جارو برقی را با خودم میکشانم به این اتاق و آن اتاق. تا جایی که سیمش اجازه دهد، پا به پایم پیش میآید. جیغ میکشد و خرده ریزهای روی فرش را فرو میبرد درون کیسهی پارچهایی توی شکمش.
همهجا را که خوب جارو زدم، دوشاخه را از پریز برق جدا میکنم. سیم جارو برقی رها میشود روی فرش. با پاشنهی پایم دکمهی سیاهش را فشار میدهم. به سرعت سیم چندمتری را هورت میکشد توی دلش.
از تک و تا نمیافتم. هنوز کلی کار دارم. کلی کار نکرده و چشم به راه سامان دهی. جارو را میگذارم سر جای همیشگیاش. لولهای خرطومیاش را به بغل میگیرد و مینشیند سر جایش.
سعی میکنم که به مرتب کردن کتابهایم فکر نکنم. به اینکه چند روز است که جز چند کتاب شعر کودکانه هیچ متن ادبی نخواندم هم.
دینگ دینگ لباسشویی بلند میشود. دستهایم را میشویم. پنجرهی گرد لباسشوی را باز میکنم. بوی شوینده میپیچد توی فضا. لباسهای کوچک و یک وجبی علی را میچینم روی رخت آویز.
شیر آب را باز میکنم بطری را میگذارم زیرش. پر از آب که میشود میروم سمت گلدانها. بطری را کجکی میرسانم به خاک خشک و تشنهی زامیفولیا. نم دار و خیس که میشود میروم سراغ گلدان دیگر.
کلمات کتاب معجزهی بُنسای تو ذهنم رژه میروند. روایتهای زنان زیر سقف خانههایشان. زنهای خانهدار. به سرم میزند که کارهایم که تمام شد بنشینم بنویسم از شستن. از اتو کشیدن. از همین جارو کشیدن.
مثلا بنویسم بعد از جارو زدن؛ روفرشی را کشیدم روی گلهای قالی و خم شدم و چهار گوشهاش را صاف کردم. یا دستمال خرسی صورتی و نم دار را سابیدم روی کاشیهای آشپزخانه و پرزهای ریز روی سرامیکها را گرفتم.
کلمات چاق و ادبی، بامب و بامب توی سرم راه میروند. دلم میخواهد کاغذ و قلم جور کنم و جزئیات تمیز کاریام را بنویسم. اما باید بروم سراغ لباسها. اتو کردن و آویزان کردنشان.
امشب میرویم هیئت. فضای گرمی دارد. دوتا تهویه غول پیکر نصب کردند به اول و آخر خیمه . از گرمی شبهایش کم کرده است ولی بازهم هوایش دَم دارد.
وسطهای مراسم علی از گرما کلافه میشود. بهانه میگیرد. دیشب آجی زهرا بغلش گرفت و بردش به این طرف و آن طرف. توی بغل عمهاش آرام تر شد. ولی روضهی مجسم شد برایم. گریهام بند نمیآمد. ذهنم میرفت توی خیمههای بنیهاشم. کنار بیتابیهای علی اصغر.
اشکم سر میخورد روی گونهام. اتو را میکشم بیرون. لباسها منتظر صاف شدن هستند. بعدا همه چیز را مینویسم.
زهرا سادات
#روایت_زنانه
هدایت شده از روایت غزه | صالح غزهای
در آخرین تماسی که با مادر داشتم، از احوالشون داشتم میپرسیدم، از پیشروی اخیر صهیونیستها در منطقه، از همسایههایی که موندن بعد تخریب کل محله، سه چهارتا اسم از همسایهها نام برد، بعد گفت فلانی خدا رحمتش کنه دیروز شهید شد، گفتم چطور؟
گفت رفته دبه آب رو پر کنه با پهپاد کشتنش.
امروز تنها پر کردن آب تهمت نیست، بلکه راه رفتن تو خیابون تهمته، وکشتن بیگناهان تبدیل شد به سرگرمی حرامیها...
لا حول ولا قوة الا بالله العلي العظيم
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
@SalehGaza
مکروبه🇮🇷
در آخرین تماسی که با مادر داشتم، از احوالشون داشتم میپرسیدم، از پیشروی اخیر صهیونیستها در منطقه،
نوشیدن آب برای کودکان #غزه
به رویا تبدیل شده است ..
روضه مکشوف و باز میخوانیم!
لعنت بر حرملههای زمان ..
دستهایم قلاب میشوند روی زانوهایم. زانوی غم بغل گرفتن همین شکلی است لابد. درحالی که یک پیاله آب و نمک توی چشمهایت داری، سرت را کج میکنی و تکیه میدهی به دیوار. شورآبه ایی از چشمهایت سر میخورد روی گونهات و رد نمکش میسوزد. جگرت هم.
