eitaa logo
آقا مهدی
2.9هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
96 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 با خیالی آسوده به خانه برگشت و داشت فکر میکرد موضوع خواستگاری را چگونه با مادرش مطرح کند. بی آنکه حرفی بزند، در اتاق راه می رفت و فکر میکرد. صدای آرام و آهنگین مداحی، فضای خوشی به اتاق بخشیده بود. گوهر خانم متوجه آشفتگی مهدی شد و سعی کرد راه صحبت را با او باز کند. - چند متر بود؟ مهدی با تعجب به صورت مادرش نگاه کرد. - چی چند متر بود؟ - اتاق رو میگم. الان یه ساعته داری این جا رو متر میکنی. مهدی تازه متوجه منظور مادر شده بود. - نفهمیدم. فکرم مشغوله. گوهر خانم گردوهای شکسته شده را با هاون میکوبید برای فسنجان. با لبخند گفت خب بیا بشین، بگو ببینم چرا فکرت مشغوله. به چی فکر میکنی؟ مهدی قدری تعلل کرد، ولی می دانست فرصتی که دنبالش میگشته حالا به سادگی فراهم شده است. برای همین از این فرصت استفاده کرد. نشست کنار گوهر خانم و شروع کرد به مقدمه چینی. - اینها رو برای چی میخوای مامان؟ گوهر خانم که مهدی را خوب می شناخت، متوجه شد در حال مقدمه ی برای گفتن موضوعی مهم است. زیرچشمی به مهدی نگاه می کرد و گفت «من که میدونم میخوای چیزی بگی. برو سر اصل مطلب.» با شنیدن این جمله دلش ریخت، ضربان قلبش سرعت گرفت. سرش را انداخت پایین و با حیای خاصی گفت «اگه بخوام ازدواج کنم.» مادر از شنیدن حرف مهدی کاملا تعجب کرد. شاید به خاطر شرایط مهدی، انتظار نداشت این جمله را از او بشنود. هر دو، دقایقی ساکت بودند. صدای کوبیده شدن هاون که با صدای ضبط همراه شده بود، حس موسیقیایی دمّام را یاد مهدی می آورد. گوهر خانم تصمیم گرفت سکوت را بشکند و آب پاکی را بریزد روی دست مهدی. وقار و آرامش مهدی مانع این کار می شد، ولی چاره ای ندید که بگوید. سرش پایین بود تا نگاهش با نگاه مهدی تلاقی نکند. - فکر میکنی الان شرایط خوبیه برای ازدواج تو؟ - شرایط چطوریه مگه؟ گوهر خانم که زمینه را برای زدن حرف آخر مناسب دید، گفت «خودت دانشجویی. ما مستأجریم. درآمد نداری. برادرهات درس می خونن. بالأخره همه ی این شرایط رو باید در نظر بگیری. اصلش هم اینه که باید درآمد داشته باشی. دستت توی جیب خودت باشه. هر وقت دیدی این شرایط فراهم شد، بگو، من هم روی چشم هام. برات زن میگیرم.» مهدی هیچ حرفی برای زدن نداشت. می توانست برای خواسته اش اصرار کند. اصلا پایش را بکند در یک کفش و بگوید من هم مثل هر جوان دیگری که وقت ازدواجش می رسد، احساس نیاز به همسر دارم. این حق طبیعی من است. اما آن حیای همیشگی مانع از این شد که روی حرف مادرش حرفی بزند... زد بیرون از خانه. نمی دانست کجا برود. مسجد، پیش بچه ها.... هرجا. حتما متوجه حالش می شدند. حس می کرد نمی تواند غمش را پشت چشمانش پنهان کند. آشوب و به هم ریختگی اش را کجای دلش می گذاشت که کسی نفهمد. بهترین کسی که در این حالات می توانست دلداری اش بدهد حسین بود. حسین خودش ازدواج کرده بود و حال مهدی را خوب می فهمید. حسین از آن طیف آدمهای صبوری بود که می نشست، حرف هایت را خوب گوش میکرد و بعدش هر کاری از دستش بر می آمد، انجام میداد. درست حدس زده بود. او هم مشاور خوبی بود و هم دوست خوبی. این را از آن جایی مطمئن شد که حسین با همسرش منصوره خانم موضوع را مطرح کرد و او هم پذیرفت که خودشان دست به کار شوند برای راضی کردن مادر. ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
