وقتی عزیزی از دنیا میره
همیشه منتظری...
هر چند سال که بگذره😭😭
منتظری
شاید یک روز از در تو بیاد یا بهت زنگ بزنه یا اتفاقی جایی ببینیش.
این انتظار تا آخر عمر باهات میمونه
حاج آقا این چند شب خیلی منتظرت بودیم
منتظرِ آرامشِ امام رضایی شما تو اوج بداخلاقیها برای چهار تا رای بیشتر.
منتظر جملهای که بگه:
«آقایون ما در محضر خدا هستیم اتقوالله»
حاجآقا هارداسان😭😭
_ابناءالحیدر🌱
غدیر صحنه انتخاب اصلح
سبد میوه را کج میکنم. سیبهای سرخ درونش، شالاپی قل میخورند و میافتند توی سینک. مثل شناگرهایی که قبلِ پریدن از روی سکوها ژست میگیرند. بی پروا میپرند توی آبِ از نیمه بالا آمدهی ظرفشویی و شناور میمانند.
توی فکر روبان زدن به عیدیهای فردا هستم. چندتا ایده پاپیون دار هم توی ذهنم مرور میشود.
سیبها را میشویم. صدای قج قج دستکش وقت برخورد با پوست قرمز سیبها را میگذارم به پای خندههایشان. قلقلکی هستند انگار. خندهام میگیرد. صدای بچهها میآید هنوز:《اسدی و پسر بنت اسد! مولا مولا مولا علی مدد...》
لیست کارهایم را روی یخچال چسباندهام. با خودکار شستن میوهها را هم تیک میزنم. کار زیادی نمانده. سرانگشتی که حساب کنم به شروع مناظرات میرسم.
این روزها که غدیر گره خورده به انتخابات، خیلی به مردم مسلمان زمان رسول الله فکر میکنم. به هجدهم ذی الحجه. به روزی که حجاج به غدیر رسیدند. بعضی وقتها انگار خودم را میان آن جمعیت میبینم.
انگار میبینم کسی را که دو دستش را آورده کنار لبهایش و بلند بلند داد میزند:《 به مقصد رسیدیم. به دستور رسول الله اتراق کنید تا کسانی که عقب ماندهاند برسند.》
انگار میبینم چادرهایی را که برپا شده. ابوذر و عمار و مقداد را که سنگها و شاخههای شکسته را جمع میکنند.
آب جارو میکنند و با سنگها منبری میسازند به بلندی قامت پیامبر. جهاز شترها را میگذارند روی سنگها. روی شاخههای دو درخت پارچه میکشند و سایبان میسازند.
صدای جلز ولز از آشپزخانه میآید. زیر گاز را خاموش میکنم. نوار دور رب را باز میکنم. درپوش حلبیاش را فشار میدهم و میچرخانم. باز نمیشود. شوهرم اگر بود میتوانست با یک حرکت بازش کند ولی من حتما باید قاشق بگذارم بیخ گلویش. هوا که واردش شود دنگی صدا میکند و باز میشود.
یک قاشق پر از رب را میریزم توی لوبیاهای سرخ شده.
به ماهیتابه نگاه میکنم اما دوباره میروم کنار برکهی خُم. انگار میبینم ماه و خورشید را روی آن منبر. صدای زیبایی میشنوم که میگوید:《 هرکس من مولایش هستم، علی مولای اوست.》
هجوم بیعت کنندگان را میبینم. پشت خیمهی امیرالمؤمنین صف طولانی تشکیل شده.
عمر را میبینم، لبخند کش آمدهایی روی صورت دارد. میخندد و میگوید: 《سلام امیرالمؤمنین. پسر ابی طالب. مقام امامت مبارکت باشد.》
برای خودم چای میریزم. استکان به دست مینشینم روی کاناپه. ذهنم میرود و میآید. فکرم چرخ میخورد روی شاهدان غدیر. به بیعتشان فکر میکنم. به بد عهدیشان. به نادیده گرفتن عهدی که روز غدیر بستند. حتی به سکوتشان در برابر ناصالحان.
کاش همه از روزگار مردم بعد از پیامبر عبرت بگیریم. کاش سکان انقلابمان را ندهیم دست نااهلان.
