هدایت شده از نُور*
نمیدونم چجوری ،
ولی شده با یه رشته نخِ نازک
با یه تصویر خیلی ضعیف حتا ،
خودتون رو به قضیه فلسطین گره بزنید ...
3.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 جوشیدن آب شیرین از زیر زمین در اردوگاه آوارگان فلسطینی در خان یونس، وقتی داشتن زمین رو برای نصب چادر میکندن، اونم جایی که هیچ وقت آب نداشته
#سبحان_الله
@sulook
مکروبه🇮🇷
🔴 جوشیدن آب شیرین از زیر زمین در اردوگاه آوارگان فلسطینی در خان یونس، وقتی داشتن زمین رو برای نصب چ
امروز روز سختی داشتم. ولی این خبر باعث شد تو قلبم نورافکن روشن شه. حس میکنم از ته دلم شادم...
از سر صبح، سردرد بدی نشسته بود میان شقیقههایم. دو انگشتم را دورانی میکشیدم روی پیشانیام. مثل دور برداری یک مداد، از سکهی کوچکی روی برگه. دلم میخواست بزند به سرم و استامینوفن ته کیفم را بدون آب قورت دهم. اولین و آخرین باری که این کار را کردم اما، انگار تکه گچ چسبناکی را با ماله کشیده بودند روی راه تنفسیام.
صدای مسیریاب خط کشید روی افکارم:«دویست متر دیگر به سمت راست بپیچید.»
صدای تیک و تاک راهنما گم شد میان دلنگ و دلونگ آهنگ شیش و هشتی فلش مموری راننده. ته فلش کلهی یک جوجهی رنگ و رو رفتهایی، تکان تکان میخورد. جوجهی قرمز و اخموی انگری بردز بود. با هر چرخ فرمان یک دور، دور خودش میچرخید.چشمم به جنب و جوشش که میافتاد سر دردم بدتر میشد. تحمل صداها برایم سخت شده بود. راننده پیچید به سمت راست. آفتاب میزد به چشمم. سرم را برگرداندم به سمت پنجره. حال و هوای شهر کم کم داشت رنگ و بوی انتخابات میگرفت.
بنرها و عکس نامزدها را چسبانده بودند روی در و دیوار و حتی درختها . راننده سرش را تکان داد. دست برد سمت ضبطش و خاموشش کرد. گفت: «باهاس یکی بیاد عین آقا رئیسی خدا بیامرز!»
بعد خودش زیر لبی گفت: «خدا بیامرزدت مرد!»
کنجکاو نگاهش میکردم. انگار منتظر بود تا سفرهی دلش را باز کند. گفت اوایل کرونا بود که پدرش مبتلا شد. این را که گفت مکث کرد. دستش را گذاشته بود روی بوق. سرش را تکان میداد.
میخواست وقت کشی کند. برایش سخت بود انگار. به حرف که آمد احساس کردم کلنجار میرود با خودش که گوله بغض ته گلویش را بدهد کنار. سرفه کرد تا صدایش را صاف کند.
گفت و گفت. از پدرش. از غریبانه رفتنش. از اینکه لحظهی خاکسپاری هم کنارش نبودند. که نگذاشتند بروند بالای قبرش حتی. پشت نردههای قبرستان با ماسک و دستکش و به فاصلهی یک متر از خواهرها ایستاده بودند به تماشا.
کسی نیامده بود سرسلامتی دهد. سه چهار نفر بیشتر نبودند. خودشان بودند و خودشان. که حتی نمیشد همدیگر را هم درآغوش بگیرند به تسلی.
میگفت کیسهی آهک را که خالی کردند توی قبر، دلش میخواست قلبش دیگر نزند. میگفت هر که یادش رفته باشد چه کسی ما را از آن اوضاع اسفناک کشاند بیرون او یادش نمیرود.
میگفت: «باهاس یکی بیاد عین آقا رئیسی خدا بیامرز!»
زهرا سادات
وقتی عزیزی از دنیا میره
همیشه منتظری...
هر چند سال که بگذره😭😭
منتظری
شاید یک روز از در تو بیاد یا بهت زنگ بزنه یا اتفاقی جایی ببینیش.
این انتظار تا آخر عمر باهات میمونه
حاج آقا این چند شب خیلی منتظرت بودیم
منتظرِ آرامشِ امام رضایی شما تو اوج بداخلاقیها برای چهار تا رای بیشتر.
منتظر جملهای که بگه:
«آقایون ما در محضر خدا هستیم اتقوالله»
حاجآقا هارداسان😭😭
_ابناءالحیدر🌱
غدیر صحنه انتخاب اصلح
سبد میوه را کج میکنم. سیبهای سرخ درونش، شالاپی قل میخورند و میافتند توی سینک. مثل شناگرهایی که قبلِ پریدن از روی سکوها ژست میگیرند. بی پروا میپرند توی آبِ از نیمه بالا آمدهی ظرفشویی و شناور میمانند.