همین ڪه نام مرا مے برند میگریَم از این به بعد من و آه و چشم تر شده ای چه نام مرثیه وارے ست "مادر پسران" براے مادر تنهاے بے پسر شده ای... ✍محمدمهدی سیار 🏴 (س) تسلیت باد 🥀| @mahdihoseini_ir
🍃آنقدر گریه کردم که... سوی چشمانم هم فدایت شد یاحسین(ع) غریبِ مادر🍃 بُکی الحُسَینُ علیه السلام خَمسَ حِجَجٍ، و کانَت امُّ جَعفَرٍ الکلابِیةُ تَندُبُ الحُسَینَ علیه السلام و تَبکیهِ و قَد کفَّ بَصَرُها. بر حسین علیه السلام پنج سال گریسته شد. امّ جعفر کلابی ( )، برای حسین علیه السلام مرثیه می سرایید و می‌گریست تا اینکه چشمانش نابینا شد. (ع)| الأمالی للشجری: ج ۱، ص ۱۷۵📚 ✨ 🏴| @mahdihoseini_ir
نمۍ دانم از دلتنگۍ عاشـــق ترم يا از عاشقـــۍ دلتنگ تر! فقط مۍ دانم در آغـــوش منۍ بۍ آنڪه باشۍ و رفته اۍ بۍ آنڪه نباشۍ... 🌷روز اکرام مادران شهدا و همسران شهدا 🏴 (س) 🥀مادر معزز / معراج شهدا مهر و محرم ۱۳۹۵ 🏴| @mahdihoseini_ir
@mahdihoseini_ir4_5985487091088231042.mp3
زمان: حجم: 6.8M
➕ بعضی مقام‌ها، آنقدر بلندند که ترس همه‌ی وجودت را دربرمی‌گیرد! آیا من بعنوان یک انسان عادی، قابلیت ادراک چنین مراتبی را دارم، یا این عاشقی‌ها تنها اختصاص به معصومین و امامزادگان دارد؟ ➖ و بانوی کرامت، حضرت ام‌البنین سلام‌الله علیها به این سوال ما پاسخی عینی می‌دهد! ▪️ویژه‌ی وفات سلام‌الله‌علیها 🏴| @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 شب که مهدی به خانه برگشت، از رفتار پدر فهمید که مادرش موضوع را با او در میان گذاشته است. پدر را خوب می شناخت. همیشه با دلش راه آمده بود. حالا دلش قرص بود و خیالش راحت که این بار هم می تواند به شانه های محکم پدر تکیه کند. رفت آرام نشست کنج اتاق. حامد [برادرش] در حال تماشای تلویزیون بود و فاطمه، خواهر کوچکترش هم با عروسک بازی میکرد. پدر آمد کنارش نشست و ظرف میوه را مقابل شان گذاشت. مهدی می دانست پدر می خواهد رشته ی کلامش را باز کند. - چی می خوری پوست بگیرم بابا؟ - شما زحمت نکشید. خودم یه پرتقال پوست می گیرم. پدر بر حسب عادت، دنبال بهترین پرتقال بود تا برایش پوست بگیرد. - مادرت باهام صحبت کرده، ولی دوست دارم از زبون خودت بشنوم. مهدی اول سعی کرد حاشیه برود ولی فایده ای نداشت. پدر اصرار داشت از دهان خود مهدی بشنود. شروع کرد به حرف زدن و این بار راحت تر از قبل. - من به مامان گفتم می خوام... می خوام اگه بشه برام برید خواستگاری. پدر که با دقت حرف های مهدی را می شنید، احساس غرور می کرد. انگار داشت به ثمر رسیدن زحمت هایش را می دید. شاید برای هر مادر و پدری شنیدن این جملات افتخارآفرین باشد و آرزو باشد دیدن فرزند، در لباس دامادی. حرف های مهدی در یک جمله خلاصه شده بود. «خواستگاری از دخترخاله زهرا.» انتظارش از جانب پدر هم برآورده نشد. - باید مستقل شی. خیال ما که از بابت استقلال تو راحت شد، چشم. برات زن هم میگیریم. ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🍂روشی برای هـلـ🤭ـاک شدن!🍂 مَنِ اسْتَبَدَّ بِرَأیِهِ هَلَکَ هر که به رأی خود تکیه زند هلاک شود. (ع)| نهج البلاغه، ح ۱۶۱، ص ۱۱۶۳ 🌱| @mahdihoseini_ir
