eitaa logo
مکروبه🇮🇷
2هزار دنبال‌کننده
340 عکس
38 ویدیو
1 فایل
ثواب تک به تک کلمات این کانال تقدیم به روح خواهر بزرگترم(ابناء‌الحیدر) لطفا برای شادی روحش فاتحه قرائت کنید. نقد و پیشنهاد: https://daigo.ir/secret/7988081305 _انتشار مطالب آزاد🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
ما همه تلاش خودمان را کردیم ابراهیم؛ ما شب‌ها نخوابیدیم؛ تماس گرفتیم؛ پیامک زدیم؛ صحبت کردیم؛ نفر به نفر. چشم توی چشم. ما یک هفته مثل خودت شدیم. خستگی نشناختیم. از شمال شهر تا روستاهای دور. تا ارتفاعات ورزقان شاید. معلق میان خوف و رجا. مادرهامان، ختم صلوات گرفتند. پدرهامان حدیث کسا خواندند. دست همه را گرفتیم تا صندوق رأی. چه‌کار باید می‌کردیم. ما خواستیم که خون هنوز گرم تو، زیر پا نرود ابراهیم. تو حیف بودی. ما خواستیم جای آن برادر ایستاده‌قامت‌مان در وزارت‌خارجه، نا لایقان تکیه نکنند خب. خواستیم یکی مثل‌ خودت_حداقل شبیه به خودت_ توی پاستور بنشیند. خواستیم که وجدان‌های خفته را برانگیزیم. مردمان کمترآگاه را روشن کنیم. نظام‌فکری جامعه را نزدیک به حق کنیم. ما باختیم ابراهیم؟ نباختیم که. ما نباختیم ابراهیم. ما برای خدا دویدیم؛ در پی کسب قدرت و ثروت نه. ما حالا میلیون‌ها فکر بلندیم. میلیون‌ها مردم کمربسته بر پای ایران؛ بر پای انقلاب. ما میلیون‌ها مردم «کارنامه»دیده و «برنامه»شنیده. ما ابراهیم‌دیده‌های به‌کم ناراضی. ما توقف ناپذیریم ابراهیم هنوز. ما داریم می‌رویم هنوز. نه آن هشت‌سال متوقف‌مان کرد، نه هیچ چهارسال دیگری. ما می‌رویم تا اهتزاز بیرق لااله‌الا‌اللّه بر بلندای عالم. ما منتظران یک‌دم از پای‌ننشسته ظهور. ما نزدیکان به قلّه. و دست تو امروز بازتر است برای گذر «جمهورِ» خود، تا فتحی که همه بسوی آنیم. ناامیدی گناه کبیره‌ست. گوش کن؛ صدای اذان هنوز از گلدسته‌ها بلند است... «مهدی مولایی»
جارو برقی را با خودم می‌کشانم به این اتاق و آن اتاق. تا جایی که سیمش اجازه دهد، پا به پایم پیش می‌آید. جیغ می‌کشد و خرده ریزهای روی فرش را فرو می‌برد درون کیسه‌ی پارچه‌ایی توی شکمش. همه‌جا را که خوب جارو زدم، دوشاخه را از پریز برق جدا می‌کنم. سیم جارو برقی رها می‌شود روی فرش. با پاشنه‌ی پایم دکمه‌ی سیاهش را فشار می‌دهم. به سرعت سیم چندمتری را هورت می‌کشد توی دلش. از تک و تا نمی‌افتم. هنوز کلی کار دارم. کلی کار نکرده و چشم به راه سامان دهی. جارو را می‌گذارم سر جای همیشگی‌اش. لوله‌ای خرطومی‌اش را به بغل می‌گیرد و می‌نشیند سر جایش. سعی می‌کنم که به مرتب کردن کتاب‌هایم فکر نکنم. به اینکه چند روز است که جز چند کتاب شعر کودکانه هیچ متن ادبی نخواندم هم. دینگ دینگ لباسشویی بلند می‌شود‌. دست‌هایم را می‌شویم. پنجره‌ی گرد لباسشوی را باز می‌کنم. بوی شوینده می‌پیچد توی فضا‌. لباس‌های کوچک و یک وجبی علی را می‌چینم روی رخت آویز. شیر آب را باز می‌کنم بطری را می‌گذارم زیرش. پر از آب که می‌شود می‌روم سمت گلدان‌ها. بطری را کجکی می‌رسانم به خاک خشک و تشنه‌‌ی زامیفولیا. نم دار و خیس که می‌شود می‌روم سراغ گلدان دیگر. کلمات کتاب معجزه‌ی بُن‌سای تو ذهنم رژه می‌روند. روایت‌های زنان زیر سقف خانه‌هایشان. زن‌های خانه‌دار. به سرم می‌زند که کارهایم که تمام شد بنشینم بنویسم از شستن. از اتو کشیدن. از همین جارو کشیدن. مثلا بنویسم بعد از جارو زدن؛ روفرشی