پا جای پایت گذاشته ام. بگویم قرارمان این نبود که سهم تو رفتن باشد و سهم من ماندن؟ بگویم چند پاییز را شمرده ام تا این خزان؟ هرگامی که بر می داشتم، انگار به غروب خواستنم نزدیک تر می شدم. من فرو نمی ریزم. میان دست های باد به بازی در نمی آیم... حوصله ی سر کلاس رفتن را نداشتم. راهم را کج کردم و پیاده به خانه برگشتم و تمام روز نشستم به خلوت و کسی را در تنهایی ام شریک نکردم. شب تا طلوع سپیده صدها بار، تصویرش جلوی چشمانم آمد و پاکش کردم و باز.... ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🍃ذوب کننده خطاها🍃 الخُلقُ الحَسنُ یَمیثُ الخَطیئةَ کما تَمیثُ الشَّمسُ الجَلیدَ خوش خویی گناه را ذوب می‌کند، همچنان که آفتاب یخ را. (ع)| الکافی: ج ۲، ص ۱۰۰، ح ۷📚 🌱| @mahdihoseini_ir
با آنکه گاهی شرایط سیاه‌تر از آن بود که خبرگزاری‌ها میگفتند و نمیگفتند، اما من هیچ یاد ندارم که سیاهنمایی کرده باشد! یک غرِ سیاسی از او در آرشیو صداوسیمای ما و بی‌بی‌سی آن‌ها نیست. یک بار نشد که از کسی، حتی مقام مسئولی، علناً گلایه‌ای کند. کار میکرد و گزارشِ‌ کاری، کار نمیکرد! مردم ثمره‌ی کارهایش را دیده بودند که کاری به آن بیکاره‌های مکّارِ آنورِ آبی نداشتند. زخم‌های تنش، پلک‌های خسته‌اش، گودی زیر چشمانش، دستِ مجروحش، رحماء بین خودمانش، اشداء علی الکفارش، باعث شد بشود اسطوره‌ی ملی! کسی که دیگر بعید است تا مادر گیتی چو او فرزند بزاید! مذبوحِ فرودگاهِ بغداد، حاجیِ ما، نبود! خودش بود! اتفاقا چهره تیپیکالِ حزبی هم داشت. هم یقه‌اش را می‌بست هم ریش میگذاشت. هم پاس دار بود و هم سر دار! او همان آقای جمهوری اسلامی بود. هم کف خیابان‌های تهران، هم خارج از مرزهای ایران. پس چرا همه دوستش داشتند؟ و چرا کسی ما را که علی الظاهر این ظواهر را داریم دوست ندارد؟ ‌ صبح روز تشییع را یادتان هست؟ همه آمده بودند و گریان آمده بودند و گریان رفتند خانه‌هایشان! هنوز هم بعد از یکسال و اصلا تو بگو هزارسال، هرکجا اسمش، عکسش، حرفش بیاید، دلمان می‌رود و گریه می‌آید ما را. چرا کسانی که جمهوری اسلامی را قبول نداشتند او را عاشقانه بدرقه کردند؟ چرا انگار همه پدر از دست دادیم؟ داغدار عزیزی شدیم که شاید حتی یک‌بار هم از نزدیک ندیده و نبوئیده و به آغوش نکشیده بودیمش؟ جا دارد به این سوال فکر کنیم و برای جوابش بدویم! که لفظ کفایت نمیکند! تا زخم‌های تنمان، پلک‌های خسته‌مان، گودی زیرچشمانمان، دستِ مجروحمان جواب سوال را بدهد ان‌شاالله.. ‌ میدان انقلاب، دیماه ۱۴۰۰ 🌷 ‌🌱| @mahdihoseini_ir
آقا مهدی
#شرح_دعای_ندبه ۳۸ ✨ فلسفه گریه و مویه در دعای ندبه، به معنی گریه‌ بر خواسته های کوچک دنیایی نیست؛
@mahdihoseini_irشرح دعای ندبه 39.mp3
زمان: حجم: 8.69M
۳۹ ✨ ♨️ چرا بعضی‌ها در مسیر یاریِ امام، بدون هیچ سابقه‌ی جهادی، موفق می‌شوند و به پیش می‌روند، و بعضی هرچه دست و پا می‌زنند، نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود ...! ✖️موفقیت در مسیرِ یاری امام، وابسته است به .... 🌱| @mahdihoseini_ir