میدونستید تک بعدیام؟ وقتی تمرکز میکنم روی یک چیزی نمیتونم کار دیگهایی انجام بدم🤭[ یه مقدمه چینی برای توجیه نبودن و کم رنگ بودنم]
چند وقتیه تو چالش نوشتن شرکت میکنم و وقتی برای چالش مینویسم ذهنم یاری نمیکنه برای نارنجی نشینهای منتظر و دوستداشتنیِ مکروبه متن درخور آماده کنم🥺
میپذیرید تمرینهای چالش رو براتون بفرستم؟
مکروبه🇮🇷
میدونستید تک بعدیام؟ وقتی تمرکز میکنم روی یک چیزی نمیتونم کار دیگهایی انجام بدم🤭[ یه مقدمه چینی
یکی از چالشها این بود:
یک روز صبح نامه ای دریافت می کنید، با این مضمون که فردا آخرین روز زندگی شماست. چه احساسی به شما دست میدهد؟ چه کاری انجام میدهید؟
اگر فقط یک روز تا پایان عمر شما باقیمانده چهکار میکنید؟
مکروبه🇮🇷
یکی از چالشها این بود: یک روز صبح نامه ای دریافت می کنید، با این مضمون که فردا آخرین روز زندگی شما
روی اولین پله مینشینم، علی، خوابالو میان دستانم وول میخورد. محکم تر در آغوشم فشارش میدهم. خوشش میآید، دست از نق زدن برمیدارد و خودش را توی بغلم جمع میکند. از اول صبح ذهنم درگیر چالش است. افکار طبق طبق، ریز ریز و خرد خرد میآیند توی دیگ ذهنم، آشفته هم میخوردند. آش شلم شورباییست افکارم. علی چشمانش را خمار میکند. دلم برایش ضعف میرود. اگر فردا نباشم دلم برایش تنگ میشود. خیلی تنگ. برای بویش، نگاهش، قد و بالایش، برای تک تک اعضایش.
آدمها را زنجیر تعلقات پابند این دنیا میکند، حق بدهید که از فکر نبودنم با رعشه فرو بریزم. آش شلم شورباییست افکارم.
مادرم چادرش را توی تشت میچلاند. نگاهم را از نگاهش میدزدم. بوی تاید میآید. بوی تمیزی. نفسم را فوت میکنم توی هوا. اشکهایم را میچپانم توی چشمهایم، به زور نگهشان میدارم که نریزند که دستم را رو نکنند. دلم برای مادرم تنگ میشود، مادرم عطر تنش، لبخند گرم و دوست داشتنیاش و آغوش همیشه بازش.
این فقط یک چالش است. زمزمه میکنم این فقط یک چالش است. چشم میبندم و دیوانه بار گوش میدهم. صدای یک گروه گنجشک تپل مپل روی سیمهای برق میآید، صدای قان و قون ماشینها، صدای محمد طاها پسر همسایه که ماشین کوکیاش را پاف پاف میکوبد به دیوار، صدای چلاندن چادر مادرم و صدای نفسهای علی. دیوانه وار و در لحظه دلتنگ همهشان میشوم.
من آماده نیستم. زمزمه میکنم من هنوز آماده نیستم...
مادرم کارش تمام شده و با لبخند به سمتم میآید. خودم را جمع و جور میکنم و آهسته میخوانم «أَو تَقُولُ حِیْنَ تَرَى الْعَذابَ لَو أَنَّ لِی کَرَّةً فَاَکُونَ مِنَ الُْمحْسِنِیْنَ»
کاش از نیکوکاران باشم خدای من...
زهرا سادات"
سرم سنگین است. افکارم آب میشوند. کلماتِ متورم و درشت هیکلی میپرند میان امواجش. شالاپی از فکرهای بیقواره پاشیده میشود به این طرف و آن طرف.