نگاه تارم میرود به صفحهی گوشیام. خاموش شده. خیلی وقت است. دلم نمیرود به باز کردنش. به دوباره دیدن دختر بچهایی که در خرابه میدود و مادرش را صدا میزند. عنوانش این بود: 《گاهی روضه، مصور میشود》
روضههای مصور غزه آدم را از پا در میآورد.
به قول ملیحه سادات مهدوی از میان تمام حال بدهایی که آدمیزاد میتواند تجربه کند این حالِ " خدا شاهد است که میخواهم یک کاری کنم ولی از دستم هیچ ساخته نیست" یک جور بدی آدم را بیچاره میکند.
بعضی وقتها مینشینم فکر میکنم جز نوشتن چهکار کردهام برای غزه؟ چندخط، خط خطی ذهنی کار به جایی میبرد اصلا؟
حق دارد ملیحه سادات. آدم از حسرت هیچ کار نکردن ذره ذره میمیرد.
زهرا سادات"
🌲| @makrobeh1
سفرهی خمیر بازی، چروکیده زیر دستمان پهن است.
هر از چند گاهی نگاهم مینشیند روی تصویر حلزون سبزِ چشم قلمبهی خنده رویش. خانهی روی پشتش قرمز است. کارش با یک خمیر قرمز راه میافتد. باید یک تکهی گردالو جدا کنی. با کف دستهایت خوب لولهاش کنی.
سید فاطمه گفت: شبیه مار شد خاله. نگاهش کردم، شبیه یک کرم دراز و شل و ول بود. توی هوا تکانش دادم. یک تکهاش کنده شد و پخش سفره شد.
خندهاش گرفت. من هم خندیدم. کرم دراز را پیچیدم و رولش کردم. حالا شده بود خانهی قرمز حلزون سبزمان.
سید فاطمه خوشش آمد. وقتی میخندید یک دسته از موهای فرفریاش میافتاد روی پیشانی و چشمهایش.
سرگرم قاطی کردن خمیرها بود. سبز و سفید و صورتی و نارنجی باهم.
یک رنگ قهوهایی بد قوارهایی از ترکیبش زده بود بیرون. انگار یک پروژه مهم بود برایش این ترکیب رنگها. با دقت مشغولش بود.
نگاهم به دستهای کوچکش بود. به پیچ و تاب موهایش. به خندههای از ته دلش.
خالهی یک دختر سه ساله بودن این روزها سخت شده.
دختر سه ساله شیرین زبان است خب. میداند کی ناز کند. کی یک حرفهایی بزند ماتت ببرد از کجا بلد شده.
میدانی میخواهم با کلماتم گریز بزنم به خرابههای شام. مثل روضهخوان دیشب بگویم سه ساله دختر که زدن نداره .
اما حیف روضهخوان خوبی نیستم...
مکروبه🇮🇷
سفرهی خمیر بازی، چروکیده زیر دستمان پهن است. هر از چند گاهی نگاهم مینشیند روی تصویر حلزون سبزِ چش
سخت است وقتی روضه وصف دختری باشد
حالا تصور کن به دستش هم، سری باشد
حالا تصور کن که آن سر، ماهِ خون رنگی
در هالهای از گیسویی خاکستری باشد
دختر دلش پر میکشد، بابا که میآید،
موهای شانه کردهاش در معجری باشد
ای کاش میشد بر تنش پیراهنی زیبا
یا لااقل پیراهن سالمتری باشد
سخت است هم شیرین زبان باشی و هم فکرت
پیش عموی تشنهی آب آوری باشد
با آنهمه چشم انتظاری باورش سخت است
سهمت از آغوش پدر تنها سری باشد...
صبح میشود. آفتاب که تقه میزند به پنجره پشهها میروند پیکارشان. اصلش این است که بگویم میروند به استراحت. پشهها روزها کجا میروند؟
سوال بچگیهایم بود. بعد از اینکه برای چهار صباح بیشتر عمر کردن، خونمان را میلنباندند. صبحهایی که خال خال قرمز رد گزش روی صورتم داشتم از مادرم میپرسیدم:《 مامان پشهها روزها کجا میرن؟》
میگفت:《رفتند بخوابن》.
امروز که چشم باز کردم و علی با رد نیش روی صورتش برایم دست تکان داد، رفتم و از آقای گوگل پرسیدمش.
مثل مامان گفت:《 پشهها ترجیح میدهند که در طول روز بخوابند.》
پیرزن درونم همان لحظه نفرین کرد:《 خواب به خواب برین ایشالله.》
#جوال_ذهن نیش خورده