_زهرا سادات
آقای قاضی زاده هاشمی، سه سال پیش نمیشناختمتان. تا همین چند روز پیش هم حتی. گوشهی ذهنم همان کاندیدای جوان و مودب سال هزار و چهارصد بودید که دغدغهی خانوادههای ایرانی داشت. این روزها اما، شما صدای دلهای داغدیدهی ما بودید. کسی که شجاعانه زحمات شهید رئیسی را تبیین میکرد. دفاع کردنهایتان، سینه سپر کردنتان در برابر بنفش پوشان پر ادعا را دیدیم. دیدیم که کم نگذاشتید برای رفیق شهیدتان.
مردی و مردانگی اگر به کلمات بود، میشد حرف به حرف متن پیام امشب شما. امشب وقتی متن انصرافتان را خواندم. بیشتر فهمیدم مردانگی یعنی چه. انقلابی بودن، دلسوز نظام بودن یعنی چه. بگذارید بگویند پوششی. میخواهند تحقیر کنند مثلا. برای ما اما، شما مردی هستید که مردانه پای عهدتان ماندید.
زهرا سادات 🌻
#انتخابات
مکروبه🇮🇷
آقای قاضی زاده هاشمی، سه سال پیش نمیشناختمتان. تا همین چند روز پیش هم حتی. گوشهی ذهنم همان کاندیدا
کاش همهء ما مثل آقای قاضیزاده هاشمی پای #رفیق_شهیدمون
بمونیم، فحش بخوریم، تهمت بشنویم
و تهش؛
شهید بشیم!
گاهی شهید معرکه
گاهی شهید تبیین.
"ابناءالحیدر 🌱
#نه_به_دولت_سوم_روحانی
#انتخابات
سجادهام هنوز پهن بود. یک تکه پارچهی سبز متبرک ضریح. باد پنکه میخورد به صورتم. انگار کسی فوت میکرد روی باریکهی جا مانده از رد قطرههای اشک. سرما نشسته بود میان جانم. چادرم سُر خورد روی شانهام. درستش نکردم. صفحهی پیام را باز کردم. خاطرهی یک خانم بود از پویش بیستکال.
انگار خدا برایم کارت دعوت به همکاری فرستاده بود. جملهایی که سر ظهر به خواهرم گفته بودم توی ذهنم مرور شد:《 اگه یه قدم برای خدا برداری خدا برات صدتا قدم بر میداره.》
وقتی برنامه ریزیمان برای تبلیغ چهره به چهره خورده بود به بن بست، این را گفته بودم. خدا راه حلش را بعد از نماز گذاشته بود توی دامنم؛ تبلیغ تلفنی!
گوشه چادرم را گرفتم توی مشتم. راستش را بخواهی دست پاچه شدم. قلبم مثل گنجشک اشی مشیِ قصههای مادرم افتاد توی حوض. بال زد و بال زد. تند و تند و هراسان.
آدم خجالتی نبودم. اما آخر گفتگوی چالشی انتخاباتی از پشت تلفن؟! چشمم که به خط ریز زیارت عاشورای سجادهام افتاد آرامتر شدم.
بسم الله گفتم. نیت کردم.
ربات بله پیام داد:《سلام 👋 به پویش بیستکال!خوش اومدین❤️》
شماره تماس و نام و نامخانوادگیام را نوشتم. و اولین شماره را برایم فرستاد. از چابک سر بود. تماس گرفتم. صدای ظریف زنانهایی با لهجهی شیرینی گفت: بله بفرمایید؟
_سلام خداقوت. از ستاد مردم نهاد انتخابات تماس میگیرم. میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم.
_سلام عزیزم، بله دخترم بفرمایید.
دخترم که خطابم کرد آرامش نشست به جانم.
_میتونم بپرسم در انتخابات دور اول شرکت کردید؟
مهربان گفت: بله عزیزم.
_ممنون از مشارکتتون، ممنون که نسبت به این مسئولیت اجتماعی بی تفاوت نیستید. میتونم بپرسم آیا در دور دوم شرکت میکنید؟
_والا دخترم دور اول به آقای قالیباف رای دادم. الان نمیدونم به کی رای بدم.