توی فکر روبان زدن به عیدیهای فردا هستم. چندتا ایده پاپیون دار هم توی ذهنم مرور میشود.
سیبها را میشویم. صدای قج قج دستکش وقت برخورد با پوست قرمز سیبها را میگذارم به پای خندههایشان. قلقلکی هستند انگار. خندهام میگیرد. صدای بچهها میآید هنوز:《اسدی و پسر بنت اسد! مولا مولا مولا علی مدد...》
لیست کارهایم را روی یخچال چسباندهام. با خودکار شستن میوهها را هم تیک میزنم. کار زیادی نمانده. سرانگشتی که حساب کنم به شروع مناظرات میرسم.
این روزها که غدیر گره خورده به انتخابات، خیلی به مردم مسلمان زمان رسول الله فکر میکنم. به هجدهم ذی الحجه. به روزی که حجاج به غدیر رسیدند. بعضی وقتها انگار خودم را میان آن جمعیت میبینم.
انگار میبینم کسی را که دو دستش را آورده کنار لبهایش و بلند بلند داد میزند:《 به مقصد رسیدیم. به دستور رسول الله اتراق کنید تا کسانی که عقب ماندهاند برسند.》
انگار میبینم چادرهایی را که برپا شده. ابوذر و عمار و مقداد را که سنگها و شاخههای شکسته را جمع میکنند.
آب جارو میکنند و با سنگها منبری میسازند به بلندی قامت پیامبر. جهاز شترها را میگذارند روی سنگها. روی شاخههای دو درخت پارچه میکشند و سایبان میسازند.
صدای جلز ولز از آشپزخانه میآید. زیر گاز را خاموش میکنم. نوار دور رب را باز میکنم. درپوش حلبیاش را فشار میدهم و میچرخانم. باز نمیشود. شوهرم اگر بود میتوانست با یک حرکت بازش کند ولی من حتما باید قاشق بگذارم بیخ گلویش. هوا که واردش شود دنگی صدا میکند و باز میشود.
یک قاشق پر از رب را میریزم توی لوبیاهای سرخ شده.
به ماهیتابه نگاه میکنم اما دوباره میروم کنار برکهی خُم. انگار میبینم ماه و خورشید را روی آن منبر. صدای زیبایی میشنوم که میگوید:《 هرکس من مولایش هستم، علی مولای اوست.》
هجوم بیعت کنندگان را میبینم. پشت خیمهی امیرالمؤمنین صف طولانی تشکیل شده.
عمر را میبینم، لبخند کش آمدهایی روی صورت دارد. میخندد و میگوید: 《سلام امیرالمؤمنین. پسر ابی طالب. مقام امامت مبارکت باشد.》
برای خودم چای میریزم. استکان به دست مینشینم روی کاناپه. ذهنم میرود و میآید. فکرم چرخ میخورد روی شاهدان غدیر. به بیعتشان فکر میکنم. به بد عهدیشان. به نادیده گرفتن عهدی که روز غدیر بستند. حتی به سکوتشان در برابر ناصالحان.
کاش همه از روزگار مردم بعد از پیامبر عبرت بگیریم. کاش سکان انقلابمان را ندهیم دست نااهلان.
_زهرا سادات
آقای قاضی زاده هاشمی، سه سال پیش نمیشناختمتان. تا همین چند روز پیش هم حتی. گوشهی ذهنم همان کاندیدای جوان و مودب سال هزار و چهارصد بودید که دغدغهی خانوادههای ایرانی داشت. این روزها اما، شما صدای دلهای داغدیدهی ما بودید. کسی که شجاعانه زحمات شهید رئیسی را تبیین میکرد. دفاع کردنهایتان، سینه سپر کردنتان در برابر بنفش پوشان پر ادعا را دیدیم. دیدیم که کم نگذاشتید برای رفیق شهیدتان.
مردی و مردانگی اگر به کلمات بود، میشد حرف به حرف متن پیام امشب شما. امشب وقتی متن انصرافتان را خواندم. بیشتر فهمیدم مردانگی یعنی چه. انقلابی بودن، دلسوز نظام بودن یعنی چه. بگذارید بگویند پوششی. میخواهند تحقیر کنند مثلا. برای ما اما، شما مردی هستید که مردانه پای عهدتان ماندید.
زهرا سادات 🌻
#انتخابات
مکروبه🇮🇷
آقای قاضی زاده هاشمی، سه سال پیش نمیشناختمتان. تا همین چند روز پیش هم حتی. گوشهی ذهنم همان کاندیدا
کاش همهء ما مثل آقای قاضیزاده هاشمی پای #رفیق_شهیدمون
بمونیم، فحش بخوریم، تهمت بشنویم
و تهش؛
شهید بشیم!
گاهی شهید معرکه
گاهی شهید تبیین.
"ابناءالحیدر 🌱
#نه_به_دولت_سوم_روحانی
#انتخابات