آقا مهدی
تا چشم کار می کند جای تو ؛ خالی ست ... @mahdi59hoseini ~
✔️خاطره
#شهید_مهدی_حسینی 🍃🌹
روزهای اول را قرار بود در کنار چند نفر از دوستان باشیم و بعد از آن،
حرکت به سمت منزلی که برایمان در نظر گرفته بودند.
آنجا بودم ولی حس از دست دادن فرصت این سفر،
باز به دلم افتاده بود و باز خودم را سرزنش می کردم که
_این فکرا چیه میاد تو ذهنت. حالا که هستی!
آن روز بعد از اینکه به مکان استقرار خود رفتیم، هوای حرم حضرت رقیه را کردم.
وارد حرم که شدم، به یکباره تمام حس نگرانی و
دلشوره و اضطراب از دلم رخت بر بست.
اولین نگاه دلتنگم به بارگاه پر از عظمت و شکوه دختر سه ساله حضرت عشق،
چشمانم را بارانی کرد و تمام وجودم را به تشکر واداشت
از نصیب شدن این روزی زیارت و حال خوشش.
با همان نگاه، کلی فکر آمد سراغم:
- این سفر را با تمام سختی ها و ناامنی ها و دلتنگی ها و دور شدن
از خانه و عزیزان و .... از همه و همه، برای زیارت شما دوست دارم،
دوست دارم لحظه های خلوت گوشه حرم را، بوی غربت اینجا را،
چقدر بوی مدینه می آید....
@mahdi59hoseini ~
.
آقا مهدی
@mahdi59hoseini
#قسمت_دوم
.
سوریه، ریف شرقی حلب ، ۱۹°
.
بعد از توجیه نیروها،گروهان به گروهان به ستون یک وارد منطقه میشویم،بخاطر باران دیشب زمین گل و لای شده و پیاده روی سخت، بعد از حدود نیم ساعت که به نزدیکی های خط آتش میرسیم پشت بی سیم اعلام وضعیت میشود تا نیروها حواسشان را جمع کنند« برادرها صبر کنن تا فاطمیون از سمت راست وارد عمل بشن بعد آتیش رو شروع کنن» این را پشت بیسیم چند بار اعلام میکنند.بند پوتینم شل شده،مینشینم تا محکمش کنم، دستی شانه ی سمت راستم را تکیه گاه میکند،سر میچرخانم، محمد است که مینشیند کنارم« به به آشیخ ممد آقا، ازین طرفا؟» لبخند میزند« والا داشتیم ازینجا رد میشدیم گفتیم یه سلامی عرض کنیم» این را میگوید و بعد صدایش را نازک میکند«ببخشید شما مدافع حرم هستین؟»صدای خنده ام بلند میشود،بلافاصله روی دو زانو مینشیند جلوی پایم«از دست کارای تو» را با خنده میگویم،دست می اندازم و به آغوش میکشمش« ممد خدایی اگه شهید شدی رفتی بهشت دو تا حوری واسه ما بزار کنار» میخندد،میخندم و ته دلم خالی میشود از حرفی که گفته ام،از شهادتش.گویی انگار خودش هم فهمیده باشد این را،بحث را عوض میکند.«خِیره،حاجی مهمات کاملی؟چیزی کم و کسر نداری؟» نگاهش میکنم ، قسمت مخصوصِ بیسیم روی جلیقه اش را با نارنجک پر کرده « نه داداش دمت گرم،راستی چرا جای بیسیم، نارنجک گذاشتی تو جلیقه ت؟» انگار که منتظر سوالم بوده باشد با ذوق جواب میدهد« این برای زمانیه که دیگه نشه جنگید»تُن صدایش را می آورد پایین« نمیخوام اسیر بشم،وقتی اومدن نزدیکم ضامن رو میکشم و .. » سرش را تکان میدهد و سوت میکشد« ما بهشت، اونا جهنم» و لبخند صورتش را گرم میکند،خیره نگاهش میکنم،بغض گلویم را پر کرده « ان شاءالله که .. » هنوز حرف توی دهانم نچرخیده که ناگهان صدای انفجاری ته دلم را خالی میکند،به پهلو روی زمین می افتم،صدای بیسیم توی گوشم میپیچد«کمین...کمین..» صدا مثل رگبار به گوشم بسته میشود،عرق سرد روی پیشانی ام مینشیند،قلبم تیر میکشد و چشم هایم تار.یاد محمد می افتم،سر میچرخانم اما نمیبینمش،نیم خیز تا پشت تویوتای نیمه سوخته ای میروم،اسلحه را میچسبانم به سینه ام،با سر، سرک میکشم تا مواضع رو به رو را ببینم« نیروها عقب نشینی ... تکرار میکنم عقب نشینی!» این فریاد فرمانده گروهان است که صدایش را میشنوم خودش را اما نه! ها خط به خط آرایش عقب نشینی میگیرند،یک تیم آتش پشتیبانی میریزد تا تیم بعدی حرکت کند به سمت عقبه،دلشوره محمد را دارم..
.
@mahdi59hoseini ~
مے دانیـد!
بِینِ خُودِمـان بِمـانَد
گـاهے!
دلم مےخواهَـد
دِلِ شما #هـم بـرایم تَنگـ شَود...
#شهید_حاج_مهدی_حسینی 🌹
@mahdi59hoseini ~
هدایت شده از آقا مهدی
❞#قرارهرشبما❝
فرستـادن پنج #صلوات
به نیت سلامتی و
تعجیل در #فرجآقاامامزمان«عج»
#صلوات
#هدیہبہروحمطهرشهید
#آقامهـدی_حسینی 🌷
آقا مهدی
وقتی قرار باشد با عقلت عشق را انتخاب کنی زُهیر می شوی.. @mahdi59hoseini ~
✔️خـاطِرِه
#شهیدمهدی_حسینی 🍃💛
هَمیـشه دَربارِه شَهادَت حَرف میزَد...
تا صُحبَت شَهادَت میشد،
میخندید...
یه تیکه کلام زیبایی داشت؛
میگفت:
{خندیدندو رفتند}
@mahdi59hoseini ~