با لبخندی گفتم: چه خوب. میدونستید بین این دو کاندید، آقای جلیلی نزدیک ترین تفکر به آقای قالیباف رو دارند. در مناظرات هم آقای قالیباف هم آقای جلیلی هر دو معتقد بودند که میشه با برنامه ریزی درست از مشکلات عبور کرد؟ برخلاف برخی که از همون اول سنگ بنای کارشون رو با "نمیشه" و "نمیتونیم" شروع کردند.
تاییدم کرد و گفت: درسته. با نا امیدی که نمیشه کشور رو اداره کرد مادر. باید یکی بیاد امید بده به این جوونهامون.
از محبت صدایش گونههایم گرم شد.
گفتم: بله حقیقتا. راستی میدونستید که آقای قالیباف در بیانیهشون از آقای جلیلی حمایت کردند و از طرفدارانشون خواستند به ایشون رای بدن؟
گفت: گفت نه مادر نمیدونستم.
گفتم: مادرجون دعا کنید کسی بیاد که مثل شهید رئیسی درد ملت داشته باشه. شبانه روز برای مردم کار کردند. خستگی نمیشناختن...
گفت: الهی خدارحمتش کنه. خیلی زحمت کشید برای ما.
گفتم: بله انشاءالله به برکت خون شهید انتخاب درستی داشته باشیم.
گفت: انشاءالله جمعه به آقای جلیلی رای میدم مادر. انشاءالله خدا حفظت کنه مادر. در پناه امام زمان باشی.
گفتگویم که تمام شد. به سجده رفتم. حس خوب اولین تماسم باعث شد شجاع تر و مصمم تر ادامه دهم...
از شما هم دعوت میکنم که در روزهای پایانی رقابت سرنوشت ساز انتخابات بی تفاوت نباشید و به پویش بیستکال بپیوندید. نگاه شهید برکت میدهد به گفتگوی شما. مطمئن باشید اثرش را خواهید دید.
زهرا سادات
هدایت شده از عجم علوی | مهدی مولایی
ما همه تلاش خودمان را کردیم ابراهیم؛ ما شبها نخوابیدیم؛ تماس گرفتیم؛ پیامک زدیم؛ صحبت کردیم؛ نفر به نفر. چشم توی چشم. ما یک هفته مثل خودت شدیم. خستگی نشناختیم. از شمال شهر تا روستاهای دور. تا ارتفاعات ورزقان شاید. معلق میان خوف و رجا. مادرهامان، ختم صلوات گرفتند. پدرهامان حدیث کسا خواندند. دست همه را گرفتیم تا صندوق رأی. چهکار باید میکردیم. ما خواستیم که خون هنوز گرم تو، زیر پا نرود ابراهیم. تو حیف بودی. ما خواستیم جای آن برادر ایستادهقامتمان در وزارتخارجه، نا لایقان تکیه نکنند خب. خواستیم یکی مثل خودت_حداقل شبیه به خودت_ توی پاستور بنشیند. خواستیم که وجدانهای خفته را برانگیزیم. مردمان کمترآگاه را روشن کنیم. نظامفکری جامعه را نزدیک به حق کنیم. ما باختیم ابراهیم؟ نباختیم که. ما نباختیم ابراهیم. ما برای خدا دویدیم؛ در پی کسب قدرت و ثروت نه. ما حالا میلیونها فکر بلندیم. میلیونها مردم کمربسته بر پای ایران؛ بر پای انقلاب. ما میلیونها مردم «کارنامه»دیده و «برنامه»شنیده. ما ابراهیمدیدههای بهکم ناراضی. ما توقف ناپذیریم ابراهیم هنوز. ما داریم میرویم هنوز. نه آن هشتسال متوقفمان کرد، نه هیچ چهارسال دیگری. ما میرویم تا اهتزاز بیرق لاالهالااللّه بر بلندای عالم. ما منتظران یکدم از پایننشسته ظهور. ما نزدیکان به قلّه. و دست تو امروز بازتر است برای گذر «جمهورِ» خود، تا فتحی که همه بسوی آنیم. ناامیدی گناه کبیرهست. گوش کن؛ صدای اذان هنوز از گلدستهها بلند است...
«مهدی مولایی»