را کشیدم روی گل‌های قالی و خم شدم و چهار گوشه‌اش را صاف کردم. یا دستمال خرسی صورتی و نم دار را سابیدم روی کاشی‌های آشپزخانه و پرزهای ریز روی سرامیک‌ها را گرفتم. کلمات چاق و ادبی، بامب و بامب توی سرم راه می‌روند. دلم می‌خواهد کاغذ و قلم جور کنم و جزئیات تمیز کاری‌ام را بنویسم. اما باید بروم سراغ لباس‌ها. اتو کردن و آویزان کردنشان. امشب می‌رویم هیئت. فضای گرمی دارد. دوتا تهویه غول پیکر نصب کردند به اول و آخر خیمه . از گرمی شب‌هایش کم کرده است ولی بازهم هوایش دَم دارد. وسط‌های مراسم علی از گرما کلافه می‌شود. بهانه می‌گیرد. دیشب آجی زهرا بغلش گرفت و بردش به این طرف و آن طرف. توی بغل عمه‌اش آرام تر شد. ولی روضه‌ی مجسم شد برایم. گریه‌ام بند نمی‌آمد. ذهنم می‌رفت توی خیمه‌های بنی‌هاشم. کنار بی‌تابی‌های علی اصغر. اشکم سر می‌خورد روی گونه‌ام. اتو را می‌کشم بیرون. لباس‌‌ها منتظر صاف شدن هستند. بعدا همه چیز را می‌نویسم. زهرا سادات
در آخرین تماسی که با مادر داشتم، از احوالشون داشتم می‌پرسیدم، از پیش‌روی اخیر صهیونیست‌ها در منطقه، از همسایه‌هایی که موندن بعد تخریب کل محله، سه چهارتا اسم از همسایه‌ها نام برد، بعد گفت فلانی خدا رحمتش کنه دیروز شهید شد، گفتم چطور؟ گفت رفته دبه آب رو پر کنه با پهپاد کشتنش. امروز تنها پر کردن آب تهمت نیست، بلکه راه رفتن تو خیابون تهمته، وکشتن بیگناهان تبدیل شد به سرگرمی حرامیها... لا حول ولا قوة الا بالله العلي العظيم اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج @SalehGaza
داغ حضرت علی اکبر خیلی سنگینه
چرا این روزها تصویر شهید عجمیان از جلو چشمام کنار نمی‌ره؟💔
مکروبه🇮🇷
در آخرین تماسی که با مادر داشتم، از احوالشون داشتم می‌پرسیدم، از پیش‌روی اخیر صهیونیست‌ها در منطقه،
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نوشیدن آب برای کودکان به رویا تبدیل شده است .. روضه مکشوف و باز می‌خوانیم! لعنت بر حرمله‌های زمان ..
هدایت شده از مکروبه🇮🇷
ذهنم؛ ابرِ ورم کرده‌یِ روضه‌هایِ مجسمِ، می‌خواد بباره بی‌هوا، پراکنده، ویران کننده یهو اشعاری به سراغم میان که عین دشنه قلب رو می‌شکافه مثل همین حالا مثل این ابیاتِ کشنده؛ پيرمردان ناتوان حتّی با عصا مي زدند بر بدنت همه را سياه مي ديدی به فدای نفس نفس زدنت... زهرا سادات"
دست‌هایم قلاب می‌شوند روی زانوهایم. زانوی غم بغل گرفتن همین شکلی است لابد. درحالی که یک پیاله آب و نمک توی چشم‌هایت داری‌، سرت را کج می‌کنی و تکیه می‌دهی به دیوار. شورآبه‌ ایی از چشم‌هایت سر می‌خورد روی گونه‌ات و رد نمکش می‌‌سوزد. جگرت هم. نگاه تارم می‌رود به صفحه‌ی گوشی‌ام‌. خاموش شده. خیلی وقت است. دلم نمی‌رود به باز کردنش. به دوباره دیدن دختر بچه‌ایی که در خرابه می‌دود و مادرش را صدا می‌زند. عنوانش این بود: 《گاهی روضه، مصور می‌شود》 روضه‌های مصور غزه آدم را از پا در می‌آورد. به قول ملیحه سادات مهدوی از میان تمام حال بدهایی که آدمیزاد می‌تواند تجربه کند این حالِ " خدا شاهد است که می‌خواهم یک کاری کنم ولی از دستم هیچ ساخته نیست" یک جور بدی آدم را بی‌چاره می‌کند. بعضی وقت‌ها می‌نشینم فکر می‌کنم جز نوشتن چه‌کار کرده‌ام برای غزه؟ چندخط، خط خطی ذهنی کار به جایی می‌برد اصلا؟ حق دارد ملیحه سادات. آدم از حسرت هیچ کار نکردن ذره ذره می‌میرد. زهرا سادات" 🌲| @makrobeh1