آقا مهدی
@mahdi59hoseini
داستانِ
#اینجا_بی_هوا
قسمت اول
.
باران دیشب کار خودش را کرد،هوا سردتر شده بود،سوز هوای پاییزی هم که به کسی رحم نمیکرد،بعد از اذان ظهر نشسته بودیم پای تلویزیونِ قرمزِ نوزده اینچ با تصویر برفکی اش،صحبتهای حاج آقای ریش سفیدی را پخش میکرد،محمود سربازِ جدید ستاد بود که حالا با اورکتِ روی دوش و کلاهِ بافتِ کِرمی رنگ با قابلمه تخم مرغ و سوسیس وارد اتاق میشد،از صبح اخم هایش توی هم بود و برخلاف قبل ساکت تر و این بار که سر سفره ی روزنامه ای مان نشست تحلیلی درباره مسائل غرب آسیا نکرد، لقمه اول را که در دهانم گذاشتم صدای بیسیم مادر بلند شد:« لااله الا الله» را زیر لب گفتم و رفتم سمت کمد،در را باز کردم،شاسی را گرفتم جلوی دهانم:« مرکز ۱۰-۱» صدای ناشناسی جواب داد«مرکز مرکز شاهد۲»لقمه را خوردم و گفتم:«برادر صدات رو دارم بگو»چند ثانیه ای گذشت اما صدایی به گوش نرسید«اینا هم شورش رو در آوردن با این بیسیم های صما، برد خوبی نداره،اون موتورولا ها خیلی خوب بود»سیدحسین که خودش را چسبانده بود به بخاری و داشت فشنگ ها را داخل خشاب اسلحه اش میگذاشت گفت:«آره بابا اینا رو ول کنی فقط بلدن موشک بسازن،والا»زد زیر خنده و من هم،برگشتم کنار سفره،لقمه ی کوچکی گرفتم و بردم سمتش«بیا اینم برای نیروهای هوافضا،ببخشید دیگه اندازه موشک های یگان شما نیست»لبخندی تحویلم داد و لقمه را گرفت،زیرچشمی به محمود نگاه میکردم،هنوز اخم کرده بود«بابا حالا یه هفته نری ورِ دلِ ننه بابات چیزی نمیشه سردار»این کلمه سردار را به همه سربازها میگفتم،نه برای تمسخر،که برای احترام بود که فکر نکنند سرباز درجه اش پایین است، بی آنکه سرش را بالا بیاورد گفت«بابا الان یه ماه شده که مرخصی نرفتم،مام آدمیم خب،همش آماده باش که نمیشه»سید حسین خشاب را جا زد،بند کلاشینکوف را حمایل کرد و رفت دم در،گفتم:«سید نهار نخوردی که،کجا؟»پوزخند زد و گفت:«میرم مرخصی بشینم کنار زن و بچم میوه بخورم»این را به تمسخر گفت،پوتین هایش را پوشید،رفت و در را بست،توی سالن،جوری که صدایش را به ما برساند گفت:«هروقت حاج قاسم رفت مرخصی مام میریم،والا انگار همه دارن عشق و حال میکنن ما عقب موندیم»خندیدم،محمود انگار که شرمنده شده باشد دیگر چیزی نگفت،لقمه آخر را خوردم و به شوخی گفتم:«اللهم ارزقنا حورالعین بعدد ما احاط به علمک»برگشتم کنار کمد بیسیم ها،شاسی را گرفتم و با چند تا از نیروهای گشتی صحبت کردم،وضعیت سفید بود،24 ساعتی میشد که نخوابیده بودم،اورکتم را از روی دوشم برداشتم و تا کرده گذاشتم زیر سرم،دراز کشیدم و به سقف نم داده اتاق خیره شدم..
.
ادامه دارد ..
.
@mahdi59hoseini ~
💖آهنگ قدم های تو
با ضرب عصایت عشق است💖
❤️این هیبت مولایی
و آن لحن صدایت عشق است❤️
@mahdi59hoseini ~
⭕آیتالله مکارم: مسئولان کاری برای گرانیهای روزافزون کنند/دولت سر مردم را به حضور در ورزشگاهها گرم نکند و به واقعیتها فکر کند/تسنیم
🆔 @mahdi59hoseini
هدایت شده از آقا مهدی
❞#قرارهرشبما❝
فرستـادن پنج #صلوات
به نیت سلامتی و
تعجیل در #فرجآقاامامزمان«عج»
#صلوات
#هدیہبہروحمطهرشهید
#آقامهـدی_حسینی 🌷
.
