eitaa logo
آقا مهدی
2.9هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
96 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
📚نقد کتاب تمنای بی‌خزان باحضور نویسنده کتاب سرکار خانم شیرین زارع‌پور منتقد: محمد قاسمی‌پور مجری - کارشناس: سیدمحمد بحرینیان زمان: شنبه ۹ شهریور ۹۸ ساعت ۱۶ مکان: چهارراه ولیعصر، خ مظفر شمالی، نبش بن بست اول، کافه کتاب ۲۷ @revayat27 @mahdii_hoseini
. عبدِ آلوده پشیمان شده تحویل بگیر .. به وقت #عاشقی . ✔️ @mahdii_hoseini
▪️جهت بصیرت لطفا با دقت و حوصله سخنان این شیخ رابخوانیم و به سادگی از آن نگذریم...👇 http://fna.ir/dbw8lh http://fna.ir/dbw8lh
آقا مهدی
📚 #درس_اخلاق ‍ علامه حسن زاده آملی : 🌷بزرگان ما فرموده اند شب و روزى يك بار محاسبه داشته باش ، در
📚 🔵اهمیت گفتن"بسم الله"در تمام کارها در کلام « آیت الله مجتهدی ره » 💠ناهار میخوری بگو بسم الله، سوار ماشین میشوی بگو بسم الله ✨سر سفره برای هر چیزی باید یک بسم الله بگویی. ✅ماست بسم الله جدا، پلو بسم الله جدا، سبزی خوردن بسم الله جدا، خورش بسم الله جدا، نان بسم الله جدا... 💥تازه اگر با کسی حرف بزنی، آنها باطل میشوند و باید دوباره بگویی بسم الله! ☑️حالا برای اینکه خسته نشوید اینطور بگویید: 🌹« بسم الله مِنْ أَوَّلهِ الیٰ آخِرِه»🌹 🔰(بین غذا) با کسی حرف نزنید تا باطل نشود. اگر سهوا با کسی حرف زدید،بسم الله را تکرار کن. این روایت است از خودم نمیگویم: 🍀شخصی به امام عرض کرد: من می گویم بسم الله، اما باز هم غذا برایم ضرر دارد،چرا؟ 🌼امام فرمودند: شاید بسم الله میگویی، اما بعد از آن با کسی حرف میزنی،آن بسم الله اولیت باطل میشود، برای این غذا برایت ضرر پیدا میکند.. 🔴پیوست : احتمالا بخاطر این بوده که وقتی بسم الله گفته نشه چون شیاطین با انسان هم غذا میشوند باعث عدم برکت غذا و ضرر و زیان آن میشود) 🌹 @mahdii_hoseini
آقا مهدی
📝 #خاطره_شهدا1️⃣ ❗️مادر شهید مدافع حرمی که خواب شهادت فرزندش را دید... 💠شب قبل از شهادت محمدرضا اح
📝 #خاطره_شهدا2️⃣ 🔰 شهید مدافع حرمی که ۸ یتیم را سرپرستی می‌کرد ... کارمند کمیته امداد توضیح داده بود که ۲ خانواده و ۳ یتیم تحت پوشش و حمایت مالی علی آقا بودند. یعنی علی مجموعا" ۸ یتیم را سرپرستی می‌کرده. تازه بعد از یک عمر زندگی با علی فهمیدم که درآمدهایش را کجا خرج می کرده و من که مادرش بودم نفهمیدم علی چه کار می‌کرد! 🔹یک خیّر به تمام معنا پدر شهید مدافع حرم علی امرایی می‌گوید پس از شهادت فرزندم کم‌کم متوجه کارهای خیر او شدیم و حتی فهمیدم سرپرستی چند کودک را برعهده داشته و از او به عنوان «کم‌سن‌ترین خیّر» تقدیر شده‌بود. 🌷شهید علی امرایی(حسین ذاکر) ولادت: ۱۳۶۴/۱۰/۱۲ شهادت: ۱۳۹۴/۴/۱ درعا ،سوریه شادی روح پر فتوح شهید #صلوات 🌹 @mahdii_hoseini
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#من_وپدرم پدرم رفت پی عطرحرم... #شهید_مهدی_حسینی 🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼 #دل_نوا #story @del_nawa @mahdii_hoseini