سرم سنگین است. روسری را روی پیشانیم کیپ میبندم. صورتم از صدای آب جمع میشود. به آینهی روشویی خیره میشوم. مثل گچ شدهام، همانقدر بیرنگ و رو. رگههای قرمز چشمهایم توی ذوق میزند.
دستهایم را پیاله میکنم، یکبار، دوبار، سهبار آب میپاشم روی صورتم. سردیاش اذیتم میکند، مثل ماهیتابهی داغ توی سینک که یکباره آب سرد رها میشود توی شکمش و جیز و جیز کنان و با بخار نالهاش میرود هوا. از تشبیهات مسخرهام کجکی میخندم.
آهسته در را میبندم. تحمل صداها را ندارم. انگار یک بطری آب معدنی توی سرم تکان تکان میخورد. صورتم از صدای آب جمع میشود.
از جعبهی قرصها یک ورق استامینوفن بدون کدئین میکشم بیرون، بدون آب قورتش میدهم. نرسیده به گلو، میماسد به حلقم، انگار یک تکه گچ بلعیدهام. به سرفه میافتم. بطری آب توی یخچال را سر میکشم. راه نفسم باز میشود...
سجاده ام را پهن میکنم. سر و صدای ذهنم میخوابد. چشمهایم را میبندم. باد بوی شکوفههای نارنج را میپاشد به اتاق، خنک میشوم...
زهرا سادات "
من از رعد و برق نمیترسم. یعنی هیچ وقت نترسیدم. شاید زنگهای تفریح مدرسه وقتی هم کلاسیهایم از ترسِ نعرههای آسمان جیغ میکشیدند؛ من هم ادای آدمهای ترسو را در میآوردم و دم پنجره با آن نردههای سبز رنگ و رو پریده، میان دخترکهای لپ قرمزیِ ترسیده، رنگ جماعت به خودم میگرفتم؛
اما توی خانهی خودمان مثل ژنرالهای توی انیمه دست به کمر روی سکو میایستادم تا عکاس عصبانی آسمان چلیک چلیک کنان از ادا و اطوار، حرکات و قیافهی شجاعم توی آن مقنعهی سفید کج و کوله عکسهای هنری بگیرد. وقتی نوار نازک نوری میافتاد وسط دل آسمان، فکر میکردم عکسم ظاهر شد. حواسم بود با لبهای بسته بخندم که دندان افتادهی شیریام نزند توی ذوق. حتی حواسم بود لبهی مقنعهی کج و معوجم را صاف و صوف کنم تا عکسهایم قشنگتر شود. حتی...
ولی امشب ترسیدم، عوض همهی شجاعتهای بچگی؛ ترسیدم. دلم خواست بزنم زیر گریه. دلم خواست خودم را پرت کنم در آغوش مادرم و یک دل سیر گریه کنم.
باران که بارید. سد اشکهای من هم شکست.
صحیفه سجادیه را باز کردم:
اللَّهُمَّ وَ إِنْ کُنْتَ بَعَثْتَهَا نِقْمَةً وَ أَرْسَلْتَهَا سَخْطَةً فَاِنَّا نَسْتَجِیرُکَ مِنْ غَضَبِکَ ، وَ نَبْتَهِلُ إِلَیْکَ فِی سُؤَالِ عَفْوِکَ ، فَمِلْ بِالْغَضَبِ إِلَى الْمُشْرِکِینَ ، وَ أَدِرْ رَحَى نَقِمَتِکَ عَلَی الْمُلْحِدِینَ.
خدایا! اگر این ابرها را به خاطر عقوبت برانگیختهای و برای خشم فرستادهای؛ ما از خشمت به تو پناه میآوریم و برای درخواست گذشت و عفوت، به درگاه تو زاری میکنیم؛ پس غضب و خشم را متوجّه مشرکان کن و آسیای عقوبتت را نسبت به منحرفان به گردش آر.