1.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌🎥 ببینید| رهبرمعظم انقلاب : خیلی مرد قوی‌ای بود مرحوم نواب، من شنیدم یک وقتی رفته بود اردن گوش ملک حسین [پادشاه اردن] را گرفته بود، گفته بود پسر عموجان این انگلیسها خیلی خطرناکند، آخر سید است ملک حسین. آدم اینجوری‌ای بود گوش ملک حسین را میگرفت فشار میداد. ‌‌ انتشار به مناسبت سالگرد شهادت 🌱| @mahdihoseini_ir
🌨عکسِ متفاوتِ دیده نشده و برفی از ؛ شهیدی که مرحوم آیت الله حق شناس می گفتند که به این آقا خیلی احترام بگذارید و هم سفارش کرده بود مزارش نزدیک مزار این شهید معزز باشد. روح هر سه بزرگوار شاد با صلوات 🌱| @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 هر روز صبح، چشمم را به این امید باز می کردم که خبری از خواستگاری به گوشم برسد، ولی غروب که میشد، هیچ خبری نبود و این، انتظار هر روزه ی من شده بود. در تقسیم نگاه هایم بین دیدنی های اطراف، بیشترین سهم برای انگشتر نشانم بود. روی چشمانم می گذاشتم و به خودم وعده می دادم کمی هم صبر کن بالأخره این فراق به پایان می رسد. من این فراق را تجربه کرده ام. این بار که طولانی تر از دفعه ی پیش نشده. امروز نشد، خب فردا. فردا هم روز دیگری است که با انتظار رنگش میکنم. از چشم به راهی هم روزهای زیادی میگذشت. طاقتم تمام شده بود. تصمیم گرفتم بروم سراغ منصوره خانم. او حتما می دانست دلیل طولانی شدن این انتظار را. همان طور که توقع داشتم، با مهربانی تحویلم گرفت و کلی خبرداشت برایم. می گفت خبرهای خوش، اما من بیش از هر چیزی دلم می خواست از حالش باخبر شوم. اول بشنوم حالش خوب است. خیالم که آسوده شد، خبرهای خوش بشنوم. با آب وتاب برایم تعریف می کرد که واسطه ی خیر شده اند و با حسین آقا به منزل خاله رفته اند. مفصل هم، با دست پخت خاله گوهر پذیرایی شده بودند. اما این واسطه گری خیلی مؤثر نبوده است. حرف شان هم این بوده که مهدی خودش هنوز درآمد ندارد، باید مطمئن شوند توانایی اداره ی یک زندگی و خانواده را دارد و بعد آستین هایشان را بالا بزنند و بروند خواستگاری. با شنیدن حرف هایش دل سرد شده بودم از لحظه شماری. با خودم فکر می کردم چند ماه باید بگذرد تا او بتواند روی پای خودش بایستد و تا کی چشمان من باید حرکت عقربه های ساعت را دایره وار دنبال کند تا روز موعود برسد. حالم خوب نبود. هرچه اصرار کرد برای ناهار بمانم، نپذیرفتم و راه افتادم به سمت منزل. از کنار گل فروشی که عبور می کردم، با حسرت به جوانی نگاه میکردم که دسته گل زیبایی سفارش داده بود. پوزخندی به خودم زدم و زیرلب گفتم «باش تا صبح دولتت بدمه.» جوان از گل فروشی بیرون آمد و از مقابلم گذشت. با دیدنش تمام دنیا روی سرم آوار شد. این داماد خوشبخت، مهدی بود که داشت با گل سفارشی اش به سمت ماشین می رفت. حیران مانده بودم. این همانی است که چند روز پیش برای من نشان آورد و حالا برای دختر دیگری نشان می برد؟ به هر زحمتی بود، برگشتم تا از منصوره بپرسم. مهدی هرشب به حسین آقا سر میزد. این که کوچه را با چه وضعی طی کردم، برایم کاملا عادی بود. صحنه ای که دیده بودم، مرا وامیداشت زودتر از جریان با خبر شوم. درست حدس زده بودم. مهدی داشت میرفت خواستگاری، اما نه منزل ما. نمیدانم چطور در این شهر شلوغ گم شد. دستانم را سایه بان میکردم تا از دوردست او را ببینم. اما آن چه می دیدم سراب بود و بس. حالا باید برای دل تنگی هایم فاتحه می خواندم و هیچ کس نبود برایم سنگ قبری سفارش دهد. او چه می دانست من با خیالش نفس می کشیدم... ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir