به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
#دلتنگی🥀
@mahdihoseini_ir
آقا مهدی
#شرح_دعای_ندبه ۲۴ ✨ ▪️ انگار که خدا بشر را رسما رها کرده است... بیماریها، جنایتها، خیانتها، سقو
@mahdihoseini_irشرح دعای ندبه_25.mp3
زمان:
حجم:
10.29M
#شرح_دعای_ندبه ۲۵ ✨
👣جستجوگری برای امام
به طلب افتادن برای امام
بیقراری برای امام
فقط با یک فرمول بدست میآید!
✘ محال است اهل تمرکز بر این فرمول نباشی؛
اما در درونت، این طلب و جستجوگری زنده شود.
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_رائفی_پور
#استاد_حامد_کاشانی
🌱 @mahdihoseini_ir | #آقا_مهدی
🌿فَتَدَارَكْ مَا بَقِيَ مِنْ عُمُرِكَ وَ لَا تَقُلْ غَداً أَوْ بَعْدَ غَدٍ فَإِنَّمَا هَلَكَ مَنْ كَانَ قَبْلَكَ بِإِقَامَتِهِمْ عَلَی الْأَمَانِيِّ وَ التَّسْوِيفِ حَتَّي أَتَاهُمْ أَمْرُ الله بَغْتَةً وَ هُمْ غَافِلُونَ.
🌿آنچه را که از عمرت باقی مانده دریاب، و مگو فردا و پس فردا که بسیار کَسان پیش از تو سرگرم آرزوها و امروز و فردا کردنها گشتند، و گرفتار اجل شدند و غفلت زده مردند.
#امام_علی(ع)|
الکافی، ج ۲، ص ۱۳۶📚
🌱 @mahdihoseini_ir | #آقا_مهدی
🌸🍃
باز آی، ڪه از جان اثری نیست مرا
مدهوشم و از خود خبرے نیست مرا
خواهم ڪه به جانب تو پرواز ڪنم
اما چه ڪنم بال و پری نیست مرا...
🌱 @mahdihoseini_ir | #آقا_مهدی
#شهدا_با_معرفتند
پا که در مقتلشان گذاشتی
قسمشان بده
به رفاقتشان...
و یقین کن حاضرند باز هم #جان بدهند
از #شهدا بخواه تا دستت را بگیرند...
@mahdihoseini_ir
من لباس شخصی بودم. مزدوری که بیبیسی میگفت و معصومی که صداوسیما نشان میداد. اما نه این بودم و نه آن! کف خیابان هم، رو به رویم کسانی بودند که نه ایادی استکبار بودند و نه عوامل صهیونیست. پیر و جوان، زن و مرد؛ همه جمع بودند! کارگری آمده بود شرمندگیِ زن و بچهاش را فریاد بزند. کارمندی آمده بود هرچه رئیسش توی سرش زده بود توی سر مامورها بزند. زنی آمده بود روسریاش را روی دست گرفته بود. مردی آمده بود زن بیروسری را دید بزند. همه آمده بودند. مردم یعنی همین؛ خوب و بد!
از آنطرف سرباز آمده بود که اگر نمیآمد بازداشت و اضاف میخورد. سرباز آمده بود بزند خودشیرینی کند تشویقی بگیرد. افسر آمده بود قورباغهها هفتتیر کش نشوند! بسیجی آمده بود ببیند خاطره بسازد بعدا چهارتا رویش بگذارد و تعریف کند. بسیجی آمده بود جان بدهد که امنیت نرود. لباسشخصی آمده بود آن وسط با ناجاییها تسویه حساب کند. لباسشخصی آمده بود که اینجا سوریه نشود. نیروهای امنیتی یعنی همین؛ خوب و بد!
میخواهم بگویم که خوب و بد، اگر کسی زد ما بودیم، که اگر کسی خورد ما بودیم! که اگر کسی کشت ما بودیم، که اگر کسی مُرد ما بودیم! رحم کرد ما بودیم، رحم نکرد ما بودیم! که نظام ما هستیم.. که مردم ما هستیم! توی بازار سر هم کلاه میگذاریم ماییم. محرم ایستگاه صلواتی میزنیم ماییم. سیل میآید خانه خراب میکند جمع میشویم سقف بالاسر میسازیم، ماییم. توی شادی بُرد مراکش باهمیم، هواپیمایاوکراینی سقوط کرد، در غم باهمیم! توی سر و کلهی هم میزنیم ماییم! به کسی ربط ندارد! من نمیگویم دلمان به صداوسیما خوش باشد، نه! اما گوشمان به آنطرف آب هم نباشد! به بیبیسی ربط ندارد! ایراناینترنشنال فقط مینالد! هرچه بیشتر بنالد بیشتر دلار به پایش میریزند! دلش برای ما نمیسوزد که کشتهها را هرچقدر بخواهد میگوید! مسیح علینژاد که به دلار حقوق میگیرد چه میفهمد ارزش تومان را؟! من و تو دلش برای من و تو نمیسوزد که زن و مرد مینشینند و میفرمایند شام! نمیدانند مردم اینجا املت بدون گوجه میخورند، چون گوجه گران است! و برایشان هم مهم نیست. ما فقط سرخط خبرهایشان هستیم چون اگر ما نباشیم آنها هم نیستند. اگر روزی ما خوش باشیم آنها نیستند! ما مهمیم چون میتوانند پول بگیرند بنشینند در اتاقخبر لندن با لباس آنچنانی و آرایش و بگو و بخند؛ درباره بدبختی ما تهرانیها حرف بزنند! ما هرچه هستیم خوب و بد، زنده و مرده، خودمانیم! آنها ما نیستند. فارسی حرف میزنند اما از ما نیستند! به فکر ما نیستند..
@mahdihoseini_ir
کتاب صوتی تمنای بی خزان منتشرشد🎧
زندگینامه و خاطرات شهید مهدی حسینی.
@mahdihoseini_ir
آقا مهدی
کتاب صوتی تمنای بی خزان منتشرشد🎧 زندگینامه و خاطرات شهید مهدی حسینی. @mahdihoseini_ir
درباره کتاب صوتی تمنای بی خزان:
«تمنای بیخزان» روایتهای زهرا سلیمانیزاده، از رزمنده مدافع حرم شهید مهدی حسینی به قلم شیرین زارعپور است. در قسمتی از کتاب میخوانیم: «پیکانی به رنگ آبی جلویمان ترمز کرد، طوری که آبِ کف کوچه روی چادرم پخش شد. سرم را بلند کردم چندتا بد و بیراه بارش کنم که دیدم از زیر پوشیه فقط خودم میشنوم و سارا. اما نه، انگار او بود. چشمم افتاد به لبخند مهربانی که روی لبهایش جا خوش کرده بود. با حرص نگاهش کردم. او مرا نمیدید. شیشهی ماشین را داد پایین و گفت «دارم میرم خونهی شما. میرسونمتون.» به سارا نگاه کردم تا نظرش را بپرسم. سرش را به علامت موافق پایین آورد. بعد از کمی مکث، هر دو سوار ماشین شدیم.شما. میرسونمتون.» به سارا نگاه کردم تا نظرش را بپرسم. سرش را به علامت موافق پایین آورد. بعد از کمی مکث، هر دو سوار ماشین شدیم. خواستم عقب بنشینم که درِ سمت شاگرد را باز کرد. ناچار شدم به درخواستش احترام بگذارم. این اولینباری بود که اینقدر نزدیکش شده بودم. قلبم اوضاع خوبی نداشت.
@mahdihoseini_ir