.
.
مگر
لیلی کند درمان
غمِ مجنونِ شیدا را ..
.
.
.
سال84.قدمگاه(نرسیده به مشهد)،سفر ماه عسل،نازنین زهرا،دخترهمسفرمان
.
.
.
@mahdi59hoseini ~
1_15737300.mp3Www.Didbaan.Mihanblog.Com
زمان:
حجم:
7.98M
🔹روایتگری حاج حسین یکتا
@mahdi59hoseini ~
آقا مهدی
@mahdi59hoseini
داستانِ
#اینجا_بی_هوا
قسمت دوم
.
.
نمیدانم چقدر گذشت،فقط با تکان های دستِ مصطفی و صدا زدنِ اسمم بیدار شدم«چی شده چته؟!»با اضطراب گفت:«حاجی بچه ها درگیر شدن! سمت پل قدیم!»از جایم بلند شدم و دیگر گوش هایم به ادامه ی حرف هایش نبود، اورکت را پوشیدم،کلت 1911 را از زیر تخت برداشتم و پشتِ کمرم گذاشتم،داخل حیاط ستاد که شدم سوزِ سرما به جانم نشست،چفیه ام را شالگردنی دور گردنم پیچیدم، دستکش هایم را از جیب اورکت در آوردم و دستم کردم.سوار پالسِ صد و هشتاد بدون پلاک میشوم،هندلِ اول روشن نمیشود،هندل دوم با بسم الله روشن میشود،راست میگفت سید احمد که این لِمِش بسم اللهِ! یک دو میکنم و از ستاد خارج میشوم،تا پل قدیم پنج دقیقه ای راه هست، تا برسم هزار فکر و خیال میکنم، به محل تور ایست و بازرسی که رسیدم جمعیت جمع شده بودند و دور چیزی حلقه زده بودند« متفرق شید» را نیروهایمان فریاد میزدند و مشغول دور کردن مردم بودند،موتور را روی جک وسط گذاشتم، سوئیچ را برداشتم و از میان جمعیت خودم را رساندم به وسط حلقه تا چشمم به دو نفری که روی زمین غرق خون شده بودند بیفتد،«آخه این بیچاره ها چه گناهی داشتن؟!»همهمه مردم بالا گرفته بود«الکی الکی مردم رو به کشتن میدن از داعش بدترن اینا به خدا»خودم را میرسانم بالای سرشان،یکی تیر خورده بود به شکمش و دیگری هم از پشت سرش خون روی آسفالت جاری شده بود،می ایستم به سمت چند نفری از نیروها و آرام بهشان میگویم«نذارید کسی عکس و فیلم بگیره،دور کنید سریع جمعیت رو،جنازه ها رو هم بزارید پشت تویوتا»و برمیگردم رو به جمعیت میگویم«متفرق شید»چند باری تکرار میکنم و با دست به چند نفری که رو به رویم ایستاده میزنم و میگویم«برو آقا واینسا»بعد به سمت عقب هل می دهمش«چیکار کردین با جَوون مردم»این را پیرمردی که آن طرف خیابان ایستاده فریاد میزند و عصایش را به سمت ما تکان میدهد،جمعیت اطرافم هم که انگاری تحریک شده باشند پشت سرش جملاتی را میگویند«شماها قاتلید»،«رحم ندارن این بسیجی ها»، دستانم را می آورم بالا که حواس هایشان جمع بشود و میگویم«شما که نمیدونید اینا چیکاره..»یکی شان صدایش را بالا میبرد و بعد با پشت آرنج توی صورتم میزند،به پشت روی زمین می افتم،ردِ گرم خون را از بینی به روی لب هایم حس میکنم،جمعیت فریاد میزند و هجوم می آورند سمتم،رو به یکی از نیروها که مسلح پشت سرم ایستاده بود و حالا کمی عقب تر رفته،فریاد میزنم«هوایی بزن»گلنگدن را میکشد و هراسان نگاهم میکند«میگم بزن!»ماشه را به سمت آسمان میچکاند،صدا توی خیابان میپیچد..
.
.
@mahdi59hoseini ~