زهرا سادات"🪴
خدای من! قلبمون مثل یک قایق شکسته و متزلزل میون موج خبرهای بد در حال لرزیدنه. به حق امام رضای رئوفمون شب میلاد بهمون خبر خوش سلامتیشون رو برسون🙏
هدایت شده از عجم علوی | مهدی مولایی
ما... ما... _ میدانی که ابراهیم_ به رفتنهای بیبازگشت مردان قبیله عادت داریم. ما بار نخستمان که نیست ابراهیم. بچه که نیستیم. ما طفلانمان را، یتیمانمان را بزرگ میکنیم؛ میپرورانیم؛ مرد میکنیم؛ برای رفتنهای بیبازگشت اصلا. بیخداحافظی حتی. شیرپسران طایفه ما، همه آرزوی رفتن دارند.پریدن. پیدا نشدن. ما _میبینی که ابراهیم_ بیتابی میکنیم اما جزع نه. ما این روزها را بلدیم. ما این شبها را مشق کردهایم. ما این وضعیت را نفس کشیدهایم. در پی قرنها رفتن بیبازگشت. بیخداحافظی حتی. ما بزرگمرد طایفه به مسجد فرستادهایم، فرق دو نیم تحویل گرفتهایم. ما زیباترین پسر رسول را به ساباط فرستادهایم، ران زخمی زهرآلود گرفتهایم. ما رعناترین جوان قبیله را به شط فرستادهایم، کمرخمیده و بیدست یافتهایمش. ما اشبهالناس به نبی را میان لشکر اشقیا فرستادهایم؛ بیبازگشت.ارباً اربا. نیافتهایمش. ما _ابراهیم_ کاملهمرد پنجاهوهفت ساله به گودال فرستادهایم... هیچ... هیچ... آه. بگو دختران بغض نکنند. بگو زنان چادر بهچهره نکشند. ابراهیم بگو این کاور به تنهای سفیدپوش اینقدر دنبال پیکر نگردند. بگو دور شوند. بگو ما یاد بنیاسد میافتیم که شبانه دنبال زندهای یا پیکری میگشتند در نینوا برای بازگرداندن. شادی و غم ما، بلاتکلیفی ما، غمهای دستهجمعی ما جز به روضه و یاد بازنگشتههای طایفه آرام نمیشود. تو کاش اما که برگردی.
«مهدی مولایی»
دوزانو نشستهام روبه روی تلویزیون. انگار چشمهایم را فرستادهام میان صحنه. میان آن تاریکیِ مه آلودِ باران خورده. میان شب سردِ تاریک و روشن از هالهی محو نور قرمزِ چراغگردان خودروهای امدادی. سردی شب بهجانم مینشیند، یخ میزنم. دندانهایم میخورند به هم. توی تاریکی چشم میگردانم برای پیدا شدن گمشدهی یک ایران.
علی توی بغلم نق میزند. از لبهایش صدای پوف پوف و دیس دیس در میآورد. دوست دارد رهایش کنم تا سینه خیز برود سراغ کنترل تلویزیون افتادهی روی فرش. قلبم تند و تند میتپد. علی را نوازش میکنم. یک صدای ریز لالایی از لبهایم سر میخورد به بیرون. آرام نمیشود ولی.
سردی به جانم نشسته.
نگرانم. نگرانم. نگرانم. فقط میدانم نگرانم. تصویر تلویزیون عوض میشود. میرود پنجره فولاد امام رضا. میرود رواق امام خمینی. میرود توی ضریح. آقای رئیسی با لباس سفید خادمی گوشهی ضریح را میبوسد و چشمهایش...چشمهایش یک دنیا حرف دارد. محمد علی کریم خانی میخواند ای حرمت ملجأ درماندگان. اشکهایم سر میخورند روی صورتم.
یا امام رضا، یا امام رضا جان، امشب همهی نگاهها به سمت توست. امیدمان به نگاه گره گشای توست....
زهرا سادات"