این روزها خیلی هوامو داری اما من همش خراب میکنم.. @mahdii_hoseini
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نغمه جان چقدر دلم گرفت با دیدن عکست..نباید الان پدر هم کنار تو می ایستاد..؟ یادمان نرود پدرانی رفتند تا با پدرمان عکس بگیریم😔 برای صبوری دل دختران شهدا @mahdii_hoseini
دست ما را به محرم برسانید فقط .. @mahdii_hoseini
آقا مهدی
با عرض سلام و احترام خدمت بزرگواران😊 و تبریک عید سعید قربان؛🎉🎊❤️ ان‌شاءلله به مناسبت تولد #شهید_مه
⃣2⃣ دو روز بعد به سمت جنوب حرکت کردیم. دریای نیلگون جنوب را دوست داشتم. هوا هم خوب بود و فصل گرمای جنوب هنوز شروع نشده بود. دلم تاب نیاورد. ــ صالح جان...😊 ــ جان دلم؟ ــ اااام... تا اینجا اومدیم. منطقه نریم؟😔 ــ دوروز از مرخصیم مونده. همه جا رو نمی تونیم بگردیم. اشکالی نداره؟ ــ نهایتش چند جاشو می گردیم خب. از هیچی که بهتره ــ باشه عزیزم. عجب ماه عسلی شد😂 دو روز باقیمانده را روی ردپای شهدا گذراندیم. حال عجیبی بود. همیشه مناطق عملیاتی حالم را عوض می کرد. نمی دانم چرا یاد شهید گمنامی افتادم که گاهی به مزارش می رفتم. بغض کردم و از صالح جدا شدم. گوشه ای نشستم و چادر را روی سرم کشیدم. مداحی گوشی ام را روشن کردم و دلم را سبک کردم. "شهید گمناااام سلام... خوش اومدی مسافرم... خسته نباشی پهلوون... ................................................... بعد از بازگشتمان زندگی رسما شروع شد. صالح را که داشتم غمی نبود. با زهرا بانو و سلما سرگرم بودم و حسابی غرق زندگی شده بودم. گاهی پیش می آمد که صالح چند روزی نبود اما خیالم راحت بود که مراقب خودش هست. همیشه قولش را یادآوری می کرد و می گفت هرگز یادش نمی رود. حالم بد بود. هر چه می خوردم دلم درد می گرفت و گاهی بالا می آوردم. سرم گیج رفت و دستم را به لبه ی تخت گرفتم و نشستم. ــ سلما...😰 صدایم آرام بود و درب اتاق بسته. به هر ترتیبی بود سلما را بلند صدا زدم. سراسیمه خودش را به من رساند. ــ چیه چی شده؟ مهدیه جان...!!!😳😔 ــ حالم بده سلما... برو زهرا بانو رو صدا بزن. @mahdii_hoseini ــ بلند شو ببرمت دکتر. رنگ به روت نداری دختر... ــ نمی خواد... بذار صالح برگرده باهاش میرم. سلما بدون جوابی بیرون رفت. روی تخت دراز کشیدم و چشمم را بستم و دستم را روی پیشانی ام فشار دادم. موبایلم زنگ خورد. بلند شدم و آنرا از روی پاتختی برداشتم. چشمانم سیاهی رفت و دوباره تلو خوردم. ــ الو... ــ سلام خانومم😕 چی شده صدات چرا اینجوریه؟ صدای صالح بغضم را ترکاند. با گریه گفتم: ــ ساعت چند میای صالح حالم بده😭 صدایی نیامد. انگار تماس قطع شده بود. بیشتر بغضم گرفت و روی تخت ولو شدم. زهرا بانو هم سراسیمه با سلما آمد و هر دو کمکم کردند که لباسم راعوض کنم و دکتر برویم. منتظر آژانس بودیم که صالح با نگرانی وارد منزل شد و کنارم زانو زد و دستم را گرفت و گفت: ــ مردم از نگرانی. چی شده مهدیه جانم؟😔 ادامه دارد... ‌ @mahdii_hoseini نویسنده: خانم_ترابی